مقدمه:
فکر نمیکنم راهی بهتر برای معرفی یک نویسنده به خوانندگان وجود داشته باشد، جز آنکه شرحی مختصر از اینکه کیست و چگونه شده است، ارائه دهد. به این ترتیب، بخشی از تقصیر آنچه نوشته، به درستی بر دوش شرایط تخفیفدهنده زندگیاش گذاشته میشود
من در تاریخ ۳۰ دسامبر ۱۸۶۹، در سوانمور، همپشایر، انگلستان به دنیا آمدم. نمیدانم آیا در آن زمان، سیارات خاصی با هم در یک صف بودند یا نه، ولی احتمال آن را بسیار زیاد میدانم.
در سال ۱۸۷۶، والدینم به کانادا مهاجرت کردند و من هم تصمیم گرفتم با آنها بروم. پدرم مزرعهای در نزدیکی دریاچه سیمکو، در استان انتاریو، گرفت. آن دوره، دوران سخت کشاورزی در کانادا بود و پدرم با تلاش فراوان، فقط توانست حقوق کارگرها را بدهد و در سالهای پرمحصول، بهزور آنقدر غله برداشت کند که بذر سال بعد را بخرد. همین روند باعث شد که من و برادرانم، ناگزیر از کار کشاورزی دور شویم و بهجای آن، استاد دانشگاه، تاجر، و مهندس شویم. هرچند رویای واقعیمان احتمالاً بزرگ شدن به عنوان کارگر مزرعه بود.
با این حال، آنقدر از کشاورزی دیدم که بتوانم در سخنرانیهای سیاسیام با هیجان از لذت بیدار شدن سحرگاهی و خواب عمیق (چه جسمی، چه ذهنی) که حاصل کار سخت بدنی است، سخن بگویم.
تحصیلاتم را در کالج Upper Canada در تورنتو گذراندم و در سال ۱۸۸۷ شاگرد اول آنجا شدم. بعد به دانشگاه تورنتو رفتم و در سال ۱۸۹۱ فارغالتحصیل شدم. تمام دوران دانشگاه را صرف یادگیری زبانها (زبانهای زنده، مرده و نیمهجان) کردم و از دنیای واقعی هیچ نمیدانستم. روزانه شانزدهساعت صرف دنبال کردن واژهها میکردم.
کمی پس از فارغالتحصیلی، تمام آن زبانها را فراموش کرده بودم و ذهنم به طور کامل ورشکسته شده بود. به بیان دیگر، به چیزی تبدیل شده بودم که به آن «فارغالتحصیل ممتاز» میگویند، و همین عنوان باعث شد به سراغ شغل معلمی بروم؛ تنها شغلی که نه نیاز به تجربه دارد، نه هوش.
از سال ۱۸۹۱ تا ۱۸۹۹ در کادر آموزشی کالج Upper Canada بودم. تجربهای که در من همدردی عمیقی نسبت به مردان بااستعداد و درخشانی ایجاد کرد که مجبورند عمر خود را در خستهکنندهترین، بیتشکرترین، و بدترین شغل دنیا بگذرانند.
در میان شاگردانم، آنهایی که تنبلتر بودند و علاقهای به کتاب نداشتند، اکنون در حرفههای وکالت، تجارت، و سیاست به مقامهای بالا رسیدهاند؛ در حالیکه شاگردان واقعاً باهوش و درسخوان که همهی جوایز را بردند، حالا بهسختی میتوانند حقوقی در حد منشی هتل تابستانی یا ملوان قایق کانالرو دریافت کنند.
در سال ۱۸۹۹ با بیزاری از معلمی دست کشیدم. کمی پول قرض گرفتم تا مدتی زندگی کنم و به دانشگاه شیکاگو رفتم تا اقتصاد و علوم سیاسی بخوانم. خیلی زود، یک بورس در اقتصاد سیاسی گرفتم، و با کمک آن و چند کار موقتی در دانشگاه مکگیل، دوام آوردم تا اینکه در سال ۱۹۰۳ مدرک دکترای فلسفه گرفتم. معنای این مدرک این است که شخص برای آخرینبار در عمرش مورد آزمون قرار میگیرد و رسماً اعلام میشود که مغزش کاملاً پُر است. پس از آن، دیگر نمیتوان هیچ فکر تازهای به او منتقل کرد.
از آن زمان) وهمچنین پس از ازدواجم که در همین دوره اتفاق افتاد) عضو هیئت علمی دانشگاه مکگیل شدم. ابتدا به عنوان مدرس علوم سیاسی و سپس به عنوان رئیس دپارتمان اقتصاد و علوم سیاسی برگزیده شدم. چون این جایگاه از جوایز بزرگ رشتهام محسوب میشود، خود را بسیار خوششانس میدانم.
درآمدم آنقدر زیاد است که مرا از افسران پلیس، نامهرسانها، رانندههای تراموا و سایر کارمندان حقوقبگیر محلهمان، یک سروگردن بالاتر قرار میدهد. همچنین میتوانم با فقیرترین تجار شهر تقریباً در سطحی برابر معاشرت کنم.
از نظر وقت آزاد، من در طول سال بیشتر از چیزی که یک تاجر در تمام عمرش تجربه میکند، اوقات فراغت دارم و این یعنی من به چیزی دست یافتهام که تاجر هرگز نخواهد داشت: برای ماهها، توانایی اندیشیدن!