وقتی روشنایی به تاریکی میپیوست و نارنجی خورشید رنگ میباخت، هیچکس رمق نگاه کردن به غروب را نداشت.
پرندگان میلی به پرواز نداشتند و خیابانها و برزنهای تنگ دل آدمی را به تنگ میآوردند. بوی سطل زبالهای که لبالب پر شده بود آزارش میداد. امروز آنقدر در رستوران کار کرده بود که رمق نداشت. پاهایش تاول زدهاند و شکمش از گرسنگی مالش میرود. حقوقی که میگیرد، در ازای دستان زمخت شدهاش هیچ بود.
هوا تاریک بود. انگار هرچه از سمت بالاشهر به محلههای پایین میآیی، هوا کدرتر میشود، رنگ پوست آدمها تیره میشود، ریش مردان و موی زنان نامرتبتر و نمای ساختمانها بدریختتر میشود.
در تاریکی هوا چند مرد با ظاهرهایی ژنده روی حلبه روغنی که از درونش آتش شعله میکشید ایستاده بودند. در دست یکیشان سیگار بود و در دست دیگری زنجیر. هرهر و کرکرشان به راه بود.
آنطرفتر مردی دیگر با لباسهایی به تاریکی شب و صورت پوشیده شده در حال کاوش در سطل زباله بود.
تنها چیزی که بین پایین و بالای شهر یکسان است، زباله گرد است. زبالهگردهای مرد، زن و حتی کودک.
در تاریکی پلههای کج و کوله کوچه را درست نمیدید. این سمت و سو حتی چراغهای برق هم درست کار نمیکند ولی دربالا شهر نور و روشنایی خانهها آنقدر زیاد است که نیازی به این چیزها نیست.
چند پله بالاتر، ته کوچه سمت راست ، پشت در آبی رنگ زنی به نام مادرش انتظارش را میکشید.
تا او را دید جمله همیشگیاش را به زبان آورد:
- دیر کردی.
بعد هم شامش را در بشقابهای ملامین ریخت. دلش نمیآمد بشقابهای چینیاش را استفاده کند و آنها را برای مهمان نگه داشته بود. بین خودمان باشد؛ آنها هیچوقت مهمان آنچنانی نداشتند که ظروف کابینت بالایی را بیرون بیاورند.
شامش قرمه سبزی بود. غذای مورد علاقهاش. پس از آنهمه شستن ظرف و تمیزکاری و سر کردن با لقمه سنگ، این قرمه سبزی بدون گوشت نعمتی بود.
همان گونه که دو لپی قرمه سبزیاش را میخورد پرسید:
- زهرا شام خورده؟
در خستهترین حالتش هم فکر خواهرش بود. فکر خواهری که از همان ابتدای تشکیل نطفه باهم بودند. فکر خواهری که در تلاش برای جور کردن پول عملش است.
مادرش آمنه که دو زانو کنارش نشسته بود، میان قربان صدقههایش سرش را تکان داد.
بشقابش را در سینک رها کرد و روانه پایین شد. لوازماش را به زیر زمین منتقل کرده بود تا مادر و خواهرش راحت باشند. خانه کوچک آنها اتاق ندارد. تنها یک آشپرخانه کوچک و اتاق نشیمنی که فقط یک فرش شش متری در آن پهن است. با دیوارهایی نمور و رنگ که رو به زردی میروند.
چند پله پایینتر از خانه، پشت در فلزی، یک سوی زیر زمین خرت و پرتی است که در خانه هیچ احتیاجی به آنان نیست و طرف دیگر فرش ماشینی نازکی از روی موکت پهن است و محل استراحت علی است. با یک دست رختخواب که به لطف وسواس آمنه همیشه تمیز است.