سپیدهدم من رو از خواب پروند. هنوز چشم باز نکرده بودم که صدای جیغ زنم تو اتاق پیچید:
- عربها! اونا میخوان به ایرانشهر حمله کنند!
خواب از سرم پرید. صدای وحشت توی کوچهها مثل خنجری توی شبِ نیمهجان شهر پیچیده بود.
میگفتن یه ساعتی میشه که خبر لشکرکشی سپاه اعراب پخش شده و حالا تیسفون، دیگه تیسفون نبود؛ دیگه از اون شکوه و وقار همیشگی خودش خبری نبود. فقط فریاد، گریه و سایهی ترس. سپاه بزرگ عرب به مرز ایرانشهر رسیده بود و میخواست مذاکره کنه؛ اما همه میدونستیم که این مذاکره نبود؛ پیش درآمد یه غروب طولانی بود.
با زن و بچههام از خونه بیرون زدیم. صدای زنگ ناقوسها از بلندترین برج معبد آناهیتا شنیده میشد. هوا مثل دل مردم گرفته بود و بوی خاک نمخورده و دود باهم قاطی شده بود. مردم از خونههاشون بیرون ریخته بودن، بیخبر، بیپناه... ، که یکباره در میدون اصلی شهر چهار سوار با زرههای براق و درفش کاویانی رسیدند. نفسها حبس شد و یکی از سوارها جلو اومد و فریاد زد:
- عربها میخوان به ایرانشهر حمله کنند! سپاهشون بزرگ و بیرحمه و پشت مرزهای ما مستقر شدن و حالا به فرمان امپراطور خسروپرویز، از هر خانواده یک مرد باید عضو ارتش شاهنشاهی بشه.
همهمه افتاد و بعضیها بهتزده بودن، بعضیها زمزمه میکردن و بعضیها حتی گریه میکردند. سوارها از خورجینهاشون طومارهایی بیرون کشیدند، با نشان طلایی شاهنشاهی که روش برق میزد. به صف شدیم و وقتی نوبت من رسید، سوارکار با نگاهی سنگین طومار رو توی دستم گذاشت و گفت:
- اسم خودت رو بنویس و ظهر جلوی دروازه جنوبی با زره و شمشیرت حاضر باش.
طومار رو گرفتم، دستم لرزید. انگار یک تکه از سرنوشتم رو دستم داده بودن. به خونه برگشتیم و بچههام با چشمای گرد کنار در نشسته بودن و زنم بیصدا اشک میریخت. پسر کوچیکم دستم رو گرفت و با صدای لرزون گفت:
- بابا! تو نرو... ، نمیخوای دوباره بری بجنگی، نه؟
دختر بزرگم زیر گریه زد. زنم جلو اومد و طومار رو از دستم گرفت، نگاهش کرد و با بغض گفت:
- هنوز وقت هست؛ شاید نیازی نباشه تو بری.
لبخند تلخی زدم. شمشیر پدرم هنوز تو صندوقچهی قدیمی بود. زنگزده ولی هنوز سنگین، هنوز پر از خاطره.
در صندوقچه رو باز کردم و با انگشت، گرد و خاکِ روی تیغه رو کنار زدم؛ برق زد. همشون کنار در ایستاده بودن و نگاهم کردن. اشک تو چشماشون بود. خم شدم و بچههام رو یکییکی ب*غل کردم. پیشونی زنم رو بو*سیدم، بیکلام. شاید آخرین بار بود. شمشیر رو به کمر بستم و طومار رو لای لباسم گذاشتم و زره افسانهای پدربزرگم رو از انباری بیرون کشیدم، همون زرهای که سالها توی تاریکی خاک خورده بود؛ زرهای با نشان کهن و مقدس بر سینهاش، نماد برادران خورشید و باد، یادگار آخرین نسل از نگهبانان فروغ.
از خونه بیرون زدم. صدای در که پشت سرم بسته شد هنوز تو گوشم زنگ میزد که حس کردم یه چیزی دامن لباسم رو کشید و برگشتم؛ پسرم بود، با چشمهای پر اشک و صدایی گرفته گفت:
- بابا! نرو.
پیش از اینکه چیزی بگم دخترهام هم اومدن و دستهام رو گرفتن. زنم کنار در بیصدا ایستاده بود، با بغضی که داشت خفهاش میکرد. نشستم و بچههام رو ب*غل کردم. انگار میخواستم این تصویر رو تا آخر عمر توی قلبم نگه دارم.
- باید برم بچهها.
پسرم سرشو پایین انداخت و دختر بزرگم گفت:
- چرا تو؟ چرا همیشه باید بابای ما بره؟
لبخند زدم و دستی به موهاشون کشیدم.
- چون من فرزند آتشم؛ نه برای فرار زاده شدم، نه برای تسلیم. باید برم، باید جلوی اونایی که میخوان نور ایران رو خاموش کنند بایستم.