در حال ویرایش رمان کوتاه کوه بی‌فروغ | سینا صیقلی

(SINA)

مدیر رسمی تالار شعرکده
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مـدرس
تدوینگر
مشاور
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,235
پسندها
پسندها
6,254
امتیازها
امتیازها
438
سکه
3,416
0ff729_25v73321-jeldcafe-copy.jpg

《بسم تعالی》
نام رمان: کوه بی‌فروغ
نویسنده: @(SINA) سینا صیقلی
ژانر: تراژدی، تاریخی
ناظر: @Azaliya
خلاصه:
در واپسین روزهای شکوه ساسانیان، آن‌گاه که تیغ‌ها فرسوده و قلب‌ها خسته‌اند؛ صدای سمِ اسبان عرب طنین سقوط یک امپراطوری را با خود می‌آورد.
او همیشه به آتش ایمان داشت؛ به روشنایی، به فروغ، به ایران، اما اکنون در میانِ خاک و خون با پرچمی در دست و آتشی در دل، خود را غریبه‌ای در سرزمینِ خویش می‌دید.
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png


نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۲۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
مقدمه:
این دنیا... شاید تنها یک صحنه باشد.
نمایشی بی‌پایان از طلوع‌ها و غروب‌ها؛ از امپراطوری‌هایی که می‌درخشند و می‌میرند. هیچ‌کس نمی‌داند چه کسی برای اولین بار نام «ایران» را زمزمه کرد. شاید خود آتش... شاید صدای فروغی گمشده در باد.
زمان، حافظه‌ای ندارد. آنچه برای ما مقدس است، برای آیندگان شاید افسانه‌ای بی‌ارزش باشد؛ اما با این همه، در دل هر تمدن رو به مرگی صدایی هست که نمی‌خواهد خاموش شود.
صدایی از درون خاک و از دل خاکستر که می‌پرسد:
«ما که بودیم؟ و چرا خاموش شدیم؟»
 
آخرین ویرایش:
سپیده‌دم من رو از خواب پروند. هنوز چشم باز نکرده بودم که صدای جیغ زنم تو اتاق پیچید:
- عرب‌ها! اونا می‌خوان به ایرانشهر حمله کنند!
خواب از سرم پرید. صدای وحشت توی کوچه‌ها مثل خنجری توی شبِ نیمه‌جان شهر پیچیده بود.
می‌گفتن یه ساعتی میشه که خبر لشکرکشی سپاه اعراب پخش شده و حالا تیسفون، دیگه تیسفون نبود؛ دیگه از اون شکوه و وقار همیشگی خودش خبری نبود. فقط فریاد، گریه و سایه‌ی ترس. سپاه بزرگ عرب به مرز ایرانشهر رسیده بود و می‌خواست مذاکره کنه؛ اما همه می‌دونستیم که این مذاکره نبود؛ پیش درآمد یه غروب طولانی بود.
با زن و بچه‌هام از خونه بیرون زدیم. صدای زنگ ناقوس‌ها از بلندترین برج معبد آناهیتا شنیده میشد. هوا مثل دل مردم گرفته بود و بوی خاک نم‌خورده و دود باهم قاطی شده بود. مردم از خونه‌هاشون بیرون ریخته بودن، بی‌خبر، بی‌پناه... ، که یک‌باره در میدون اصلی شهر چهار سوار با زره‌های براق و درفش کاویانی رسیدند. نفس‌ها حبس شد و یکی از سوارها جلو اومد و فریاد زد:
- عرب‌ها می‌خوان به ایرانشهر حمله کنند! سپاه‌شون بزرگ و بی‌رحمه و پشت مرزهای ما مستقر شدن و حالا به فرمان امپراطور خسروپرویز، از هر خانواده یک مرد باید عضو ارتش شاهنشاهی بشه.
همهمه افتاد و بعضی‌ها بهت‌زده بودن، بعضی‌ها زمزمه می‌کردن و بعضی‌ها حتی گریه می‌کردند. سوارها از خورجین‌هاشون طومارهایی بیرون کشیدند، با نشان طلایی شاهنشاهی که روش برق میزد. به صف شدیم و وقتی نوبت من رسید، سوارکار با نگاهی سنگین طومار رو توی دستم گذاشت و گفت:
- اسم خودت رو بنویس و ظهر جلوی دروازه جنوبی با زره و شمشیرت حاضر باش.
طومار رو گرفتم، دستم لرزید. انگار یک تکه از سرنوشتم رو دستم داده بودن. به خونه برگشتیم و بچه‌هام با چشمای گرد کنار در نشسته بودن و زنم بی‌صدا اشک می‌ریخت. پسر کوچیکم دستم رو گرفت و با صدای لرزون گفت:
- بابا! تو نرو... ، نمی‌خوای دوباره بری بجنگی، نه؟
دختر بزرگم زیر گریه زد. زنم جلو اومد و طومار رو از دستم گرفت، نگاهش کرد و با بغض گفت:
- هنوز وقت هست؛ شاید نیازی نباشه تو بری.
لبخند تلخی زدم. شمشیر پدرم هنوز تو صندوقچه‌ی قدیمی بود. زنگ‌زده ولی هنوز سنگین، هنوز پر از خاطره.
در صندوقچه رو باز کردم و با انگشت، گرد و خاکِ روی تیغه رو کنار زدم؛ برق زد. همشون کنار در ایستاده بودن و نگاهم کردن. اشک تو چشماشون بود. خم شدم و بچه‌هام رو یکی‌یکی ب*غل کردم. پیشونی زنم رو بو*سیدم، بی‌کلام. شاید آخرین بار بود. شمشیر رو به کمر بستم و طومار رو لای لباسم گذاشتم و زره افسانه‌ای پدربزرگم رو از انباری بیرون کشیدم، همون زره‌ای که سال‌ها توی تاریکی خاک خورده بود؛ زره‌ای با نشان کهن و مقدس بر سینه‌اش، نماد برادران خورشید و باد، یادگار آخرین نسل از نگهبانان فروغ.
از خونه بیرون زدم. صدای در که پشت سرم بسته شد هنوز تو گوشم زنگ میزد که حس کردم یه چیزی دامن لباسم رو کشید و برگشتم؛ پسرم بود، با چشم‌های پر اشک و صدایی گرفته گفت:
- بابا! نرو.
پیش از اینکه چیزی بگم دخترهام هم اومدن و دست‌هام رو گرفتن. زنم کنار در بی‌صدا ایستاده بود، با بغضی که داشت خفه‌اش می‌کرد. نشستم و بچه‌هام رو ب*غل کردم. انگار می‌خواستم این تصویر رو تا آخر عمر توی قلبم نگه دارم.
- باید برم بچه‌ها.
پسرم سرشو پایین انداخت و دختر بزرگم گفت:
- چرا تو؟ چرا همیشه باید بابای ما بره؟
لبخند زدم و دستی به موهاشون کشیدم.
- چون من فرزند آتشم؛ نه برای فرار زاده شدم، نه برای تسلیم. باید برم، باید جلوی اونایی که می‌خوان نور ایران رو خاموش کنند بایستم.
 
آخرین ویرایش:
زنم هم جلو اومد و اشک‌هاش سرازیر شده بود و
دستش رو روی زره‌ام گذاشت. همون زره‌ای که پدربزرگم باهاش جنگیده بود.
- قول بده که برمی‌گردی!
چند لحظه سکوت کردم و بعد، فقط گفتم:
- قول میدم.
بلند شدم و بچه‌هام رو بو*سیدم و زنم رو ب*غل کردم
و بعد راه افتادم. سوار اسب سفیدم شدم، همون اسبی که پدرم برام خریده بود، وقتی اولین بار شمشیر به دست گرفته بودم. پا تو رکاب گذاشتم و زینش هنوز گرم بود، انگار خودش هم می‌دونست وقت رفتنه. کمرم تیر می‌کشید ولی زره پدربزرگم سنگین‌تر از درد بود؛ انگار وزن خاطرات کل خاندانم رو دوشم بود. نگاهم رو از خونه برداشتم و زن و بچه‌هام پشت سرم بودن، اشک می‌ریختن، اما صداشون نمی‌اومد؛ حالا به راه افتادم.
صدای سم‌های اسب روی خاک کوچه مثل طبل مرگ می‌پیچید. تیسفون داشت باهام خداحافظی می‌کرد. خورشید هنوز بالا نیومده بود و هوا خاکستری بود؛ مثل دل من.
- اسم من آذرمانه. نوه‌ی سورن، از دل ارتش جاویدان، فرزند آتش، پرورده‌ی خاکی که صداش می‌کنند ایرانشهر. شاید این آخرین باره که پا روی خاک وطن می‌ذارم؛ اما اگه این سرزمین قراره فرو بریزه من باید زیر آوارش دفن بشم، نه پشت دیوارهاش.
باد خنک صبحگاهی به صورتم زد و طومار شاهنشاهی هنوز زیر لباسم بود و شمشیرم، یادگار پدرم سنگین و مطمئن کنار پهلوم می‌درخشید. کوچه‌ها خلوت نبودن، زنانی که گوشه‌ی درها نشسته بودن با چشم‌های گود افتاده و لباس‌های خاکی، بهت‌زده بودند. یک پسر بچه با تکه‌نونی در دستش کنار مادرش ایستاده بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت.
بوی دود تو هوا بود ولی نه از آتش جنگ، بلکه از دل‌سوختگی مردم. از خونه‌ها صدای دعا می‌اومد، گاهی صدای گریه و گاهی هم فقط سکوت. از کنار یه پیرمرد رد شدم که کمرش خم شده بود و داشت با دست خودش، درِ خونه‌اش رو سنگ‌چین می‌کرد.
بهش گفتم:
- پدر داری سنگر می‌سازی؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- نه پسرم دارم خونه‌ام رو دفن می‌کنم، اینجا دیگه خونه نیست.
نفس تو سینه‌ام گره خورد. از میدان بزرگ شهر رد شدم. همون‌جایی که یه زمانی جشن مهرگان برپا میشد، حالا پر بود از دود و رد سم اسب‌هایی که دیگه برای مردم نبودن، برای جنگ بودن. دیوارهای شهر ترک خورده بودن ولی نه از زلزله، بلکه از ترس. هر چی به دروازه جنوبی نزدیک‌تر می‌شدم صدای سربازها بیشتر به گوش می‌رسید. دسته‌های مردهایی که مثل من طومار توی دستشون بود و یکی‌یکی داشتن جمع می‌شدن. لباس‌هاشون یکدست نبود، اما توی چشم‌هاشون یه چیز مشترک بود؛ سایه‌ی غروب.
