در حال ویرایش رمان وقتی زمین بلرزد| سارا مرتضوی

می‌توانستم تمام عصبانیتم را روی سر او خالی کنم ولی فقط ادای شعر خواندن را در آوردم.
-ای ایراان!
عقربه‌های ساعت سریع به هشت نزدیک میشد و بابا هنوز خواب بود.
-مامان! حالا دیرم میشه، بابا هنوز خوابه.
مامان با خونسردی پشت میزی که چیده بود نشست.
-خب برو صداش کن.
با گام‌های بلند خود را به اتاق مامان و بابا رساندم.
-بابا... بابا... امروز شما باید من رو برسونین.
بابا از جا پرید.
-چیه؟ چیه؟
چشمانش سرخ بود و مشخص بود از یک خواب عمیق او را بیدار کردم؛ دوباره فحشی نثار سرویس مدرسه که انقدر زود به دنبالم می‌آمد فرستادم و گفتم:
-سرویسم رفت، شما باید من رو برسونین.
بابا دستی به سر و صورتش کشید و خود را کشاند و باشه‌ای گفت.
صبحانه که خوردم آماده روی مبل نشستم و منتظر بابا شدم. پریسا با سرویسش رفته بود. ثانیه به ثانیه‌ ساعت را نگاه می‌کردم و به بابا که چای می‌نوشید و با خونسردی در مورد تاریخ صحبت می‌کرد نگاه کردم.
-بابا! دیر شد، چهل دقیقه توی راهیم.
بابا کلافه گفت:
-بذار چاییم رو بخورم، می‌ریم حالا.‌‌‌‌.. تو برو در پارکینگ را باز کن الان میام.
زیر ل*ب غر زدم، تغذیه را که مامان آماده کرده بود به زور در کیف جا دادم.
-دیر شد... من رفتم پس... مامان خداحافظ.
خانه‌ی ما دو طبقه بود و ما در طبقه‌ی دوم زندگی می‌کردیم. پارکینگ فقط جای یک ماشین را داشت. طبقه همکف نیمه ساز بود و فقط موزائیک داشت.
روی سپر ماشین ایستادم و قفل در را باز کردم، در کوچه همه در حال رفت و آمد بودند؛ ساعت نزدیک هشت بود و من مطمئن بودم دیر می‌رسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چهل دقیقه از شروع زنگ اول گذشته بود که به مدرسه رسیدیم. از ماشین پیاده نشدم.
-بابا! بهتون گفتم دیر می‌رسیم، حالا چطوری برم مدرسه؟
اشک توی چشمام جمع شده بود و مدام برای خودم سناریوی ورود به مدرسه را می‌کشیدم. بابا ماشین را کنار جوی آب رو به روی مدرسه پارک کرد.
-میام خودم براشون توضیح می‌دم.
اول بابا وارد حیاط شد و بعد من با شانه‌های افتاده و سر کج، بابا با قدم‌های سنگین و محکم به دفتر رفت، خانم یراقی چادر را از شانه‌اش روی سر انداخت و به گونه‌ای رویش را گرفت که نیمی از صورتش پیدا بود. بابا سر به زیر سلام کرد.
-خانم یراقی ما یکم دیر رسیدیم مدرسه.
من دم در ایستاده و زیر ل*ب سلام کردم، خانم یراقی با ابروهای گره کرده و صورت جدی‌اش من را مخاطب قرار داد.
-دیگه تکرار نشه، برو سر کلاست.
سریع از دفتر بیرون رفته و پله‌های سنگی را یکی دو تا بالا رفتم. صدای مردانه‌ی بابا می‌آمد و تک و توک از کلمات به این نتیجه رسیدم که خانم یراقی می‌خواهد مطمئن شود که حال من خوب شده و بابا هم به او اطمینان می‌دهد و بعد صدای خداحافظی بابا را شنیدم. خیالم که راحت شد به در زدم. زنگ اول فارسی داشتیم و به نوبت در حال خواندن اشعار قلمبه‌سلمبه بودند.
نگاه‌ها بهت‌زده بود ولی من بدجور پکر و گرفته بودم. معلم اجازه داد بنشینم و به درسش ادامه داد.
صندلی‌های کلاس به دو ستون تقسیم می‌شد‌ من در ستون سمت راست ردیف اول نشستم که در این ستون چهار ردیف دو صندلی‌ای قرار داشت. در ستون دیگه هر ردیف چهار صندلی بود که عاطفه در ردیف دوم این ستون نشسته بود، البته تقریبا در کنار هم با کمی فاصله، ردیف اول این ستون تو حلق تخته سیاه رفته بود. عاطفه سقلمه‌ای به من زد.
-فکر کردم نمیای؟ چرا دیر کردی؟
آمدم که توضیح بدم ولی چشم غره معلم باعث چفت شدن دهانم شد و فقط گفتم:
-بعدا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زنگ خورد و عاطفه بالای سرم دست به کمر ایستاد.
