- خانم... این کتابو خوندین؟
صدای مرد میانسال در فضای نیمهساکت کتابفروشی پیچید. لحنش مردد بود، انگار نمیدانست مخاطبش وقت جواب دادن دارد یا نه. کتاب را در هوا نگه داشته بود؛ زنان کوچک با جلدی ساده و قهوهای، کمی فرسوده از گوشهها.
دختر لبخند زد.
آرام... مثل کسی که پاسخ این سؤال را نهفقط میدانست، بلکه سالهاست در ذهنش به آن زندگی داده.
با احتیاط کتاب را گرفت و روی پیشخوان گذاشت؛ نه صرفاً مثل شیءای کاغذی، بلکه طوری که انگار چیزی زنده، گرم و پُر از خاطره را لم*س کرده باشد.
- بلی قربان. شاید صد بار خوندمش. ولی هر بار، امی برام یه جور دیگه بود... یهبار، دخترکی حسود و بیتاب... یهبار، کسی که فقط دلش میخواست دیده شه... یهبار حتی خود من. ولی جو... جو همیشه جوئه.
ل*بهای مرد به لبخند باز شد. کتاب را خرید و آرام از مغازه خارج شد.
صدای زنگ کوچک بالای در، برای لحظهای سکوت را شکافت؛ آوایی کوتاه اما بُرنده، شبیه بیدارباشی کوتاه در خواب نیمروزی کتابها.
سپس... همهچیز دوباره به سکوت نرم و دلخواه دختر برگشت؛ همان آرامشی که انگار مخصوص ساعتهای بیاسم بعدازظهر بود، جایی میان رویا و واقعیت.
چشمش به گلدان شمعدانی نیمهخشک روی صندوق افتاد؛ چند برگ قهوهای از نوک ساقهها آویزان بود، اما درست وسط گلدان، جوانهای کوچک سر برآورده بود؛ سبز، سرسخت، و بیصدا.
خم شد و انگشت اشارهاش را نرم روی برگهای جوانه کشید، انگار میخواست با همان لم*س، روحی به آن ببخشد.
- خب کوچولو... امروز مشتریِ خوب داشتیم... واسهت قصه بگم؟
بعد نشست. دستی آهسته به دامن سرمهایاش کشید و نگاهش را به ساعت دیواری دوخت؛ هنوز تا ناهار وقت بود.
چند برگهی رسید را مرتب کرد، چند جلد کتاب را آرام جابهجا نمود، و با دقتی وسواسی، قند را درون لیوان کمرباریک چای گذاشت. ظهر که شد، از پشت صندوق بیرون آمد؛ ساندویچ نان و پنیرش را در اتاقک کوچک پشت فروشگاه باز کرد، گویی این لحظه ساده، تنها پل ارتباطش با جهان بیرون بود.
کنار قفسهی رمانهای خارجی نشست. دست برد و دفترچه ممنوع اثر (آلبرتو موراویا) را از کنار میز برداشت. جلد آبیکمرنگ، رنگپریده مثل رؤیایی دور، با گوشههایی تابخورده که انگار از نسیم سالهای گذشته شکل گرفته بودند.
صفحهای را گشود؛ همان جملهی آشنا، زیرش با جوهری محو خط کشیده بود:
«کسی که دوستش داریم، میتونه همهچیز رو در ما تغییر بده، بیآنکه خودش بفهمه.»
دختر چای را جرعهای نوشید. طعم تلخ آن، آرام و مطمئن در جانش نشست.