به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم؛
شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشی
یار پهلوی رقیبست و من از رشک هلاک
غیر ازین فایده ای نیست ز پهلوی رقیب
 
بی وفایی کرده ای اما نمی دانم چه شد
شوق دیدار تو رد شد باز از اندیشه ام
 
من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سر است
 
من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سر است
تویی که بر سرِ خوبانِ کشوری چون تاج
سِزَد اگر همهٔ دلبران دَهَندَت باج
 
جرمی ندارم بیش از این
کز دل هوا دارم تو را. . .
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Farzane
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد.؛
این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید
 
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد.؛
این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
 
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا؛
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من؛
نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
 
عقب
بالا پایین