از بینشون رد شدم و یک راست به سمت صف اسم‌نویسی رفتم. سربازی که پشت میز نشسته بود بدون اینکه نگام کنه گفت:
-‌ اسم؟
-‌ آذرمان.
-‌ نشان؟
یقه زره‌‌ام رو کنار زدم و نماد برادران خورشید و باد روی سینه‌ام برق زد.
سرباز برای لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:
- برو کنار و منتظر بمون.
ایستادم. پشت سرم صدای زنی می‌اومد که داشت بچه‌اش رو ب*غل می‌کرد و فریاد میزد:
- نرو! تو یه بار رفتی، همین یه برادر برام مونده.
اما صداها یکی‌یکی دور می‌شدن. زمان مثل رود خونی که تو مسیرش هیچ چیزی رو نمی‌بینه از روی ما می‌گذشت. سایه‌ها بلندتر می‌شدن و من می‌دونستم غروب نزدیکه. لحظه‌ای بعد صدای طبل‌های سنگین، همه‌ی میدان رو لرزوند. سربازها به صف شدن و گرد‌ و غبار از دروازه‌ی جنوبی بلند شد و بعد... ، او وارد شد. مردی میان‌سال با موهای جوگندمی و زره‌ای نقره‌فام که آفتاب روش برق میزد. چهره‌اش مثل سنگ بود؛ پر از خط، پر از جنگ، پر از خشم سال‌ها خیانت و سقوط. مهران رازی.
فرمانده‌‌ی بزرگ ارتش غربی شاهنشاهی ساسانی که در تمام جبهه‌ها اسمش به دل دشمنان لرزه می‌انداخت. کنار او دو پرچم بالا گرفته شده بود؛ یکی پرچم رسمی ارتش و دیگری درفش کاویانی.
با آن پوست چرمین افسانه‌ای، پر از دوخت‌های کهن و نشان فرّه ایزدی. مهران اسبش رو نگه داشت و صدایش با آن لحن آهنین در میدان پیچید:
- مردان ایران! پسران آتش! امروز روزی‌‌است که یا درخشش شمشیرهاتون خاک این سرزمین رو دوباره زنده می‌کنه، یا خون‌هاتون دژهای آینده‌ی فرزندان‌تون رو آبیاری می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
راه برگشتی نیست. مرزها لرزیدن و این آغاز پایان نیست؛ این یا پایان شکوهه یا آغاز دوباره‌ای تاریک. میدان در سکوت فرو رفت، حتی صدای زانو زدن یک سرباز هم شنیده میشد. سپس مهران دستش رو بالا گرفت و طوماری از میان زره‌اش بیرون آورد و فریاد زد:
- به فرمان شاهنشاه خسروپرویز، ارتش ایرانشهر به سوی رود بزرگ حرکت می‌کنه. جایی که دشمن، لشکر تاریکی‌اش رو گرد آورده و ما؟ ما مشعل‌دارانیم... .
صدای «هورا» کردن مردها بالا رفت و اسب‌ها به حرکت در اومدن و منم زین رو محکم گرفتم و با کاروان حرکت کردم و راه افتادیم. با پرچم کاویانی، با شمشیرهای تیز و با سایه‌ای از مرگ که کنارمون سوار شده بود. پیش‌رو دشت‌های خشک و بی‌رحم بود و در دوردست صدای نرم ولی خوفناک رودخانه‌ای که قرار بود شاهد تاریخ بشه.
جنگ نزدیک بود و من هنوز نفهمیده بودم که قراره چقدر چیز ازم گرفته بشه. اسب سفیدم آروم قدم برمی‌داشت و صدای پای سم‌ها روی خاک نیمه‌خشک دشت مثل نبضی کند و سنگین توی گوشم می‌پیچید. خورشید داشت بالا می‌اومد ولی نه با شکوه همیشگی‌اش، حالا بیشتر شبیه آتیشی نیمه‌جان بود که آخرین جرقه‌هاش رو حفظ کرده بود. یک لحظه صدای سمِ تندی از کنارم بلند شد و به پهلو نگاه کردم؛ یاور بود. پسرعموم، با اون خال بزرگ روی صورتش، همون‌قدر مغرور، همون‌قدر خاک‌آلوده. لبخند محوی زد و گفت:
- هنوزم همون اسب قدیمیه؟
گفتم:
- همونه، خسته ولی وفادارتر از خیلی‌ها.
یاور نفس عمیقی کشید.
- شنیدی اونا دیگه فقط سوارکار نیستن؟ چندتا قبیله رو یکی کردن، قبایل بنی‌تمیم، بنی‌اسد حتی گروهی از شام هم اومدن که میگن عقبه‌شون مثل موج می‌مونه.
نگاش کردم.
- تا حالا موج آتش دیدی؟
لبخند نزد و سکوت کرد. چند دقیقه فقط صدای پرنده‌ها تو دشت می‌پیچید و یک دسته هوبره از لابلای بوته‌ها بلند شدن و به طرف تپه‌های سنگی دوردست پر کشیدن. در دوردست روی بلندی تپه‌ای بقایای یک آتشکده قدیمی هنوز ایستاده بود. دیوارهاش ترک برداشته بودن ولی ستون اصلی، صاف و راست وسط خاک مونده بود. نمی‌دونم چرا، ولی وقتی نگاش کردم حس کردم داره نگاهم می‌کنه.
