سارا مرتضوی
مدیر آزمایشی تالار سرگرمی+ آزمایشی اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
تیمتعیینسطح
رمانخـور
نویسنده افتخاری
میتوانستم تمام عصبانیتم را روی سر او خالی کنم ولی فقط ادای شعر خواندن را در آوردم.
-ای ایراان!
عقربههای ساعت سریع به هشت نزدیک میشد و بابا هنوز خواب بود.
-مامان! حالا دیرم میشه، بابا هنوز خوابه.
مامان با خونسردی پشت میزی که چیده بود نشست.
-خب برو صداش کن.
با گامهای بلند خود را به اتاق مامان و بابا رساندم.
-بابا... بابا... امروز شما باید من رو برسونین.
بابا از جا پرید.
-چیه؟ چیه؟
چشمانش سرخ بود و مشخص بود از یک خواب عمیق او را بیدار کردم؛ دوباره فحشی نثار سرویس مدرسه که انقدر زود به دنبالم میآمد فرستادم و گفتم:
-سرویسم رفت، شما باید من رو برسونین.
بابا دستی به سر و صورتش کشید و خود را کشاند و باشهای گفت.
صبحانه که خوردم آماده روی مبل نشستم و منتظر بابا شدم. پریسا با سرویسش رفته بود. ثانیه به ثانیه ساعت را نگاه میکردم و به بابا که چای مینوشید و با خونسردی در مورد تاریخ صحبت میکرد نگاه کردم.
-بابا! دیر شد، چهل دقیقه توی راهیم.
بابا کلافه گفت:
-بذار چاییم رو بخورم، میریم حالا... تو برو در پارکینگ را باز کن الان میام.
زیر ل*ب غر زدم، تغذیه را که مامان آماده کرده بود به زور در کیف جا دادم.
-دیر شد... من رفتم پس... مامان خداحافظ.
خانهی ما دو طبقه بود و ما در طبقهی دوم زندگی میکردیم. پارکینگ فقط جای یک ماشین را داشت. طبقه همکف نیمه ساز بود و فقط موزائیک داشت.
روی سپر ماشین ایستادم و قفل در را باز کردم، در کوچه همه در حال رفت و آمد بودند؛ ساعت نزدیک هشت بود و من مطمئن بودم دیر میرسم.
-ای ایراان!
عقربههای ساعت سریع به هشت نزدیک میشد و بابا هنوز خواب بود.
-مامان! حالا دیرم میشه، بابا هنوز خوابه.
مامان با خونسردی پشت میزی که چیده بود نشست.
-خب برو صداش کن.
با گامهای بلند خود را به اتاق مامان و بابا رساندم.
-بابا... بابا... امروز شما باید من رو برسونین.
بابا از جا پرید.
-چیه؟ چیه؟
چشمانش سرخ بود و مشخص بود از یک خواب عمیق او را بیدار کردم؛ دوباره فحشی نثار سرویس مدرسه که انقدر زود به دنبالم میآمد فرستادم و گفتم:
-سرویسم رفت، شما باید من رو برسونین.
بابا دستی به سر و صورتش کشید و خود را کشاند و باشهای گفت.
صبحانه که خوردم آماده روی مبل نشستم و منتظر بابا شدم. پریسا با سرویسش رفته بود. ثانیه به ثانیه ساعت را نگاه میکردم و به بابا که چای مینوشید و با خونسردی در مورد تاریخ صحبت میکرد نگاه کردم.
-بابا! دیر شد، چهل دقیقه توی راهیم.
بابا کلافه گفت:
-بذار چاییم رو بخورم، میریم حالا... تو برو در پارکینگ را باز کن الان میام.
زیر ل*ب غر زدم، تغذیه را که مامان آماده کرده بود به زور در کیف جا دادم.
-دیر شد... من رفتم پس... مامان خداحافظ.
خانهی ما دو طبقه بود و ما در طبقهی دوم زندگی میکردیم. پارکینگ فقط جای یک ماشین را داشت. طبقه همکف نیمه ساز بود و فقط موزائیک داشت.
روی سپر ماشین ایستادم و قفل در را باز کردم، در کوچه همه در حال رفت و آمد بودند؛ ساعت نزدیک هشت بود و من مطمئن بودم دیر میرسم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: