- پس اگه کسی نموند چطوری ساها هنوز پا بر جاست؟
- همهی مردم ساها مردن جز پادشاه و پدر من که محافظ پادشاه بود. پادشاه با هر سختی بود دوباره ساها رو سر پا کرد. اما ساها دیگه مردم اصیلش رو نداره. مردم ساها همه از کشورها و نژاد های دیگه هستن.
و اما خون اصیل، خون اصیل به خون کسی گفته میشه که اصلیتش مال ساهاست.
- خب، اینا چه ربطی به من داره.
نفس رو بیرون داد و گفت:
- پدر بزرگ تو همون شاهزاده گایاره و این یعنی اصلیت تو بر میگرده به ساها.
بلند شدم محک کوبیدم به کتفش و گفت:
- بسه، هرچی چرت و پرت گفتی بسه. پاشو پاشو از خونهی من برو بیرون.
بلند شد، دستم رو گرفت و گفت:
- نایریکا آروم باش.
بلند داد زدم و گفتم:
- به من نگو نایریکا، نگو. اسمه من پناه.
اونم مثل من صداش رو بلند کرد گفت:
- یک دقیقه بشین.
اما صدای من کجا و صدا اون کجا. از ترس بی چون و چرا سر جام نشستم و اون ادامه داد:
- این مسئله، شوخی بردار نیست. زندگی کل دنیا به تو بستگی داره من و پادشاه امتحان کردیم اما فایده نداشت. اگه خون تو هم جواب نداده دست کم تا یک ماه آینده کل جهان نابود میشه.
« این چرت و پرتها چیه میگه؟ مغزم داره میترکه. اصلا باور کردنی نیست. پدر بزرگ من شاهزاده بوده، اونم توی یه بعد دیگه؟ پس چرا بابام تا حالا چیزی بهم نگفته بود.»
هیروان دوباره ادامه داد:
- دختر خوب، تو باید با من بیا.
با بغضنگاهش کردم و گفتم:
- کجا باید بیام؟
- باید بریم ساها.
باشنیدن اسم ساها بغضم ترکیدید با صدای بلند زدم زیر گریه.
هیروان جلوی پام زانو زد و گفت:
- تو بیا بریم ساها من قبل میدم مراقبت باشم و سالم برگردونمت.
شدت گریم بیشتر شد. هیروان سرم رو ب*غل کرد و آروم پشتم زد و گفت:
- گریه نکن و آروم باش.
- چه جوری آروم باشم.
خندید و گفت:
- همین جوری که من آرومم.
از بغلش بیرون اومدم و نگاهش کردم و گفتم:
- چه جوری آرومی؟
لبخنده مهربون زد و گفت:
- من امید دارم، امید دارم یک روزی دوباره توی خونم با خیال راه سرم رو روی بالشت میذارم.