یاور گفت:
- به نظرت آتشی که ما توی دلمون داریم از این بیشتر می‌سوزه؟
گفتم:
- بستگی داره! اگه خاموشش نکنند چرا که نه.
از پشت گرد و خاک، سه تا سوار دیگه پیداشون شد و صدای خنده‌ی یکی‌شون زودتر رسید.
-‌ درست می‌بینم! این پسر آذر بازم داره نقش قهرمان رو بازی می‌کنه؟
-‌ نخیر، این یکی واقعیه!
بهمن، رامین و آرش. سه تا از رفقای قدیمی‌ام، توی همون پنج سال خدمت تو ارتش پادشاهی باهاشون آشنا شده بودم و شب‌هایی که کنار خندق می‌خوابیدیم و از سُم اسب تا خون دشمن تو لباس‌هامون بود.
بعد از اون، هفت سالی که برگشتم خونه هر روز با شمشیر چوبی تمرین کردم. با یه تنه‌ی درخت که حالا دیگه از بس روش زخم زدم کج شده بود؛ ولی اونا؟ هنوز توی ارتش مونده بودن و هنوز بوی میدان می‌دادن. بهمن پوزخند زد:
- می‌دونی! همه می‌گفتن تو دیگه برنمی‌گردی.
نفسی کشیدم و گفتم:
- شاید نباید برمی‌گشتم؛ ولی وقتی پرچم زمین می‌افته، یه نفر باید برش داره.
آرش گفت:
- شنیدی اونا شب‌ها قرآن می‌خونن و صبح‌ها حمله می‌کنن؟
یاور گفت:
- خب ما هم شب‌ها آتش نیایش می‌کردیم و صبح‌ها دفاع می‌کردیم.
رامین آروم گفت:
- فرقی نمی‌کنه، هردو دنبال چیزی بودن که فکر می‌کردن حقه.
سکوت شد، آسمون صاف نبود ولی آبی هم نبود. خاکستری بود، مثل دودی که از ته دنیا بلند شده و تا بالاها رسیده باشه. پیش‌ رو تپه‌ها بودن و پشتشون رود بزرگی که گفته بودن نبرد قراره اون‌جا شروع بشه و فراتر از اون... ، سپاه تاریکی. من تو دلم یه جمله داشتم که سال‌ها باهام بود؛ پسران آتش تا وقتی خاک هست باید بسوزن.
شاید این جنگ آخرین سوختن‌مون بود. ساعات زیادی گذشت و کم‌کم به مقصد نزدیک می‌شدیم و بوی دود و علف سوخته پیش از هر چیز دیگه‌ای به مشام رسید؛ و بعد، از بالای تپه‌ی کوچیکی که کنارش ایستادیم چادرهای ارتش پادشاهی پیدا شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صف‌های منظم پارچه‌های سرخ و طلایی، پرچم‌هایی که در باد می‌لرزیدن و درفش‌های افسانه‌ای کاویانی که توی نور کمرنگ آفتاب مثل شعله‌های زنده به نظر می‌اومدن. همه چیز همون‌طور که به یاد داشتم نبود و یک چیزی فرق کرده بود. یک حس سنگین مثل سایه‌ی مرگ روی اردوگاه نشسته بود. مردهایی که اون پایین قدم می‌زدند بیشتر از اینکه سرباز باشن شبیه وصله‌های آخر یک لباس کهنه بودن؛ خسته، خاک‌آلود ولی هنوز ایستاده.
یاور کنارم زمزمه کرد:
- این آخرین ارتش ایرانه! آخرین سپر.
با صدایی که خودم هم نمی‌دونستم از کجا اومده گفتم:
- و ما آخرین مشعل‌ها هستیم.
به سمت سرازیری حرکت کردیم. باد زوزه می‌کشید و گاهی شن‌های خشک رو به صورتم می‌کوبید. پرچم‌هایی که بالای چادرها و برجک‌ها نصب شده بودن با آرم فروهر و نماد آتش توی آسمون خاکستری می‌رقصیدند. از دور صدای فریادهایی می‌اومد و سربازها داشتن نظم می‌گرفتن، اسب‌ها نعل به زمین می‌کوبیدن و خدمه مشغول تدارک اردو بودند. ما رو از میان صف‌های شلوغ عبور دادن. سربازهایی بودن که شمشیرهاشون رو تیز می‌کردن، بعضی‌ها هم فقط روی زمین نشسته بودن و به آسمون خیره بودن؛ مثل کسی که آخرین نفس‌هاش رو با چشم دنبال می‌کنه.
نهایتا ما رو جلوی یک چادر بزرگ‌تر از بقیه بردن. چادری با تزئینات طلایی و نشان مخصوص سرداران.
- این‌جا محل استراحت شماست.
داخل چادر فرش‌های ساده‌ای پهن بود و در گوشه سفره‌ای با نان خشک، پنیر، و دو کوزه‌ی سفالی دیده میشد. یاور سمت سفره رفت ولی من ایستادم و به دیوار پشتی خیره شدم، جایی که نقش برادران خورشید و باد با نخ‌های سرخ دوخته شده بود. نماد خاندانمون.
هر وقت پدربزرگم درباره‌ی این نماد حرف میزد، می‌گفت:
- آتش خورشید باید بتازه و باد راه رو براش باز کنه؛ اگه یکی‌شون عقب بمونه، دیگری هم خاموش میشه.
