به کافه نویسندگان خوش آمدید

با خواندن و نوشتن رشد کنید و به آینده متفاوتی فکر کنید.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با ما باشید

در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Helen.m
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    رمان

Helen.m

کاربر جدید
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/25
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
18
سکه
155
ژانر: عاشقانه، هیجانی، مافیای
نام نویسنده: مهسا ستوده
ناظر: @والِ خسته!
خلاصه ی رمان:
در دل شب‌های تاریک و پرستاره، دو قلب گمشده در جستجوی یکدیگر به هم می‌پیوندند. عشق آن‌ها همچون نسیمی نرم، در میان رازها و معماهای زندگی می‌وزد. اما دنیای پیرامونشان پر از سایه‌های گذشته و انتخاب‌های دشوار است که هر لحظه ممکن است آن‌ها را از هم جدا کند. این داستان، سفر عاطفی و پر از رمز و راز است که در آن هر کلمه، دنیایی از احساسات را در خود نهفته دارد.
مقدمه:
در دل شب‌های تاریک، دختری با آرزوهای ناگفته در دفتر خاطراتش می‌نویسد. کلماتش همچون ستاره‌ها در آسمان خیال می‌درخشند و اشک‌هایش، باران بهاری بر دل کلمات می‌بارند. او در دنیای رویاها پرواز می‌کند، غافل از سایه‌ای عاشق که با نغمه‌های عشق، در دل شب به گوشش نجوا می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
زمان حال:
از دانشگاه بیرون اومدم و به سمت کافه به راه افتادم. توی یه کافی‌شاپ یه شیفت کار می‌کنم؛ ازساعت چهار تا دوازده شب، البته تا چهارشنبه. پنجشنبه و جمعه هم میرم و خونه مردم رو تمیزکاری می‌کنم. واسه‌ی خرج خودم و دانشگاهم، باید کار می‌کردم تا دستم پیش یه آدم نامرد دراز نشه.
سوار تاکسی شدم. آدرس رو دادم و وقتی رسیدم کرایه‌اش رو حساب کردم و پیاده شدم. به محض اینکه به کافه وارد شدم، حسام پیشم اومد.
-‌ وای، صحرا! کجا بودی؟ چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟
-‌ حسام، بزار برسم! یکم خسته ام. گوشیم هم تو سایلنت بود.
-‌ چرا؟ مگه کوه کندی؟
-‌ اَه، حسام! بس کن. اصلا به توچه؟
-‌ من رو باش دارم، احوال کی رو می‌پرسم!
خنده‌ی کوتاهی کردم و رفتم تا لباس‌هام رو بپوشم و برم سرکار پاره وقتم!

***

بعداز چند ساعت کار کردن، نگاهی به ساعتم؛ انداختم ده ونیم شب بود ولی من هنوز داشتم بی وقفه کار می کردم. داشتم از ازخستگی می‌مردم ولی مجبور بودم.
داشتم چندتا از میزها رو مرتب می‌کردم که دیدم آقای نوروزی داخل اومد. رفتم تا ازش حقوقم رو بگیرم. به سمت دفتر کارش رفتم.
-‌ سلام آقای نوروزی.
-‌ سلام دخترم. خوب شد اومدی! حقوقت آماده‌ست، بیا بگیر.
پاکتی رو از کشوی میزش درآورد و بهم داد.
- ممنون آقای نوروزی... فقط اگه اجازه بدین می‌خوام امروز زودتر برم خونه!
-‌ خواهش می‌کنم. دخترم پول زحمت خودته. مشکلی نیست، می‌تونی امروز رو زودتر بری.
بعداز تشکر از آقای نوروزی، رفتم بیرون و پاکت پول رو گذاشتم داخل کیفم.
لباس‌هامو رو پوشیدم و بعداز خداحافظی با حسام از کافه زدم بیرون... تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم.
در رو باز کردم و وارد شدم. لباس‌هام رو عوض کردم و دوباره پای دفتر خاطراتم نشستم. طبق عادت، هر اتفاقی که امروز برام اوفتاده بود رو نوشتم... با یکم درد و دل با پدر و مادرم چشمام گرم خواب شد و به خواب عمیق فرو رفتم.