-خب...؟
همانطور که نشسته بودم ماجرای صبح را برایش تعریف کردم، در چشمان قهوه‌ای روشنش برق مشکوکی هویدا بود و لبخند مرموزانه‌ای گوشه‌ی لبش؛ از حدس زدن این‌که چیزی شده باشد، ابروهایم در هم گره خورد.
-یه اتفاقی افتاده! بگو چی شده؟!
لبخندش بیشتر کش آمد، تازه ل*ب تر می‌کرد که جواب من را دهد که ناگهان کیان با آن اندام لاغر و ضریفش جلو پرید و پیش‌دستی کرد.
-سارا چند شدی؟
گره‌ی ابروهایم کور شد و مشکوک نگاه کردم.
-چی رو چند شدم؟
-صبح کارنامه‌هامون رو دادن، اومدی نگرفتی؟ بهت چیزی نگفتن؟
-نه، چیزی نگفتن.
همان موقع عاطفه پاتند کرد و از کلاس بیرون رفت. مطمئن بودم اتفاقی افتاده و او فرار کرد، ولی اول باید کارنامه‌ام را می‌گرفتم.
به کیان لبخند زدم.
-ممنون که گفتی کیان.
در حین بیرون رفتن صدایش را شنیدم.
-خواهش می‌کنم.
مثل پرنده پله‌ها را پرواز کردم و خود را به دفتر رساندم، برایم مهم نبود شلوغ است یا نه، به محض دیدن معاون پیگیر کارنامه‌ام شدم. او بهت‌زده مرا نگریست و گفت:
-صبح دادم نماینده‌ی کلاس، لابد الان هم دست خودشه.
حالا متوجه کارهای عجیب عاطفه شدم، با سرعت به حیاط رفتم، برای پیدا کردن او چشم چرخاندم، تازه از دستشویی بیرون آمده و کنار روشویی ایستاده بود و با یکی دو تا از کلاس اولی‌ها حرف میزد. پرواز کردم و خود را به او رساندم.
-عاطفه! کارنامه من دست توعه؟
نگاهی به چهره‌ی برافروخته و نگرانم انداخت و سرش را به معنای "آره" تکان داد. ل*ب‌هایم را به داخل جمع کردم.
-چرا نمیگی پس؟ خب بدش ببینم چند شدم؟
عاطفه سرش را به چپ و راست گرداند.
-اول شیرینی؟
یک جوری شیرین میخواست که انگار شاگرد اول کلاسم.
-بانمک، بده بیاد.
به سمت آبخوری رفت.
-بالاست... تو کیفم.
دستم را دور بازویش حلقه کردم و او را که برای آمدن مقاومت می‌کرد کشان‌کشان بردم.
-زود باش کارنامه‌ام رو بده وگرنه ازت شکایت می‌کنم.
-به چه جرمی؟
-به جرم قایم کردن کارنامه‌ی مردم.
هر دو قهقهه‌زنان وارد کلاس شدیم. از لای کتاب ریاضی‌اش برگه‌ی A5 درآورد و بدستم داد. کیان خودش را به من رساند و سرک کشید.
-چند شدی سارا؟
اولین چیزی که دیدم معدلم بود.
-۱۸/۹۸ از چیزی که فکر می‌کردم بیشتر شدم.
کیان ساکت بود، نگاهی به صورتش انداختم، بدجوری پکر شده بود وقتی نگاهم را حس کرد به چشمان کشیده و درشتم نگاهی انداخت. سرم را تکان دادم که یعنی چه شده، صدایش از ته چاه می‌آمد.
-حتی معدل تو هم از من بیشتر شده.
-مگه تو چند شدی کیان؟
-۱۵.
در حقیقت واقعا این معدل کمی بود مخصوصا وقتی همه در کلاس ۱۹ به بالا بودند‌. شاگرد اول حکیمه شده بود، شاگرد دوم عاطفه و شاگرد سوم فرزانه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زنگ آخر بود که خانم توکلی، با آن مانتوی طوسی طرح‌دار همیشگی‌اش، وارد کلاس شد. نمی‌دانم چرا همیشه توی چشمم بلندتر از حد معمول به نظر می‌رسید. شاید واقعاً قدبلند بود، یا شاید هم چون کنار ما که قرار می‌گرفت، همه‌چیزش یک سروگردن فرق داشت، حتی صدا و نگاهش.
همان‌طور که همیشه رسمش بود، دستمال سفره‌ی سنتی که به جای رومیزی روی میز پهن می‌کردیم را جمع کرد و با لبخند آرامی روی میز آهنی نشست. کلاسور مشکی‌اش را باز کرد؛ همان دفتر معروف معلم‌ها که نمره و حضور و غیاب و مثبت و منفی در آن خلاصه شده بود و بی‌مقدمه رفت سر اصل مطلب رفت.
