پارت اول:
زمان حال:
از دانشگاه بیرون اومدم، به سمت کافه به راه افتادم.
توی یه کافیشاپ یه شیفت کار میکنم. ازساعت چهار تا دوازده شب، البته تا چهارشنبه... پنجشنبه و جمعه هم میرم خونه مردم رو تمیزکاری میکنم.
واسهی خرج خودم و دانشگاهم باید کار میکردم تا دستم پیش یه آدم نامرد دراز نشه.
سوار تاکسی شدم آدرس رو دادم وقتی رسیدم کرایهش رو حساب کردم و پیاده شدم.
تا وارد کافه شدم حسام پیشم اومد.
_ وای، صحرا... کجا بودی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
_ حسام، بزار برسم. یکم خسته ام، گوشیم هم تو سایلنت بود؟
_چرا؛ مگه کوه کندی؟
_اه، حسام... بس کن، اصلا به توچه؟
_من و باش دارم احوال کی رو میپرسم!
خندهی کوتاهی کردم و رفتم تا لباسهام رو بپوشم و برم سرکار پاره وقتم!
____
بعداز چند ساعت کار کردن، نگاهی به ساعتم... انداختم ده ونیم شب بود، ولی من هنوز داشتم بی وقفه کار می کردم. داشتم از ازخستگی میمردم... ولی مجبور بودم.
داشتم چندتا از میزها رو مرتب می کردم، که دیدم آقای نوروزی داخل اومد. رفتم تا ازش حقوقم رو بگیرم، به سمت دفتر کارش رفتم.
_ سلام آقای نوروزی.
_ سلام دخترم خوب شد اومدی، حقوقت آمادهاس بیا بگیر.
پاکتی رو از کشوی میزش درآورد و بهم داد.
_ ممنون آقای نوروزی... فقط اگه اجازه بدین میخام امروز زودتر برم خونه!
_ خواهش میکنم، دخترم پول زحمت خودته. مشکلی نیست، میتونی امروز رو زودتر بری.
بعداز تشکر از آقای نوروزی رفتم، بیرون و پاکت پول رو گذاشتم داخل کیفم.
لباسهامو رو پوشیدم و بعداز خدافظی با حسام از کافه زدم بیرون... تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم.
در را باز کردم و وارد شدم. لباسهامو رو عوض کردم و دوباره پای دفتر خاطراتم نشستم. طبق عادت، هر اتفاقی که امروز برایم اوفتاده بود رو نوشتم... با یکم درد و دل با پدر و مادرم چشمام گرم خواب شد و به خواب عمیق فرو رفتم.
با صدای آلارم گوشیم، چشمهام رو باز کردم... ساعت پنج صبح بود.
از داخل کمدم یه مانتوی مشکی کوتاه برداشتم و با شلوار جین سفیدم پوشیدم.
یه آرایش ملیح کردم، کتونیهای سفیدم رو پوشیدمِ و سوار تاکسی شدم.
به سمت عمارتی که آدرسش رو داده بودن رفتم... عمارت که چه عرض کنم، بیشتر شبیه قصر بود تا عمارت.
_ سلام دختر جون، خوبی؟
_ سلام، ممنون. شما خوبین؟
_ ممنون... دخترم، اول از اتاق ها شروع کن. اینجا رو بعد اینکه اتاق ها رو تمام کردی، تمیز میکنی.
باشهای بهش گفتم و به سمت دوتا اتاقی که کنار هم بودن قدم برداشتم. هر دو رو تمیز کردم... یک ساعت طول کشید تا هردو رو تمیز کنم.
به طرف طبقهی دوم رفتم... سه تا هم اون جا اتاق بود... اونجا رو هم تمیز کردم. خونه کلا سه طبقه بود، دو طبقهشو تمیز کردم... موند طبقهی آخر، به سمت پلهها قدم برداشتم، خیلی متفاوت بود. دو تا اتاق بود به سمت یکی از اتاق ها رفتم درش قفل بود، هر چه دستگیرش رو فشار دادم باز نشد! منم بیخیال شدم و به سمت اون یکی اتاق قدم برداشتم و در اتاق رو آروم باز کردم... یه نفر روی تخت خوابیده بود، جوری که اصلا صورتش دیده نمیشد.
آروم در رو بستم و به طرف پایین قدم برداشتم خانم ملیحه در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود بهش نزدیک شدم تا منو دید گفت:
_ بیا بشین. دخترجون، خسته شدی.
یه لیوان برداشت و از یخچال آبمیوه ریخت، داد دستم.
_ بخور دخترم، پس نیوفتی.
ازش تشکر کردم، واقعا خسته بودم... بعداز خوردن آبمیوه بهش گفتم:
_ خانم ملیحه... تو طبقه ی سوم دوتا اتاق بود، یکیش که قفل بود، یکیشم یکی خوابیده بود.
_ خب دخترم... اون یکی اتاق که قفله اصلا نزدیکش نشو که آقا قدغنش کرده، دومین اتاق هم میتونی به آرومی تمیزش کنی آقا خودشون گفتن.
لیوانو روی سینگ گذاشتم، بعداز تشکر ازش رفتم، طبقهی سوم
یه نگاه به اتاق کردم، تم اتاق کلا مشکی بود و البته بکل داغون، جوری که نفسم بند اومد.
فقط دو، سه روز طول میکشید تا اتاق رو جمع کنم...
ای خدا! عجب آدم بیسلیقهی! متنفرم از اینجور آدما.
دست به کار شدم. آروم؛ جوری که بیدار نشه.
کل اتاق رو مرتب کردم.