***

با صدای آلارم گوشیم، چشم‌هام رو باز کردم؛ ساعت پنج صبح بود. از داخل کمدم یه مانتوی مشکی کوتاه برداشتم و با شلوار جین سفیدم پوشیدم. یه آرایش ملیح کردم، کتونی‌های سفیدم رو پوشیدم و سوار تاکسی شدم.
به سمت عمارتی که آدرسش رو داده بودن رفتم؛ عمارت که چه عرض کنم، بیشتر شبیه قصر بود تا عمارت.
-‌ سلام دختر جون، خوبی؟
-‌ سلام، ممنون. شما خوبین؟
-‌ ممنون... دخترم، اول از اتاق ها شروع کن. اینجا رو بعد اینکه اتاق ها رو تمام کردی، تمیز می‌کنی.
باشه‌‌ای بهش گفتم و به سمت دوتا اتاقی که کنار هم بودن قدم برداشتم. هر دو رو تمیز کردم، یک ساعت طول کشید تا هردو رو تمیز کنم.
به طرف طبقه‌ی دوم رفتم، سه تا هم اون جا اتاق بود. اون‌جا رو هم تمیز کردم. خونه کلا سه طبقه بود، دو طبقه‌شو تمیز کردم، موند‌ طبقه‌ی آخر. به سمت پله‌ها قدم برداشتم، خیلی متفاوت بود. دو تا اتاق بود. به سمت یکی از اتاق ها رفتم؛ درش قفل بود. هر چه دستگیره‌اش رو فشار دادم، باز نشد! منم بی‌خیال شدم و به سمت اون یکی اتاق قدم برداشتم و در اتاق رو آروم باز کردم... یه نفر روی تخت خوابیده بود، جوری که اصلا صورتش دیده نمی‌شد.
آروم در رو بستم و به طرف پایین قدم برداشتم. خانم سودابه در آشپزخانه مشغول پخت‌ و‌ پز بود. بهش نزدیک شدم. تا من رو دید، گفت:
- بیا بشین دختر‌جون، خسته شدی.
یه فنجان چای ریخت و نباتی زیبا کنارم گذاشت.
- بخور دخترم، پس نیوفتی.
ازش تشکر کردم. عطر دل‌انگیز چای در فضای آشپز‌خونه پیچید و گرمای آن، حس آرامش را به وجودم تزریق کرد. با هر جرعه‌ای که می‌نوشیدم، خاطرات شیرین گذشته به یادم می‌آمد و لبخند بر لبانم می‌نشست، بعداز نوشیدن چای بهش گفتم:
-‌ خانم سودابه... تو طبقه ی سوم دوتا اتاق بود؛ یکیش که قفل بود، یکیشم یکی خوابیده بود.
-‌ خب دخترم؛ اون یکی اتاق که قفله، اصلا نزدیکش نشو که آقا قدغنش کرده. دومین اتاق رو هم می‌تونی به آرومی تمیز کنی؛ آقا خودشون گفتن.
لیوان رو روی سینک گذاشتم. بعد تشکر ازش، رفتم طبقه‌ی سوم.
به اتاق کردم؛ تم اتاق کلا مشکی بود و البته به کل داغون، جوری که نفسم بند اومد.
فقط، دو - سه روز طول می‌کشید تا اتاق رو جمع کنم.
- ای خدا! عجب آدم بی‌سلیقه‌ی! متنفرم از این‌جور آدما.
دست به کار شدم. آروم! جوری که بیدار نشه،
کل اتاق رو مرتب کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • نویسنده موضوع
  • #6
آخرین ویرایش:
  • نویسنده موضوع
  • #7
آخرین ویرایش:
  • نویسنده موضوع
  • #8
آخرین ویرایش:
بالا