صدای قدم‌هایی بیرون چادر شنیده شد و یاور نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- خودشونن! مهران‌ زَکوانی با دو تا فرمانده‌ی دیگه.
من هم جلو رفتم و پرده‌ی ضخیم چادر رو کنار زدم. در مه شامگاهی و هوای نیمه‌ گرگ‌ و میش، سه مرد با هیبتی آشنا به سمت اردوگاه مرکزی می‌اومدن. زره‌هاشون برق میزد و پرچم کوچکی با نماد فروهر روی نیزه‌ی یکی از همراه‌هاشون بود.
مهران زَکوانی؛ فرمانده‌ای بلند بالا با ریشی جوگندمی و چشم‌هایی که انگار همه‌ی مرزهای ایران رو باهاشون دیده بود، جلوتر از همه با گام‌های محکم و جدی راه می‌رفت. پشت سرش شهریار، فرمانده‌ی بخش میانی ارتش با قدی بلند و سینه‌ای ستبر شمشیرش رو آویزون به کمرش انداخته بود و با اخم خاص خودش به اطراف نگاه می‌کرد و کمی عقب‌تر، کنادبک؛ فرمانده‌ای که می‌گفتن بیشتر اهل گفت‌گوست تا جنگ. با حالتی مردد قدم برمی‌داشت و گاهی نگاهی به دشت پشت سر می‌انداخت.
اونا بدون توقف از جلوی چادر ما رد شدند. مهران‌ زکوانی فقط یک نگاه کوتاه به من انداخت و منم سری براش خم کردم. بعد همه سمت چادر فرماندهی رفتن، همون چادری که پرچم درفش کاویانی با پارچه‌ای زرشکی روی سقفش مثل آتیش می‌لرزید. دور اون چادر، چند افسر بلندپایه و مبارزین برجسته جمع شده بودند و ما از دور نظاره‌گر بودیم.
مهران رازی جلوی چادر ایستاده بود و وقتی اونا رسیدن، اشاره‌ای کرد تا همه وارد بشن. لحظاتی بعد جلسه‌ی آن‌ها شروع شد.
مهران زَکوانی نشست و نقشه‌ای چرمی رو پهن کرد و با صدایی جدی گفت:
- باید سریع تصمیم بگیریم. فردا با طلوع، قاصد عرب‌ها به دروازه می‌رسه. یا می‌جنگیم یا ایرانشهر تموم میشه.
شهریار مشتی روی میز کوبید و فریاد زد:
- جنگ می‌کنیم. ایرانشهر هنوز تموم نشده! تا وقتی که خون توی رگ‌هامون جریان داره می‌جنگیم.
اما کنادبک فقط آهی کشید و گفت:
- ما حتی نمی‌دونیم پشت اون تپه‌ها چند نفر کمین کردن. فکر نمی‌کنید شاید بتونیم وقت بخریم... ، با یک گفت‌وگو؟
مهران رازی سرش را چرخاند و ادامه داد:
- گفت‌وگو؟ با کسانی که نامه‌شون با جمله‌ی «تسلیم شوید یا بمیر‌ید» شروع میشه؟ نه... ، این جنگ آغاز شده کنادبک. فقط هنوز شمشیرها بیرون نیومدن.
مهران زکوانی ل*ب‌هایش را به هم فشرد و گفت:
- گزارش‌ها میگن که تعداد عرب‌ها بیشتر از اونی هست که فکر می‌کردیم؛ و بدتر از اون یه عده دارن از داخل اخبار رو به اونا می‌رسونند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چادر برای لحظه‌ای ساکت شد و فقط صدای سوختن چوب در آتش شنیده میشد. کنادبک نگاهش رو به مهران دوخت و گفت:
-‌
منظورت چیه؟ خیانت! اونم از داخل ارتش؟
-‌ از داخل تیسفون... ، حتی از درون همین اردوگاه، اسم‌هایی بین قاصدان تکرار میشه. یکی‌شون... ، فیروزان.
شهریار بی‌اختیار دستش روی دسته شمشیر رفت و غرید:

- فیروزان؟ محاله! اون سال‌ها مشاور رستم بود!
مهران زکوانی حرف شهریار را گرفت و ادامه داد:
- و حالا دیگه نیست. دیروز قاصدی از جبهه‌ی جنوبی خبر آورد که فیروزان با چند قافله‌ی آذوقه مسیرش رو کج کرده و رفته، خبری هم از رستم نیست. فقط شنیدیم که سپاهش تو منطقه‌ی جنوبی پخش شده و منتظر فرمانه.
کنادبک با ناراحتی بلند شد و چند قدم داخل چادر راه رفت.
- یعنی ما نه تنها از جنوب پشتمون خالیه، بلکه ممکنه با خیانت از درون اردوگاه خودمون روبه‌رو بشیم!
همه ساکت بودن که مهران رازی صدایش را بالا برد:
- حالا وقت شک نیست؛ وقت عمله. باید صف‌هامون رو محکم کنیم، مخصوصاً نیروهای سوار.
و رو به نقشه‌ی روی میز کرد و ادامه داد:
- کاتافراکت‌ها... ، همون سوارنظام سنگینی که رومی‌ها هم ازشون می‌ترسیدن؛ اما الان بدون فرمانده باقی موندن.
