بسم الله الرحمن الرحیم
به گمانم بیخوابیهای شبانه برای درس و امتحان تشکیل دهنده خط به خط این داستان باشد.
مثل هر روز برای درس خواندن به کتابخانه رفتم.
گوشه سالن مطالعه، میزی بود که همیشه پسری با موهای خرمایی فر و عینک گرد نیمفریم پشت آن مینشست.
آن روز، دومین روزی بود که آن پسر به کتابخانه نیامده بود. از فرصت پیش آمده استفاده کردم و وسایلم را روی آن میز گذاشتم. کتابم را باز کردم و مشغول درس خواندن شدم.
از اینکه جای آن پسر نشسته بودم، حس بدی بهم دست داده بود. از جایم بلند شدم تا میزم را عوض کنم. همه میز و صندلیها پر شده بود. ناچار روی همان میز و صندلی نشستم.
هربار که میخواستم درس خواندن را شروع کنم، حواسم پرت میشد.
از جایم بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم. روبهروی آینه ایستادم. عینکم را درآوردم و آبی به سر و صورت ککو مکیام زدم. وقتی از سرویس بیرون میآمدم تنهام به تنه یک پسر برخورد کرد. نگاهم پشت سرش دوید. خیلی شبیه آن پسر، نیما بود. برگشتم و داخل را نگاه کردم تا مطمئن شوم؛ اما او نبود.