در حال تایپ رمان خاک‌ریز شیشه‌ای | به قلم غزاله‌.الف

جیــــــلان

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
11
پسندها
پسندها
50
امتیازها
امتیازها
13
سکه
81
« بسمِ اَللّهِ اَّلرَحمنِ اَلرَحیمَ »

نام اثر:
رمان خاک‌ریز شیشه‌ای
(با ایده از دلنوشته‌ ای به این نام به قلم پگاه)

ژانر:
عاشقانه، اجتماعی

نویسنده کتاب:
غزاله.الــــــــــف

ناظر اثر:
@blue lady

خلاصه:
پریزاد با رد کردن درخواستِ ازدواج پسر عموی محبوبش، باعثِ کدورت بینِ اعضای خانواده و رابطه‌ی احساسی‌‌‌‌ خود می‌شود.
حال بعد از نامزدی ناموفقی که گمان می‌کرد منطقی‌ترین تصمیم ممکن بوده؛ در تلاش برای جدایی و بهم زدنِ محرمیتش است و برای رهایی از این بند، مقابل مردی قرار می‌گیرد که دیگر مانند قبل شیفته و خواستارش نیست!
او در هر گامی که به سوی آزادی برمی‌دارد، با سایه‌ی عشق از دست رفته‌اش مواجه می‌شود. آیا می‌تواند قلب‌هایی که شکسته‌ را تیمار کند؟

مقدمه:
ای که در بَرَم نیستی
شبت چگونه گذشت؟ شباهنگام به من اندیشیدی؟
کمی آه کشیدی؟
اشک در چشمت حلقه زد؛
آماده گریه شد آیا؟
زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد؟
غذا و سخن و هوا چه معنی دارد؟
که من در گوشه‌یِ دور از این جهان،
گم شده و بر باد رفته‌ام…!
جدایی همین است،
اینکه با تو باشم و با من باشی و با هم نباشیم!
جدایی همین است،
اینکه یک خانه ما را در بر گیرد
اما یک ستاره ما را در خود جا ندهد.
جدایی همین است...
اینکه قلبم اتاقی باشد،
خاموش کننده‌ی صداها با دیوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبینی
جدایی همین است،
اینکه در درون جسمت
تورا جستجو کنم
و آوایت را در درون سخنانت جستجو کنم
وضربانِ نبضت را در میان دستانت
جستجو کنم.
جدایی همین است...

#نزار_قبانی


اخطار:
اتفاقات و شخصیت‌های این داستان هیچ سنخیتی با واقعیت ندارند!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

◆◇◆

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالار نویسندگان سر بزنید:
[تالار نویسندگان]

با آرزوی موفقیت شما
کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان​
 
غیژ غیژ لولای درِ آهنیِ خانه خبر از آمدنش می‌دهد. صدای یا الله گفتنش از همان‌جا به گوش می‌رسد و رعشه‌ای هولناک به جانم می‌اندازد.
با همان قامتِ بلند و ظاهرِ معقولِ همیشگی، واردِ پذیرایی می‌شود و تنها سلامی آرام به حاج بابا می‌دهد. انگار که جز حاجی، کسی دیگر در پذیرایی وجود ندارد.
کنارم ایستاده، شانه‌اش تنها چند سانت با شانه‌ام فاصله دارد؛ اما او وجودِ خارجی‌ام را در نزدیکیش با این کار انکار کرده و می‌توانم پوزخندی که روی لبانش شکل گرفته را هم بدون نگاه کردن به قیافه‌اش ببینم‌.
چیزی در دلم سر می‌خورد و به انتهای معده‌‌ام می‌افتد. دل و روده‌ام به هم پیچ خورده و صدای نفس‌های تند و خشمگینی که کنترلی روی آن ندارد به همراهِ خس‌خسِ سینه‌اش در سرم می‌پیچد.
وقتی عاجز است، این‌طور نفس می‌کشد.
جانم دارد در می‌رود‌. من در دشوارترین موقعیتِ ممکن قرار داشتم و این تنبیه برایم خیلی بی‌رحمانه بود.
می‌خواهم عقب بکشم و فرار کنم تا خون بیشتر از این در دستانم یخ نبندد که حاج بابا با صدای محکم و لحن عصبی‌اش روبه اویی که بدونِ هیچ خم خوردگی و توجه‌ای به حالِ نزارِ من منتظر سخنان حاجی‌ست، می‌گوید:
- خوش اومدی بابا جان، گفتم بیای تا حضوری صحبت داشته باشیم...
پاسخش را که می‌شنوم مرگ را به چشم می‌بینم:
- بنده هم الساعه خدمت رسیدم، چیزی شده آقا جون؟
صدایش، آخ از صدای پر از تلخیش!
بندبندِ وجودم روی ویبره است. حس‌های چندش‌آوری از جمله بهت، نگرانی و ترس به جانم می‌افتد و همه‌ی اعضای حاضر در پذیرایی شاهدِ این حالِ خرابم هستند.
حاج بابا می‌دانست که چطور می‌تواند مرا با تنبیه ساده‌اش به خاکِ سیاه بنشاند.
او را فراخوانده بود تا به من در پروسه‌ی طلاق کمک کند، اما در اصل او را انتخاب کرده بود تا مرا بخاطرِ اشتباهاتم سلاخی کند.
حاج بابا تنها دهان باز کرد تا توضیح دهد ماجرا از چه قرار است، اما نمی‌دانست که هر کلمه‌اش چون ضربه‌ی خنجر به جانم می‌نشیند و زخمی‌ام می‌کند:
- می‌دونی که پریزاد بزرگ‌تر نداره بابا، بزرگ و سایه‌ی بالا سرش‌ هم تا به امروز من بودم. ولیکن حالا مثلِ قبل نمیتونم براش پدری کنم، این روزا بیماری و کهولت سن دست و پام رو بسته. بعدِ مرگِ حسین و خونه نشین شدنِ من سایه‌ی سر پریزاد، تو و حیدر بودید و هستید. حسین دستش از این دنیا کوتاهه، حیدر هم هوش و حواسِ درست حسابی نداره. فقط تو میمونی.
ل*بِ‌کلام. می‌خوام طلاقِ پریزاد رو از همسرش بگیرم. ادامه‌ی این وصلت دیگه به صلاح هیچ‌کس نیست!
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 6)
عقب
بالا پایین