شهریار غرغر کرد:
- بعد از مرگ سپهبد ورزین، کسی جرئت نکرد فرماندهی‌شون رو به عهده بگیره. زره‌پوش‌هایی که با ضربه‌ی سم اسب‌هاشون زمین رو می‌لرزوندن، حالا بدون رهبر شدن.
مهران زَکوانی آروم گفت:
– باید کسی رو پیدا کنیم... ، کسی که نه فقط شمشیرزن باشه، بلکه خون جنگ تو رگش باشه. کسی که بتونه اعتماد سوارها رو جلب کنه.
برای لحظه‌ای همه ساکت شدن و بعد صدایی از کنار چادر بلند شد. یکی از فرمانده‌هان میانی دستش رو بلند کرد و گفت:
- با اجازتون... ، یکی هست که سال‌ها در ارتش شاهنشاهی خدمت کرده و پدربزرگش فرمانده‌ی افسانه‌ای بود که توی جنگ‌های شرق و شمال اسمش لرزه به دل دشمن می‌انداخت.
شهریار ابرو در هم کشید و پرسید:
- کی؟ اون کیه؟ اسمش رو بگو.
فرمانده کمی جلو آمد، صدایش جدی بود؛ اما با احترام.
- آذرمان... ، فرزند خاندان خورشید و باد. الان توی چادری در ضلع غربی اردوگاه، کنار نیروهای تازه‌وارد اقامت داره.
چند نفر از فرماندهان با تعجب به هم نگاه کردند و مهران زکوانی آرام زیر ل*ب گفت:
- پس اون همون جوونیه که با زره پدربزرگش وارد اردوگاه شد!
مهران رازی لبخند کمرنگی زد و بعد به محافظ کنار در چادر اشاره کرد:
- بفرستین دنبالش، بیارینش این‌جا.
و رو به بقیه ادامه داد:
- وقتشه کاتافراکت‌ها دوباره یک رهبر داشته باشن.
صدای پاهای قاصد روی خاک کوبیده‌ی اردوگاه توی سکوت سنگین چادر پیچید. آتش وسط چادر دیگه شعله نمیزد. فقط گُرگرفتگی‌های نیم‌جان و دودی که آروم بالا می‌رفت؛ انگار خودش هم نفسش رو حبس کرده بود.
پرده‌ی چادر کنار رفت و قاصد بدون اینکه حرفی بزنه وارد شد. بلند و قاطع، انگار سرنوشت داشت منو صدا می‌کرد:
- آذرمان! فرزند خاندان خورشید و باد!
همین که اسمم رو شنیدم یاور از جاش پرید. من هنوز داشتم به صدای آتیش گوش می‌دادم که حالا توی دلم افتاده بود. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
- بله! خودم هستم.
قاصد گفت:
- فرمانده‌هان می‌خوان باهات حرف بزنن. از طرف مهران رازی اومدم.
زره‌ام رو صاف کردم، شمشیرم رو محکم‌تر بستم و از چادر زدم بیرون.
قاصد با اشاره ادامه داد:
- دنبالم بیا، چادر فرماندهان این طرفه.
اردوگاه نیمه‌روشن بود. مشعل‌ها با باد آروم تکون می‌خوردن و صدای سم اسب‌ها، همهمه‌ی دور سربازها و همه‌چی یه جور عجیبی ساکت بود، ولی ته این سکوت یه صدای سنگین خوابیده بود؛ صدای چیزی که هنوز نیومده بود. به چادر فرماندهان رسیدیم؛ دلم آروم نبود ولی قدم‌هام محکم بود. وقتی رسیدم قاصد پرده رو کنار زد و با احترام گفت:
- آذرمان این‌جاست.
باد ملایمی از سمت دشت وزید و مشعل‌ها یکی‌یکی تکان خوردند. داخل چادر، شهریار از جا بلند شد. کنادبک چیزی نگفت و فقط نگاهش را به زمین دوخت، گویی پیش‌گویی همه‌چیز را در آن خاک می‌دید. مهران زَکوانی آهسته گفت:
- بفرستینش داخل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وارد که شدم نگاه همه سمت من برگشت. مهران زکوانی، شهریار، کنادبک... ، و خود مهران رازی. صدای آتیش هنوز می‌اومد، ولی این‌بار از داخل دل خودم. ایستادم، بی‌حرف. مهران رازی جلو اومد. صداش مثل همیشه محکم و کوتاه بود:
- فرزند خورشید و باد... ، امشب اسمت رو از میان سایه‌ها بیرون کشیدیم. ما... یه فرمانده می‌خوایم، کسی که سربازا نه فقط بهش احترام بزارن؛ بلکه باهاش بجنگن و براش بمیرن.
گلوم خشک شد و خواستم چیزی بگم، اما صدایی از گلوم درنیومد. شهریار سرش را خم کرد و ادامه داد:
- و یکی که بتونه نام خاندان خورشید و باد رو دوباره زنده کنه.
همه‌ی نگاه‌ها به من بود و نفس کشیدن سخت شده بود. ذهنم برگشت به اون روزی که پدربزرگم تو نبرد طوس با زره خون‌آلود برگشت و منو ب*غل کرد. دستم آروم روی دسته‌ی شمشیر پدرم رفت. گفتم، نه با صدای بلند؛ با صدایی که خودم هم ازش تعجب کردم:
- من فرزند آتشم. اگه قراره بسوزم... ، بذارین وسط این تاریکی باشه.
