بهتون تبریک میگم. خسته نباشید.
برای کار های آتی منتقل شد.
بهتون تبریک میگم. خسته نباشید.
انجام شد
به درخواست شما حذف شد
به تالار ویرایش منتقل شددرود اتمام رمان جادوی کهنفصل اول
(راوی)
سعید فریاد کشان لگد پرقدرتی به کوسن جلوی پایش زد. کوسن بیچاره که برای مبلهای قدیمی ده سال پیش بود به هوا پرتاب شد و در نهایت آنطرفتر بر زمین افتاد.
صدای نعرهی سعید در کل خانه پیچید.
- یکم به خودت برس زن! همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. منم دل دارم منم آدمم میخوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها؟ مگه یه نگاه مردا قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من بهخاطر خودت میگم!
همانطور که در سالن خانهی کوچک و قدیمیشان راه میرفت، دستهایش را تکان میداد و صدا در گلو انداخته بود؛ همچون ارکستر گروه سرود...
@دیـوا
وقت بخیرپایان جلد اول رمان دلیما