-بچه‌ها! کی داوطلبه واسه کار توی نشریه مدرسه؟
دستم را بلند کردم. با گوشه چشم، عاطفه را دیدم که او هم بلند کرد. لیلا، کیان، مینا، فرزانه، فائزه و چند نفر دیگر یکی‌یکی دست‌ها را بالا بردند.
خانم توکلی نگاه سریعی به کلاس انداخت و گفت:
-خب، دستاتون پایین. فقط یه نکته...
یک مکث کوتاه کرد، انگار می‌خواست نرم‌تر برخورد کند اما جمله‌اش جدی‌تر از لحنش بود.
-شرایطش یه‌ذره خاصه. تیم نشریه باید بعضی وقتا بره بیرون مدرسه تحقیق میدانی کنه. ممکنه چندتا کلاس‌هاتون رو از دست بدین.
یه ضرب ادامه داد:
– به‌خاطر همین، اول باید معدل‌های بالا رو در نظر بگیریم. فقط چهار یا پنج نفر انتخاب می‌شن.
خودکارش رو برداشت و شروع کرد به نوشتن اسم‌ها توی دفترش.
– این اسامی رو با معلمای تخصصی‌تون چک می‌کنم، اگه اونا تأیید کنن، می‌تونید تو تیم باشین.
قلبم کمی تندتر زد. سریع ذهنم رفت سراغ کارنامه و اتفاقاتی که قبلاً افتاده بود. امکان داشت به خاطر اتفاقی که گذرانده بودم رد بشوم. نه، نمی‌توانستم همین‌طوری بنشینم تا رد کنند.
تمام طول کلاس در ذهنم سناریو می‌ساختم که چه بگویم، چطور راضی‌اشان کنم.
وقتی زنگ خورد، خانم توکلی که انگار حسابی عجله داشت، کلاسورش را برداشت و تقریباً از در بیرون پرید. من هم وسایلم را توی کیف چپاندم، چادرم را جمع کردم، با عجله از بقیه خداحافظی کردم و سمت اتاق خانم توکلی دویدم. در بسته و قفل بود.
سالن پایین را بالا پایین کردم، ولی از خانم توکلی خبری نبود. دفتر معلم‌ها هم سوت و کور بود. همه رفته بودند.
نفسم را با حرص بیرون دادم. باشه... فردا. حتماً فردا باهاش حرف می‌زنم.
و بعد دوان‌دوان سمت سرویس رفتم، مبادا جا بمانم.
 
سرویس مدرسه پس از یک ساعت، بالاخره مرا رساند. خانه مثل همیشه ساکت نبود. صدای رادیو از آشپزخانه می‌آمد و بوی پیاز داغ تمام راهروی ورودی را پر کرده بود. از پله‌ها بالا رفته و وارد شدم، بلند و کشدار سلام کردم. کیفم را در گوشه‌ای انداختم، با شوق کارنامه را توی دستم گرفتم و داد زدم:
– مامان! ببین چی گرفتم...
مقنعه را از سر کشیدم و پرت کردم روی چوب‌لباسی. لباس‌های مدرسه‌ام را درآورده، همان‌طور که از اتاق رد می‌شدم، توی سبد لباس چرک‌ها انداختم.
مامان کنار اجاق ایستاده بود، با ملاقه توی قابلمه هم می‌زد. از پشت سرم رد شد، بدون اینکه نگاه کند گفت:
– انداختی تو سبد؟ خیلی خب، الان ماشین رو روشن می‌کنم، یه دور هم لباسای تو رو بشوره.
کارنامه را در دستش گذاشتم. نگاهش کرد. ل*ب‌هایش کمی جمع شد، ابروهایش بالا رفت.
– آفرین دخترم... عالیه... با اون‌همه مریضی، واقعاً عالیه.
همین موقع پریسا با انرژی همیشگیش پرید وسط آشپزخانه.
– چی شد چی شد؟ چند شدی؟ بده ببینم!
کارنامه را از دست مامان قاپید. حسین هم که با شنیدن اسم من آمده بود، با آن قد کوتاهش آمد کنارم. خم شدم و بغلش کردم. صورت گرد و نرمش را به سینه‌ام چسباندم.
– سلام داداش قند عسلم!
پریسا چشم گرداند و زیر ل*ب گفت:
– اِهه... این که نمره‌هاش معمولیه. من که همه‌رو بیست گرفتم.
حسین تلاش می‌کرد از بغلم بیرن بیاید. او را زمین گذاشتم، دست دراز کردم و کارنامه را از پریسا کشیدم.
– تو که مریض نبودی پریسا خانوم، من دو ماه کامل مریض بودم! تو ده روز هم نبود اتاقت بوی قرص و دارو بگیره.