دستم رو روی سینه‌ام گذاشتم، همون‌جایی که نماد خاندانم دوخته شده بود.
- به فروهر نیاکانم سوگند... ، تا وقتی که ایستادم، این سرزمین هم می‌ایسته.
برای چند لحظه، سکوت همه‌جا رو گرفت. فقط صدای آتیش بود و قلبی که حالا دیگه از ترس نمیزد، از عزم می‌کوبید. یکی از فرماندهان شمشیرش رو از غلاف کشید و نوکش رو به سمت زمین گرفت. بعد، یکی دیگه و بعد همه. انگار داشتیم دوباره یه چیز فراموش‌ شده رو صدا می‌زدیم؛ یه عهد قدیمی. مهران گفت:
- از این لحظه آذرمان، فرزند خاندان خورشید و باد، فرمانده کاتافراکت‌هاست.
همون‌طور که ایستاده بودم، یک‌باره یاور از پشت پرده وارد شد. توی دستش یک زره بود. زره‌ای سنگین با نقش خورشید در دل شعله‌ها. گفت:
- این... ، این سال‌ها پیش مال سپهبد ورزین بوده و الان مال توئه.
زره رو گرفتم. سنگین‌تر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم. نه به خاطر آهنش، به خاطر مسئولیتی که توش دوخته شده بود. اون شب دیگه نخوابیدم.
تا سپیده‌دم فقط شمشیرم رو تیز می‌کردم و تو فکر بودم؛ به این‌که فردا قراره کی برگرده... ، و کی نه.
نمی‌تونستم بخوابم و حتی صدای نفس‌کشیدن یاور هم آرومم نمی‌کرد.
زره‌ی جدید کنار تختم بود و اون علامت خورشید توی تاریکی برق میزد. انگار داشت منو نگاه می‌کرد. آروم بلند شدم و پوتین‌هام رو پوشیدم و از چادر بیرون زدم. هوای شب خنک بود. ماه نصفه توی آسمون پنهان شده بود، مثل حقیقتی که نصفه‌نیمه بهم نشون داده بودن. می‌خواستم فقط کمی قدم بزنم، ولی... ، دیدمش.
مهران زَکوانی بود. تنها، داشت از اردوگاه بیرون می‌رفت. اول فکر کردم شاید کاری داره، اما مسیرش مشکوک بود. مستقیم به سمت تپه‌ی غربی. پنهونی دنبالش رفتم و هر قدمی که برمی‌داشتم، قلبم بیشتر می‌کوبید. رسیدم نزدیک تپه، پشت یه صخره‌ی کوتاه ایستادم و نفس‌هام رو حبس کرده بودم. اونجا بودن؛ پنج نفر. ردای عربی تنشون بود و مهران باهاشون پچ‌پچ می‌کرد. کلمات رو نمی‌شنیدم، ولی حرکات دست‌هاش کافی بود. نقشه می‌کشیدن... ، با دشمن. زانو‌هام سست شد و پاهام داشت می‌لرزید، اما فقط یه کار باید می‌کردم؛ برگردم و همه چیز رو بگم.
با عجله سمت اردوگاه برگشتم. وارد چادر فرماندهان شدم. همه اونجا بودن؛ شهریار، کنادبک، و مهران رازی. نفس‌نفس‌زنان گفتم:
- خائن... ، خائنه بین‌مونه. مهران زَکوانی! دیدمش... ، با پنج تا از سربازای عرب داشت صحبت می‌کرد. پشت تپه‌ی غربی.
چند ثانیه سکوت شد. کنادبک ابروهاش رو بالا برد و گفت:
- پسر خوبی؟ مطمئنی خواب نمی‌دیدی؟
شهریار چشماش رو تنگ کرد، ولی چیزی نگفت. مهران رازی بلند شد و قدمی بهم نزدیک شد.
- تو متهمش می‌کنی به خیانت! بدون مدرک؟ می‌فهمی چی داری میگی؟
دهنم باز بود و نفس‌نفس می‌زدم. همون موقع، صدای قدم‌هایی از پشت سر اومد. مهران زَکوانی وارد چادر شد؛ آروم و بی‌خیال، مثل همیشه. رازی مستقیم بهش نگاه کرد:
- کجا بودی مهران؟
زکوانی مکثی کوتاه کرد و بعد با لبخند کم‌رمقی گفت:
- دستشویی. کارم طول کشید... ، بعدش رفتم به اسب‌هام سر بزنم. مشکلی هست؟
از جا پریدم.
- نه اون داره دروغ میگه! اون با پنج نفر از اعراب داشت پشت تپه‌ی غربی حرف میزد!
چند تا از افسرها به هم نگاه کردن و کنادبک زیر ل*ب گفت:
- این دیگه زیادیه... .
زکوانی یه قدم سمتم اومد و توی چشم‌هام زل زد، ولی لبخندش از رو لبش نرفت.
- واقعا؟ حالا قراره با یه خواب نیمه‌شب، افسانه‌ی پدربزرگت رو به من گره بزنی؟ می‌خوای احترام خاندان خورشید و باد رو با یه اتهام بی‌اساس خراب کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ل*ب‌هام خشک شده بود و دلم می‌خواست گردن نحیف اون لبخند رو با دست‌هام له کنم؛ ولی فقط گفتم:
- من می‌دونم چی دیدم.
