درخواست تگ فرعی رمان ساقدوش
اسمش را نمیدانم اما داغ خواهر جگرم را که هیچ تمام جانم را سوزانده بود؛ مهتابی که آهسته میرفت و میآمد اکنون اینگونه، با این مظلومیت و با اسم قتل از میان ما پر کشید و رفت؛ دور از جمعیت نشسته بر روی زمین های خاکی و تکیه به درخت تنومندی که پشت سرم قد علم کرده بود به صحنه مقابلم خیره بودم، مادر که بیمارستان بود، وقتی خبر را شنید سکته کرد و مرضیه و مروارید تنها و بی یاور یکه و تنها داد و فریاد میکردند؛ متین همین نزدیکی ها بود؛ از وقتی شنیده بود سکوت کرده و چیزی نمیگفت و فقط به نقطه ای خیره بود؛ نمیدانم چه کسی فامیل را خبر کرده بود از وقتی خبر را شنیده بودند پشت هم زنگ میزدند؛ یادمه لحظاتی...