با اخم از کنارشان رد شدم و به اتاق رفتم. پریسا همیشه همین بود. همیشه دنبال مسابقه‌ای با من که فقط خودش برنده‌ی آن باشد.
بابا مثل هر روز تا عصر بیرون شهر کار داشت. ناهار را چهارتایی خوردیم. مامان با لبخند کنار قابلمه ایستاده بود و برای هرکدام‌مان سهم ته‌دیگ طلایی‌اش را با دقت کنار گذاشت.
وسط غذا، با ذوق گفتم:
– مامان، امروز خانم توکلی گفت دنبال بچه‌هایی‌ان برای نشریه‌ی مدرسه. گفتم اسمم رو بنویسه. گفت باید چند نفر انتخاب بشن که نمره‌هاشون خوبه، چون ممکنه از کلاس‌ها جا بمونن.
حرف‌هایم را با هیجان گفتم. مامان گوش می‌داد. حس می‌کردم حرفم مهم است. بعد از ناهار تا شب، صد بار در ذهن مرور کردم که فردا باید چه به خانم توکلی بگویم تا انتخابم کند.
شب به کندی گذشت. هرچه به صبح نزدیک‌تر می‌شد، انگار عقربه‌ها خسته‌تر می‌شدند و کش می‌آمدند.
صبح، زودتر از همیشه رسیدم مدرسه. مستقیم به طبقه‌ی همکف رفتم. درِ اتاق خانم توکلی بسته بود. برگشتم بالا، نشستم سر جایم. ذهنم هنوز درگیر کلمه‌هایی بود که باید با وسواس انتخاب می‌کردم.
نزدیک ساعت هشت، دوباره رفتم پایین. هنوز در بسته بود. زنگ اول گذشت. دوم هم. حس اضطراب مثل سایه دنبال من بود. رفتم دفتر، پرسیدم:
– ببخشید... خانم توکلی امروز نمیان؟
معاون‌ خانم ریاحی سر بلند کرد، با چهره‌ی آرام و صدای آرام‌تر از آن جواب داد:
– نه، مرخصیه. فردا تشریف میارن.
برگشتم کلاس. اما انگار صدایم را جا گذاشته بودم. روز تمام شد. از مدرسه که بیرون آمدم، چیزی شبیه ترس، آهسته در دلم نشست. ترس از دست دادن... از دیده نشدن... از انتخاب نشدن.
 
سه روز گذشته بود؛ سه روزی که هر صبحش، انگار تکه‌ای از امیدم را لای برگ‌های خشک زمستانی جا می‌گذاشتم.
خانم توکلی نیامده بود و من هرچه بیشتر به نبودنش عادت می‌کردم، بیشتر حس می‌کردم که دستم از چیزی کوتاه شده؛ چیزی شبیه بلیت قطاری که دیگر از ایستگاه رفته و فقط جای چرخ‌هایش روی خاک مانده.
اولش با خودم گفتم حتماً مریض شده، شاید هفته‌ی بعد بیاید. اما حالا حس می‌کردم پرونده‌ی نشریه بسته شده و من جایی در آن نداشتم.
هوای صبح‌ها همدست دل من شده بود؛ ابری، سنگین، بی‌قول. انگار آسمان هم یادش رفته بود چگونه آبی باشد.
درس‌ها دوباره جان گرفته بودند؛ کوئیز، پرسش، تکلیف. دفتر خلاصه‌نویسی‌ام شبیه باغی شده بود که در هر گوشه‌اش راهی برای رسیدن به "یادگیری بهتر" سبز شده. هر تکنیکی را امتحان می‌کردم تا شاید میانشان راهی هم به آرامش پیدا شود.
دوباره برگشته بودم به همان دختر سابق؛ سارا. دختری که وقتی معلم فقط نفس می‌کشد تا سوال بپرسد، دستش میان هواست. رقابت بین من، عاطفه و حکیمه داغ شده بود. رقابتی که بیشتر از رقابت، شبیه دویدن کنار دوستانی بود که نمی‌خواستی جا بمانی.
و بالاخره روزی رسید که کلاس پرورشی داشتیم.
خانم توکلی، مثل همیشه، با آن مانتوی طوسی طرح‌دارش وارد شد؛ رنگی که روی تن او هیچ‌وقت خسته به نظر نمی‌رسید، مثل ابری که هنوز امید باریدن دارد.
قدش از یادم نمی‌رفت. نه فقط بلندی‌اش، که آن حس محکم ایستادن، بی‌آنکه فریاد بزند. یک‌جور اقتدار نرم.
همیشه روی میز می‌نشست، نه پشت صندلی معلم. این بار هم، با همان لبخند محو و نگاه تیز، کلاسورش را باز کرد و بی‌مقدمه گفت:
– اسامی‌ای که انتخاب شدن برای تیم نشریه: عاطفه... حکیمه... فرزانه... فائزه.
