دیگران چون بروند از نظر از دل بروند؛نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی؛
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند؛نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکندیگران چون بروند از نظر از دل بروند؛
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی؛
مکن زغصه شکایت که در طریق طلباوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؛
اوست گرفته شهر دل، من به كجا سفر برم؛
در آغاز محبت گر پشیمانی بگو با مندر وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد
یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد
دل بی تو به جان آمدنعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد