سال 1893
ثروتمند بودن یک حس لوکس است، و این حس وقتی بیشتر میشود که به اعماق مشکلات و سختیها پی برده باشید، مثل یک مزدور در خیابان فلیت، یک کلاهبردار بیملاحظه، یک خبرنگار، یک روزنامهنگار قدرنادیده؛ همه اینها شغلهایی هستند که کاملاً با احساس خانوادگی و نسب مستقیم یک نفر از دوکهای پیکاردی در تضادند.
وقتی عمه دورکاس فوت کرد و سالی هفتصد دلار و یک خانه مبله در چلسی برایم به ارث گذاشت، احساس کردم زندگی چیزی جز مالکیت فوری میراث برایم باقی نگذاشته است. حتی میلدرد میهیو، که تا آن زمان او را نور زندگیام میدانستم، کمنورتر شد. من با میلدرد نامزد نبودم، اما با مادرش زندگی میکردم و با میلدرد آهنگهای دونفره میخواندم و وقتی نوبتش میشد، که به ندرت اتفاق میافتاد، به او دستکش میدادم. او دختر عزیز و خوبی بود و من قصد داشتم روزی با او ازدواج کنم. خیلی خوب است که احساس کنی یک زن کوچک مهربان به تو فکر میکند - این به تو در کار کمک میکند - و لذتبخش است که بدانی وقتی میگویی «میشود؟»، او میگوید «بله!»
اما میراث من تقریباً میلدرد را از ذهنم بیرون کرد، مخصوصاً که او در خانه دوستانش در روستا زندگی میکرد.
قبل از اینکه زرق و برق سوگواری جدیدم از بین برود، روی صندلی راحتی عمهام، جلوی شومینه در اتاق پذیرایی خانهام نشسته بودم. خانه خودم! خانهای باشکوه، اما نسبتاً خلوت بود. همان موقع به میلدرد فکر کردم.
اتاق با چوبهای رز و دمشقی به راحتی مبله شده بود. روی دیوارها چند نقاشی رنگ روغن نسبتاً خوب آویزان بود، اما فضای بالای طاقچه شومینه با یک چاپ بسیار بد، "محاکمه لرد ویلیام راسل"، که در یک قاب تیره قاب شده بود، زشت شده بود. بلند شدم تا به آن نگاه کنم. من مرتباً به عمهام سر میزدم، اما هرگز به یاد نداشتم که قبلاً این قاب را دیده باشم. برای چاپ در نظر گرفته نشده بود، بلکه برای یک نقاشی رنگ روغن بود. از آبنوس مرغوب بود، به زیبایی و با حکاکیهای عجیب. با علاقهای روزافزون به آن نگاه کردم و وقتی خدمتکار عمهام - که من اورا خدمه فروتن میدانستم - با چراغ وارد شد، از او پرسیدم که این چاپ چه مدت آنجا بوده است.
- خانم فقط دو روز قبل از اینکه مریض بشه اون رو خرید؛ اما قابش رو - اون نمیخواست قاب جدیدی بخره - برای همین این رو از اتاق زیر شیروونی برداشت. کلی چیزهای قدیمی و جالب اونجا هست، آقا.