مثل اینکه یک‌دفعه در گوشم پنبه گذاشته باشند. اسم من نبود.
پلک‌هایم سنگین شد. شانه‌ام کمی افتاد. حس کردم درونم جمع شد، درست مثل وقتی که بخوای وسط جمع گریه کنی ولی فقط ل*ب‌هاتو سفت‌تر روی هم فشار بدی.
به دسته‌ی صندلی‌ام خیره ماندم، گویا آن چوب سرد تنها چیزی بود که از لرزش ذهنم خبر نداشت.
دوست داشتم توی تیم باشم... نه فقط برای نوشتن، که برای حس مشترک، برای کنار هم بودن.
ناگهان صدای حکیمه بلند شد؛ همان‌قدر صاف، همان‌قدر بی‌مقدمه:
– خانم! من که اصلاً داوطلب نبودم!
خانم توکلی بلند شد و چند قدم تا رویه‌روی صندلی کیان آمد. صدایش آرام ولی بی‌تردید بود:
– درسته. ولی خانم یراقی اسامی رو بر اساس معدل انتخاب کرده بودن. داوطلب بودن مطرح نبود.
حکیمه لحظه‌ای مکث کرد. بعد با همان قاطعیت همیشگی گفت:
– من نمی‌خوام باشم. به‌جاش سارا رو بذارین. اونم معدلش خوبه.
لحظه‌ای همه چیز متوقف شد؛ حتی ثانیه‌ها. خانم توکلی به سمت من برگشت. نگاهم کرد، نه با تردید، بلکه با دعوت. پرسید:
– سارا، تو خودت می‌خوای تو تیم باشی؟
صدایم بی‌مکث بیرون پرید، مثل آبی که پشت سد مانده باشد:
– بله... خیلی.
فرزانه هم از تیم کنار کشید و لیلا را معرفی کرد. همه چیز داشت دوباره جان می‌گرفت. خانم توکلی دستی به چانه‌اش کشید. فکر کرد. بعد گفت:
– باید به خانم یراقی اطلاع بدم. تایید نهایی با ایشونه.
تا آخر کلاس، ذهنم هزار جور آینده را تصور کرد. اگر مخالفت کند چه؟ اگر نپذیرد؟
در افکار خود گم شده بودم که انگشت لیلا را روی گردنم حس کردم. سرم را برگرداندم. لبخند زد و گفت:
– سارا... بعد از کلاس بریم پیش خانم یراقی. با هم قانعش می‌کنیم.
سری تکان دادم. لبخند زدم.
حالا وقت حرف زدن بود. برای ماندن، باید قدم برمی‌داشتم.
 
زنگ آخر، وقتی زنگ با آن صدای جیغ همیشگی‌اش به گوش رسید، کیفم را بی‌درنگ روی شانه انداختم و همراه لیلا و خانم توکلی به‌سمت دفتر رفتیم. سکوت اتاق، انگار تپش قلبم را بلندتر کرده بود. لیلا آرام‌تر از همیشه قدم برمی‌داشت و من سعی می‌کردم با هر قدم اضطرابی را که زیر پوستم می‌دوید، کنترل کنم.
درِ دفتر نیمه‌باز بود. خانم یراقی پشت میزش نشسته بود، عینک نزدیک‌بینش را از چشم برداشته بود و در میان انگشتانش می‌چرخاند، چشم‌هایش روی برگه‌ای که زیر شیشه‌ی میز قرار داشت متمرکز بود.
– سلام خانم یراقی.
خانم توکلی حرف را آغاز کرد، ما دو نفر با قدمی لرزان جلو رفتیم. خانم مدیر نگاه کوتاهی به‌مان انداخت و با لبخندی خنثی گفت:
– سلام، بله؟! بفرمایین؟
سکوت کوتاهی برقرار شد؛ از آن سکوت‌هایی که آدم دلش می‌خواهد کسی حتی یک تلفن بشکندش. خانم توکلی به کمکمان آمد:
– بچه‌ها اومدن درباره‌ی نشریه صحبت کنن.
خانم یراقی عینکش را روی شیشه‌ی میز چوبی گذاشت و چشم‌به‌راه ماند. از درون آماده‌ی گفتن همه‌ی جملاتی بودم که در ذهنم صدبار چیده و بازچیده بودم؛ اما زبانم با تردید در دهان می‌چرخید. نگاهی به لیلا انداختم؛ رنگش پریده بود و چشم‌هایش مثل آینه بخار گرفته بودند.
خانم توکلی لبخندی زد و توضیح داد:
– دو نفر از دانش‌آموزایی که شما انتخاب کرده بودین، انصراف دادن.
– کیا؟
– حکیمه فرزادی و فرزانه تکلیف.
خانم یراقی زیر ل*ب «هوم»ی گفت، بلند شد و به‌سمت چوب‌لباسی رفت. همان‌طور که کیفش را از روی گیره‌ی فلزی برمی‌داشت، حس کردم باید حرف را همین‌جا زد. صدا از درونم بالا آمد، با لرزش ولی مصمم:
– ما می‌خوایم جای اون دو نفر تو گروه نشریه باشیم.
چادرش را بر سر مرتب کرد و برگشت. مقابل‌مان ایستاد؛ بلند، بی‌حرکت، شبیه درختی که باد را خوب شنیده ولی هنوز تصمیمی برای خم شدن ندارد.
– می‌دونین که ممکنه چند بار سر کلاس نباشین. درس عقب می‌مونه. مخصوصاً تو، مرتضوی... تو تازه از یه عمل سنگین برگشتی. عقب افتادی... فکر نمی‌کنی بهتره...
همان جمله‌ها، همان واژه‌ها.
تو مریضی... تو باید مواظب باشی... تو نمی‌رسی...
مثل حلقه‌ای که دور گلویم تنگ‌تر می‌شد و من دیگر تاب شنیدنش را نداشتم.
میان جمله‌اش پریدم؛ بدون نقشه فقط با دل:
– من الان حالم خوبه، خیلی هم خوب. حتی تو ده روز تونستم خودمو به بقیه برسونم. چند جلسه غیبت چیزی از دستم نمی‌گیره. شما خودتون دیدین... می‌تونم، واقعاً می‌تونم.
چشمانش لحظه‌ای روی صورتم مکث کرد. ساکت بود؛ اما در آن سکوت، چیزی حرکت می‌کرد؛ شاید تردید، شاید سنجیدن. کیف را روی دوش انداخت، چادرش را کمی جلو کشید و در نهایت گفت:
– باشه. این دو نفر می‌تونن تو گروه باشن. خسته نباشین.
لبخند از لبم پر کشید و دوید روی صورتم، بالا رفت و رسید به چشم‌هایم. من و لیلا با ذوقی بی‌واسطه از دفتر بیرون زدیم.
لیلا، همان‌طور که روی پاهایش خم شده بود، با مشت‌هایی گره‌کرده گفت:
– یس! همینه... گرفتیمش!
خانم توکلی پشت‌سرمان آمد، رضایتی آرام در نگاهش بود:
– فردا قبل زنگ اول بیاین اتاقم، درباره‌ی برنامه صحبت کنیم. حالا هم بجنبین، مدرسه خالی شده.
با لیلا خداحافظی کردم. کیفم را محکم‌تر روی شانه انداختم. از دو پله‌ی ایوان پایین دویدم. نه مثل یک آدم، بیشتر شبیه باد.
نه فقط به‌خاطر سرویس... بلکه چون سبکتر از همیشه بودم.
 
وقتی رسیدم خانه، همه‌ی شوق و ذوقم را به یک‌باره روی مامان خالی کردم. سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، از لحظه‌ای که خانم یراقی گفت «باشه» تا خنده‌های بیرونِ دفتر.
مامان کنار ظرف‌شویی ایستاده بود، دست در آب و دل در فکر. با لبخند مهربانی پرسید:
– به درسات لطمه نخوره سارا جون؟
مثل همیشه... همه نگران همان چند جلسه کلاس‌اند. انگار شادی باید همیشه عقب‌تر از برنامه‌ی درسی بیاید.
– نه مامان، یه جلسه که چیزی نیست. تازه معلم‌ها این‌قدر تکرار می‌کنن که انگار ما هیچ‌وقت غایب نبودیم.
مامان نگاه مختصری انداخت، ابرویش بالا رفت، سرش پایین... یعنی: باشه، ببینیم چی میشه.
آن‌قدر سبک‌بال و پرانرژی بودم که مهمانی امشب در خانه‌ی مادرجان را فراموش کردم. دم غروب، مامان در چهارچوب اتاقم ایستاد.
– لباس‌هات آماده‌ست؟
سرم را از دفترم بالا آوردم.
– لباس چی؟
مامان نچی کرد و اخم شیرینی به صورت آورد:
– یه ساعت دیگه می‌ریم خونه‌ی مادرجون.
با کف دست زدم به پیشانی‌ام. یادم رفت.
تکالیف ریاضی مانده بود. معلم دینی هم گفته بود پرسش کلاسی داریم و از همه درس می‌پرسد. نمی‌شد بروم... اصلاً نمی‌خواستم بروم.
– من نمیام.
مامان اخم‌ها را تیزتر کرد:
– یعنی چی نمیای؟ نمی‌تونیم تنها بذاریمت.
– چرا نمی‌شه! من دیگه بچه نیستم. تازه... پریسا و حسین رو هم همیشه پیش من می‌ذارین.
ولی مامان مثل همیشه وقتی تصمیمش را گرفته باشد، نه بلند حرف می‌زند، نه داد می‌زند. فقط محکم و آرام می‌گوید:
– هر کاری داری بکن، یه ساعت دیگه می‌ریم.
در را بست. همین سکوت قاطع، یعنی: نه، یعنی تمام.
می‌دانستم حتی اگر مامان لحظه‌ای دلش بلرزد، بابا دلش نمی‌لرزد.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به کمد دوختم. حالا باید چه بپوشم؟ اصلاً کی‌ها قرار بود آن‌جا باشند؟
شلوار جینی و پیراهنی گشاد، بلند و راحتی از کمد بیرون کشیده و روی تخت انداختم. بعد کتاب و دفتر ریاضی را گرفتم، گوشه‌ی اتاق کنار پنجره، روی پتویی که همیشه آن‌جا می‌انداختم نشستم. نور آخر عصر روی کاغذ می‌افتاد و من با بیشترین سرعت ممکن به حل تمرین‌ها پرداختم.
نیم ساعتی گذشته بود که مامان باز آمد.
– لباس چی می‌پوشی؟
با چشم اشاره‌ای به تخت کردم.
– اینا رو.
لباس را برداشت، به‌چشم کشید، انگار می‌خواست با نگاهش آن را اتو کند.
– این‌که رنگ و روش رفته! خوب نیست!
بلند شدم و کنار مامان ایستادم. کمد را باز کرد، لباس‌ها تکان خوردند، چوب‌لباسی‌ها صدا کردند.
– این‌ همه لباس داری، ولی وقتی قراره جایی بریم، انگار هیچی نداری. بیا، این مانتو صورتیه رو بپوش، با این چادر گل‌دار... روسری هم اینو، صورتی و آبی داره... شلوارت همونی باشه که انتخاب کردی.
مانتوی صورتی کم‌رنگ، قدش تا یک وجب پایین‌تر از زانو می‌رسید، گشاد و نرم. روسری با طرح موج‌دار، زمینه سفید و گل‌های صورتی و آبی و چادر رنگی با گل‌های درشت، زمینه‌اش صورتی ملیح بود. کمی زیادی صورتی، زیادی دخترانه، زیادی خانوم‌پسند.
– این مانتوه خودش یه پا چادره، دیگه چرا چادر رنگی؟
مامان بدون اینکه نگاهی به من بیندازد، فقط گفت:
– همینا خوبه.
و رفت. اعتراضم مثل نخ سست از دهانم افتاد و بر زمین بی‌صدا ماند.
لباس را پوشیدم، چادر گل‌دار را بی‌صدا در کیفم کنار دفتر و کتاب چپاندم، چادر مشکی را روی سر انداختم، وقت رفتن شد.
پریسا هم چادر سر کرده بود، ولی در مهمانی با مانتوی بنفش بلندش نشسته بود، مثل شاه‌زاده‌ای که تازه به قلمرو تکلیف پا گذاشته.
مامان برای او از این سخت‌گیری‌ها نداشت، شاید چون تازه‌کار بود، اما من؟
انگار از من انتظار می‌رفت، همیشه، بی‌خطا و بی‌حاشیه باشم چون فرزند ارشد بودم.
 
خانه‌ی مادرجان، بوی آشنای سال‌های کودکی می‌داد. حیاطی که زیر نور زرد مهتابی برق می‌زد و درختانش سایه‌های کشیده‌ای روی دیوار انداخته بودند. هر شاخه‌، خاطره‌ای آویخته داشت؛ پیچک‌هایی که از دیوار بالا رفته بودند و برگ‌های سبز درخشان‌شان که زیر چراغ می‌درخشیدند، انگار برای خوشامد آمده بودند.
پدرجان دل‌بسته‌ی خاک و باغچه بود. هر گوشه‌ای از حیاط را با وسواس پُر از جان کرده بود. بوته‌ی یاس پیچیده به نرده‌ها، درخت انگوری که تابستان‌ها خوشه‌هایش از دیوار سر می‌کشیدند، نارنجی که هوا را ترش و تازه می‌کرد، توت که سقفِ کفِ حیاط را رنگی می‌کرد و انجیری که همیشه زودتر از بقیه خوابش می‌برد.
از در که وارد شدیم، صدای سلام‌ها مثل موج بالا گرفت. همه بودند؛ دایی‌ها، خاله‌ها، زن‌دایی‌ها، حتی دایی‌های مامان که همیشه دیرتر می‌آمدند. سلامی یکی در میان گفتم، نصفه با لبخند، نصفه با خستگی. هرکس حال و احوالم را می‌پرسید، مامان با لبخندی آماده جواب می‌داد.
جمع گرم بود، اما صداها زیادی در هم می‌پیچید. من به بهانه‌ی درس، از مهمان‌ها فاصله گرفتم و درِ پارکینگ را آهسته باز کردم. پارکینگ، بیشتر شبیه اتاق مهمان شده بود. فرشی تمیز، بخاری روشن، میزی کوچک کنار دیوار. نشستم، کتاب ریاضی را باز کردم، ولی بیشتر به صدای بیرون گوش می‌دادم تا اینکه توجهی به حل مسئله‌ها کنم.
