یار پهلوی رقیبست و من از رشک هلاکبه هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم؛
شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشی
غیر ازین فایده ای نیست ز پهلوی رقیب
یار پهلوی رقیبست و من از رشک هلاکبه هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم؛
شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشی
تویی که بر سرِ خوبانِ کشوری چون تاجمن از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سر است
اگـــر به زلف دراز تــــو دست مــا نرسـدجرمی ندارم بیش از این
کز دل هوا دارم تو را. . .
در چشم دیگران منشین در کنار منتیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد.؛
این قدر دانم که از شعر ترش خون میچکید
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا؛در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَدنقشی بر آب می زنم از گریه حالیا؛
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من؛