رازی بین‌مون ایستاد و گفت:
- کافیه... ، الان وقت این حرف‌ها نیست. ما فردا با دشمن روبه‌رو می‌شیم. اگه حقیقتی هست... ، زمان نشونش میده.
همه ساکت شدن. حتی شعله‌ی آتیش هم حالا آروم‌تر می‌سوخت. من سمت در چادر برگشتم؛ ولی قبل از اینکه پرده‌ی چادر رو کنار بزنم، صدای زکوانی از پشت سرم اومد. زمزمه‌وار، اما شمشیر توش پنهون بود:
- گاهی بعضی نام‌ها بیشتر از اینکه پشتیبانت باشن، بارت میشن.
از چادر بیرون زدم. شب هنوز ادامه داشت، ولی از این لحظه دو جنگ توی زندگیم شروع شده بود؛ یکی با عرب‌ها و یکی دیگه با خائن‌هایی که پشت خاک ایران قایم شده بودن.
هوا سرد بود. باد از لای طناب‌های چادرها رد میشد و آتیش‌های نیمه‌خاموش توی دل تاریکی می‌سوختن. خواب از چشم‌هام فرار کرده بود و قدم‌هام بی‌هدف بود، ولی ذهنم پر از صدا... ، صداهایی که باید بهشون گوش می‌دادم. به نزدیکی انبار آذوقه رسیدم، همون چادری که برای نگهداری غلات و آذوقه‌ی سپاه آماده شده بود که یک لحظه صدا شنیدم؛ پچ‌پچ کردن چند نفر... ، صدای خش‌خش پا روی خاک.
پشت یک ارابه‌ی بزرگ مخفی شدم. چشم‌هام توی تاریکی به سختی می‌دیدن، ولی کم‌کم تونستم شبح چند نفر رو تشخیص بدم. لباسشون ساسانی نبود و شمشیرهایی باریک و سبک داشتند و یکی‌شون مشعل دستش بود. نفس‌نفس می‌زدم و سایه‌ها داشتن حرکت می‌کردن. تا این‌که فهمیدم عرب بودن، پنج‌تا یا شاید هم بیشتر. آروم داشتم عقب‌عقب می‌رفتم و دستم روی قبضه‌ی شمشیر بود، ولی هنوز مطمئن نبودم باید چیکار کنم. باید یکی رو بیدار می‌کردم.
سمت چادر رفتم. یاور توی خواب بود و پتو تا زیر چونه‌اش کشیده بود. خم شدم و گفتم:
- یاور! یاور! بیدارشو. عرب‌ها تو اردوگاهن.
پلک‌هاش نیمه باز شد و با صدای خسته و کش‌دار گفت:
- باشه... ، هر چی تو بگی. فقط بذار پنج دقیقه‌ی دیگه... .
دیگه نذاشتم حرفش تموم بشه. ایستادم و نگاه آخرم رو بهش انداختم.
- نمی‌تونم صبر کنم. اینا اومدن بسوزونن و بکشن. منم اینجام که جلوشون رو بگیرم.
بعد پرده‌ی چادر رو کنار زدم و مثل تیر دویدم تو دل تاریکی. مشعل‌هاشون هنوز کامل روشن نشده بود. تا منو دیدن، یه لحظه ایستادن. عرب اول که شمشیر دستش بود، یک قدم جلو اومد.
من جیغ کشیدم.
- آهای! بیدار شید! دشمن اینجاست!
و بعد، شمشیرم رو کشیدم. همون عربی که نزدیک‌تر بود حمله کرد و ضربه‌اش رو با دو دست دفع کردم، زبونه‌ی شمشیرم از کنار صورتش رد شد و یکی دیگه‌شون از پشت ارابه به طرفم پرید، ولی یه چرخ زدم و با تیغه‌ی پهن شمشیرم به سینه‌اش ضربه زدم. صدا از سمت چادرها بلند شد و یاور همون‌طور با پتو بیرون اومده بود و چشم‌هاش گرد شده بود.
- آذرمان! داری چیکار می‌کنی؟ اونا دیگه کی‌ان؟
فقط داد زدم:
- بیدارشون کن! همه رو بیدار کن! بگو زنگ رو بزنن!
و بعد، با همه‌ی قدرت به سمت زنگ دویدم. یکی از عرب‌ها خواست راه‌ام رو سد کنه ولی با یک ضربه از پهلو روی خاک پرتش کردم. دستم رو بالا بردم و زنگ کوچیک برنزی رو به صدا درآوردم.
دینگ... دینگ... دینگ... .
صدای زنگ مثل پتک از بین چادرها پیچید و لحظه‌ای بعد، صداهایی از داخل اردوگاه بلند شد. نگهبان‌ها، سربازها، فریاد یاور... ، و من بین خاک و آتش و خون، فهمیدم که دیگه برای همیشه خواب رو از چشمم دزدیدن.
از گوشه و کنار اردوگاه، سربازها با شمشیر و نیزه به‌دست شروع به دویدن کردند. مشعل‌ها یکی‌یکی روشن شد و هوا پر از فریاد، دویدن و هیاهو شد.
از پشت سر، یاور کنارم رسید. لباسش نیمه‌پوشیده بود ولی شمشیرش آماده و گفت:
- به موقع زنگ لعنتی رو زدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین