دیدگـــانــــــــــ
مدیر ارشد ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
کاربر VIP
ناظر ارشد آثار
ناظر همراه
رمانخـور
نویسنده نوقلـم
با قدمهایش حساب شده و محکم بودن اما کندتر آرام.- یادته چندتا آدم میخواستن با مواد منفجره سوار هواپیما بشن؟
محافظها همزمان همزمان ماشههای اسلحهها رو تست کردن و صداش تو سالن پیچید.
رئیس از کنارم رد شد و همزمان که قدم میزد گفت:
- اگه سعی کنین از هم دور بشین ما یه اهرم خاصی رو کمکم میکشیم؛ اول چراغ آبی دستبندتون روشن میشه و پـیس... .
دو انگشتش رو آهسته به هم کوبید؛ ریتمی مطمئن و تهدیدآمیز:
- یه شوک کوچیک بدنتون رو میگیره.
قدمهاش کند شد؛ حسابشده و خطرناک.
این بهتر نیست.
پر از پایان معنی نمیده میتونی از کلمه بی انتها استفاده کنی.- اگه به دور شدن از اعضای تیم ادامه بدین، اهرم بیشتر کشیده میشه و بعدش چراغ بنفش روشن میشه.
پوزخند کوتاهی زد؛ خندهای سرد، بیروح و تحقیرآمیز:
- و بعد یه شوک بزرگتر به بدنتون وارد میشه که عضلاتتون قفل میشن؛ حتی بیاختیاری ادراری میگیرین.
تمامقد چرخید؛ نگاهش مثل فلز تیز روی پوستم نشست.
- اگه همچنان ادامه بدین...
دستش رو پایین آورد؛ حرکتی کوتاه اما پر از پایان:
سعی کن توصیفات رو با فصا سازی ایجاد کنی نمونش رو تو پارت قبل گفتم بهت.- در نهایت چراغ قرمز روشن میشه.
اشارهاش ساده بود اما بیرحم؛ یک انگشت کافی بود.
- و یه دکمه و...
چند لحظه سکوت کرد؛ سپس لبخند کجی روی صورتش افتاد:
- بوم.
خفهکنندهترین سکوت دنیا بینمون افتاد؛ قدم به عقبتر زد و گفت:
- وقت رفتنه.
بعد یه پاکت ضخیمی رو روی میز پرتاب کرد؛ صداش کوتاه اما واضح بود.
- اینم پول برای غذا و چیزایی که اونجا نیاز پیدا میکنید.
چرخید و به پهلو ایستاد؛ دستهاش تو جیبش پنهان شد.
- فقط با یه شماره میتونی تماس بگیری بچهجون.
سپس رو به من برگشت؛ نگاهش بیتپش تو چشمهام فرو رفت:
- یعنی با من.
بعد از مکث کوتاهی با صدای کنترل شده پرسید:
- سوال دیگهای هست؟
رئیسجمهور دستهاش رو به هم زد و گفتوگو تموم شد:
- خیلی خب اعضای تیمتون پشت سرتون دارن میان.
برگشتم؛ صدای قدمهاشون اول تو سالن پیچید و بعد چهرههاشون از دل مه سفید نورها معلوم شد.نقطه ویرگول هشت مرد و پنج زن.
همه زرههای سیاه فلزی به تن داشتن؛ شکلهایی سنگین و بینام، مثل سربازان آینده. چراغهای آبی روی بازوهاشون سوسو میزد و از کیفهای بزرگ و صندوقچههای اسلحه بخار سردی بیرون میاومد. نگاههاشون یکی بود؛ ترس فشرده و آمیخته با خشم و اجبار.
چندتاشون اخم داشتن، دوتا زن نگاهشون رو از زمین برنمیداشتن؛ یکی از مردها بهنظر میرسید از همه پیرتره و کمطاقتتر.
ولی همشون بوی جنگ، خستگی و بدبختی میدادن. رئیسجمهور رو به یکی از مردها اشاره کرد؛ یه مرد قدبلند با ریشسهروزه، چشمهای خاکستری، پوست تیره و شونههای پهن.
- متیو!
کلمات رئیس جمهور مثل لبهی تیغ بریده و سرد بود:
- این دو نفر رو ببر و لباس مخصوصشون رو براشون بپوشون؛ بعدش همهچیز رو بهشون بگو.
چشمهاش منجمد شدن و هیچ احساس زندهای پشتشون نبود.
- و سریع راه بیافتین.
متیو بدون کلمهای سر تکون داد. رئیس جمهور یه قدم نزدیکتر شد و کنار گوشم خم شد؛ نفسش یخ بود.
- بعدا میبینمت بچهجون؛ وقتی به مقصد رسیدی با من تماس بگیر و گزارش بده.
بعدش برگشت و محافظها دنبالش راه افتادن. صدای پوتینهاشون دور شد؛ من موندم، ریگان و آدمهایی که انگار مرگ رو از نزدیک بو میکردن.
ریگان با صدایی آروم و لرزون گفت:
- آرمین، حالا باید چیکار کنیم؟
هوا رو با زحمت کشیدم؛ انگار گلوم تنگ شده بود:
- فعلا فقط باید زنده بمونیم.
متیو از پشت با صدای خشک و بیاحساس گفت:
- چرا وایستادین! با من بیاین؛ نه سوال نه حرف اضافه.
نگاه سردش تو گردنم خورد.
- زودباشین؛ یه ساعت دیگه پرواز داریم.
متیو در یک اتاق فلزی کوچیک رو باز کرد؛ دو نفر هم پشت سرش بودن:
ویولت؛ زن یکدنده با موهای کوتاه خاکستری، چشمهای یخی، صورت پر از خط و خش و لحن سرد یه کسی که هزاربار با مرگ روبهرو شده.
و جیمز؛ مردی با موهای فرفری تیره، خالکوبی روی گردن، ابروهای گرهخورده، اما نگاهش... آرومتر از بقیه بود.
ویولت گفت:
- لباسهاتون رو دربیارین و اینها رو بپوشین.
کیسههایی رو روی زمین رها کردن و صدای خفهای بلند شد.
- برمیگردیم؛ اگه کاری داشتین... بهتره که نداشته باشین.
در بسته شد؛ ریگان نفس گرفت و به سمت من اومد؛ انگار دنیا یه لحظه از حرکت ایستاد. آغوشش محکم بود... گرم، ترسیده ولی امن. دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت.
- حتی اگه دنیا اینبار تموم بشه؛ خوشحالم که اون روز تو جنگل توی اون رستوران لعنتی با تو غذا خوردم.
دهنم منقبض شد؛ مثل سرمایی که بیدلیل رسیده باشه.
- ریگان!
دوباره من رو به آغوش گرفت؛ اینبار کوتاهتر و بعد هر دو شروع به عوض کردن لباسهامون کردیم. لباس جدید تنگ و سرد از جنس یک چیز مصنوعی که بوی پلاستیک سوخته میداد بود؛ شلوارش عجیب بود، مثل زره نازک ولی منعطف و پیراهنش مثل پوست دوم بدن بود؛ بعدش در باز شد.
متیو اخمهاش تو هم رفت.
- چی شد؟ آماده نشدین؟
