زمان حال:
از دانشگاه بیرون اومدم و به سمت کافه به راه افتادم. توی یه کافیشاپ یه شیفت کار میکنم؛ ازساعت چهار تا دوازده شب، البته تا چهارشنبه. پنجشنبه و جمعه هم میرم و خونه مردم رو تمیزکاری میکنم. واسهی خرج خودم و دانشگاهم، باید کار میکردم تا دستم پیش یه آدم نامرد دراز نشه.
سوار تاکسی شدم. آدرس رو دادم و وقتی رسیدم کرایهاش رو حساب کردم و پیاده شدم. به محض اینکه به کافه وارد شدم، حسام پیشم اومد.
- وای، صحرا! کجا بودی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
- حسام، بزار برسم! یکم خسته ام. گوشیم هم تو سایلنت بود.
- چرا؟ مگه کوه کندی؟
- اَه، حسام! بس کن. اصلا به توچه؟
- من رو باش دارم، احوال کی رو میپرسم!
خندهی کوتاهی کردم و رفتم تا لباسهام رو بپوشم و برم سرکار پاره وقتم!
***
بعداز چند ساعت کار کردن، نگاهی به ساعتم؛ انداختم ده ونیم شب بود ولی من هنوز داشتم بی وقفه کار می کردم. داشتم از ازخستگی میمردم ولی مجبور بودم.
داشتم چندتا از میزها رو مرتب میکردم که دیدم آقای نوروزی داخل اومد. رفتم تا ازش حقوقم رو بگیرم. به سمت دفتر کارش رفتم.
- سلام آقای نوروزی.
- سلام دخترم. خوب شد اومدی! حقوقت آمادهست، بیا بگیر.
پاکتی رو از کشوی میزش درآورد و بهم داد.
- ممنون آقای نوروزی... فقط اگه اجازه بدین میخوام امروز زودتر برم خونه!
- خواهش میکنم. دخترم پول زحمت خودته. مشکلی نیست، میتونی امروز رو زودتر بری.
بعداز تشکر از آقای نوروزی، رفتم بیرون و پاکت پول رو گذاشتم داخل کیفم.
لباسهامو رو پوشیدم و بعداز خداحافظی با حسام از کافه زدم بیرون... تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم.
در رو باز کردم و وارد شدم. لباسهام رو عوض کردم و دوباره پای دفتر خاطراتم نشستم. طبق عادت، هر اتفاقی که امروز برام اوفتاده بود رو نوشتم... با یکم درد و دل با پدر و مادرم چشمام گرم خواب شد و به خواب عمیق فرو رفتم.
***
با صدای آلارم گوشیم، چشمهام رو باز کردم؛ ساعت پنج صبح بود. از داخل کمدم یه مانتوی مشکی کوتاه برداشتم و با شلوار جین سفیدم پوشیدم. یه آرایش ملیح کردم، کتونیهای سفیدم رو پوشیدم و سوار تاکسی شدم.
به سمت عمارتی که آدرسش رو داده بودن رفتم؛ عمارت که چه عرض کنم، بیشتر شبیه قصر بود تا عمارت.
- سلام دختر جون، خوبی؟
- سلام، ممنون. شما خوبین؟
- ممنون... دخترم، اول از اتاق ها شروع کن. اینجا رو بعد اینکه اتاق ها رو تمام کردی، تمیز میکنی.
باشهای بهش گفتم و به سمت دوتا اتاقی که کنار هم بودن قدم برداشتم. هر دو رو تمیز کردم، یک ساعت طول کشید تا هردو رو تمیز کنم.
به طرف طبقهی دوم رفتم، سه تا هم اون جا اتاق بود. اونجا رو هم تمیز کردم. خونه کلا سه طبقه بود، دو طبقهشو تمیز کردم، موند طبقهی آخر. به سمت پلهها قدم برداشتم، خیلی متفاوت بود. دو تا اتاق بود. به سمت یکی از اتاق ها رفتم؛ درش قفل بود. هر چه دستگیرهاش رو فشار دادم، باز نشد! منم بیخیال شدم و به سمت اون یکی اتاق قدم برداشتم و در اتاق رو آروم باز کردم... یه نفر روی تخت خوابیده بود، جوری که اصلا صورتش دیده نمیشد.
آروم در رو بستم و به طرف پایین قدم برداشتم. خانم سودابه در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود. بهش نزدیک شدم. تا من رو دید، گفت:
- بیا بشین دخترجون، خسته شدی.
یه فنجان چای ریخت و نباتی زیبا کنارم گذاشت.
- بخور دخترم، پس نیوفتی.
ازش تشکر کردم. عطر دلانگیز چای در فضای آشپزخونه پیچید و گرمای آن، حس آرامش را به وجودم تزریق کرد. با هر جرعهای که مینوشیدم، خاطرات شیرین گذشته به یادم میآمد و لبخند بر لبانم مینشست، بعداز نوشیدن چای بهش گفتم:
- خانم سودابه... تو طبقه ی سوم دوتا اتاق بود؛ یکیش که قفل بود، یکیشم یکی خوابیده بود.
- خب دخترم؛ اون یکی اتاق که قفله، اصلا نزدیکش نشو که آقا قدغنش کرده. دومین اتاق رو هم میتونی به آرومی تمیز کنی؛ آقا خودشون گفتن.
لیوان رو روی سینک گذاشتم. بعد تشکر ازش، رفتم طبقهی سوم.
به اتاق کردم؛ تم اتاق کلا مشکی بود و البته به کل داغون، جوری که نفسم بند اومد.
فقط، دو - سه روز طول میکشید تا اتاق رو جمع کنم.
- ای خدا! عجب آدم بیسلیقهی! متنفرم از اینجور آدما.
دست به کار شدم. آروم! جوری که بیدار نشه،
کل اتاق رو مرتب کردم.