صدای خنده‌ها، گاه بلند، گاه خفه، از دیوار رد می‌شد. بوی ته‌دیگ و سبزی‌قرمه در هوا پیچیده بود. آن‌جا، در سکوتی آرام، در میانه‌ی شلوغی خانه، خلوت خودم را پیدا کرده بودم.
وقتی صدای بشقاب‌ها و قاشق‌ها از آشپزخانه بلند شد، فهمیدم وقت شام است. برخاستم و بی‌سروصدا به آشپزخانه رفتم. مامان و خاله مشغول پر کردن دیس‌های برنج بودند، چهره‌شان سرخ و خندان و دست‌هایشان بی‌وقفه در کار می‌کرد.
– سارا! دایی جون... تو برو بشین عزیزم، این‌جا جای فسقلیا نیست، الان لهت می‌کنن!
صدای دایی حمید بود. لبخند زدم و اطاعت کردم. آشپزخانه دالانی باریک داشت که هر بار با ظرفی از آن رد می‌شدی، باید دعا می‌کردی کسی از روبه‌رو نیاید.
پریسا با دخترخاله‌ها بازی می‌کرد، حسین دنبال توپش بود و من، تنهاترین نزدیکِ آن‌ها بودم. رفتم و کنار بابا نشستم. او در حال حرف زدن با یکی از دایی‌های مامان بود، چیزی در مورد کتابی تازه که دایی اکبر نوشته بود.
 
پدرجان صدایمان زد به سفره اشاره کرد:
– بفرمایین، غذا سرد نشه.
بابا خودش را کشید سمت شومینه، من هم کنارش نشستم. چشمکی زد و گفت:
– پلو سفید یا پلو شوید؟
– پلو شوید، لطفاً.
با کفگیر برای هر دویمان ریخت. بعد سر چرخاند و گفت:
– جوجه؟ کباب؟ یا قرمه سبزی؟
چشمم دنبال قرمه‌سبزی رفت.
– قرمه.
بابا برایم کشید و بعد برای خودش.
مهمان‌ها دور سفره نشسته بودند، فقط مامان، مادرجان و خاله هنوز در آشپزخانه بودند. بابا بشقابش را نصفه خورده بود که صدایش بلند شد:
– فاطمه خانم... بیا، تا تو نیای، من ل*ب به غذا نمی‌زنم!
همه خندیدند. یکی گفت:
– آره جون خودت! ل*ب نزده بودی یا تمومش نکردی؟!
مامان خندید و آمد. همه کمی جمع‌تر شدند، سفره کشیده‌تر شد و گرمای دورهمی، میان بخار قرمه‌سبزی پیچید.
وسط شام، دایی بزرگه نگاهی به من انداخت و با لحن شوخی‌و‌جدی گفت:
– این سارا دیگه بزرگ شده، برای خودش داره خانمی می‌نویسه، شنیدم معدلش هم خوب شده!
چند نفر با تعجب سر بلند کردند چون انتظار داشتند که بعد از آن عمل در حال استراحت باشم. خاله که همیشه طرفدارم بود، گفت:
– آفرین! ماشالا... دختر زرنگ!
بابا لبخند زد، ولی مامان زودتر پاسخ داد:
– والله ما که نگران درساش بودیم، ولی خودش ماشاالله رسید به بقیه و وقتش رو تنظیم کرد.
مادرجان آرام گفت:
– خدا برات نگهش داره فاطمه جون... دختر فهمیده‌ست، از همون کوچیکی معلوم بود یه چیزیش با بقیه فرق داره.
دایی حسین خندید:
– معلومه! دختری که تو پارکینگ بشینه ریاضی حل کنه، نشون می‌ده که چقدر مسئولیت‌پذیره برعکس بچه‌های حالا که هی باید بهشون گوشزد کنی درس بخونن.
همه خندیدند، من هم لبخند زدم، نیم‌نگاهی به بابا انداختم، چشمانش برق می‌زدند، شاید به من افتخار می‌کرد، شاید فقط از این‌که همه با هم بودند، دلش گرم شده بود.
بعد از شام، همه بلند شدند. سفره جمع شد، دیس‌ها، قابلمه‌ها، بشقاب‌ها... زن‌دایی‌ها ظرف‌ها را شستند، مامان و خاله‌ آن‌ها را سر جا گذاشتند. آشپزخانه کم‌کم آرام شد. ساعت نزدیک یازده بود که اولین سینی چای رسید.
خانه مادرجان، هنوز گرم بود؛ با چای، با بوی بهارنارنج، با گفت‌وگوهای آرام شبانه... و با لبخندی که تا خانه با من ماند.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 69)
عقب
بالا پایین