دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات سارا مرتضوی ]

۲۴ مرداد ۱۴۰۴
من باز به فلسفه هر کس به فکر خویش است رسیدم ولی چرا من فقط به فکر خودم نیستم؟

یه چالش گذاشتم البته خودم همیشه انجامش میدم فکر میکنم برای همینه یه تنه به همه کارها میرسم
زمانی که باردار بودم هر روز بین الطلوعین بیدار میشدم، می‌شد نیم ساعت قبل از اذان صبح تا طلوع خورشید
الان حسین همون زمان بیدار میشه از زمان تولدش تا الان.
چالش ورزش خوبه، اونو یکی در میون انجام می‌دادم ولی الان که چندتا هستیم بهتره انگار آدم انگیزه می‌گیره از کار گروهی
 
۲۵ مرداد ۱۴۰۴
فردا روز اول چله است https://forum.cafewriters.xyz/threads/41298/post-357415

اربعین رفتیم پیاده روی و بعد رفتیم تکیه کازرونی قبلا ها بیشتر میرفتیم.
اصولا حسین در مقابل آدم های غریبه ساکته و فقط بهشون با تعجب نگاه می‌کنه خیلی هم طولانی و همه کارهاشون رو زیر نظر داره. آنجا یه خانمی اومد که حسین به محض دیدنش لبخند زد حتی یکم که اون خانم باهاش حرف زد قهقهه زدو این خیلی برام عجیب بود، همه اش هم می‌رفت اون سمتی که اون خانم بود، اون روز با اینکه یک ساعت خوابیده بود و خسته ولی حاضر نبود بخوابه و تا ۱۰ شب بیدار بود بعدش غش کرد.
جدیدا بیشتر روی پاش می‌ایسته، دیگه خودش میشینه ولی هنوز چهار دست و پا نمیره!
حرف زدنش عوض شده و کلماتی که میگه جدیده ولی باز به زبون خودشه.
 
۲۷ مرداد ۱۴۰۴

پسرم دیگه دستش رو به مبل میگیره و تلاش می‌کنه بایسته، مثل این کمر دردی‌ها می‌ایسته.
امروز ابرو رو بهش یاد دادم، می‌گفت ابو
وقتی میگم چشم، دستش رو می‌ذاره رو چشمش، شونه رو که میدم دستش، موهاشو شونه میکنه، با قاشق غذا میخوره و وقتی یه کاری رو نمیتونه انجام بده عصبانی میشه و دستش رو میزنه به زمین.
برای خودش شعر می‌خونه
روی تختش میشینه و کاهی رو زانوهاش می‌ایسته
هنوز اشیا رو نگاه می‌کنه و می‌خواد کشفشون کنه
از سر و کول آدم بالا می‌ره
غذای تکراری نمیخوره

به وقت ۱۳ ماهگی
 
۲۸ مرداد
چقدر سخته آدم بدونه طرف دروغ میگه بعد جلو خودش رو بگیره که مچ نگیره بعد طرف چقدر پروه که نمی‌فهمه قبلا ی چیز دیگ گفته الان یه چیز دیگ اونم هر بار
 
این مسخره نیست همه ما رو دعوت می‌کنن ولی نمی‌ریم؟ یکی نیست به من بگه چرا بیشتر پافشاری نکردی؟ چرا زود ناامید شدی؟ همه همین ترس رو دارن ولی فکر کنم خودم جوابم رو بدم نمیشه، باز مانع هست.
 
۳ شهریور ۱۴۰۴
واقعا صبر می‌خواد با بچه پسر سر و کله زدن اونم توی خونه خفه و کوچک که دم و دقه به یه چیزی میخوره، حالا غذا هم نخوره دست تنها آدم از پا میوفته
زبون هم نداشته باشه بگه چی می‌خواد گریه اش معلوم نباشه واسه چیه
پوف
😠😭😩
 

امروز واقعا روز ناجوری بود، دیشب از خستگی خوابم نبرد و صبح به حدی کسل بودم با اینکه می‌دیدم بچه‌م چیز ناجوری داره می‌ذاره دهنش ولی جون نداشتم برن و جلوش رو بگیرم. دست و پا و کمرم به حدی درد می‌کنه انگار یکی با باتوم بهش کوبیده، ولی فقط این نیست.
جدیدا توی تختش می‌ایسته و از اونجایی که کف تخت بالاست، ینی یه جوری ساخته شده که انگار فقط برای یک سال اوله، در نتیجه میتونه از کمر خم بشه و پرت شه پایین. مزخرفاتی که پول آرامش نمیاره ، حالا اگر پول بود یه تخت درست حسابی داشت که هم اون آرامش داشت هم من خیالم راحت بود. خلاصه اش که چرت روزانه اش رو نرفت و من که دیگ جون نداشتم بهش رسیدگی کنم آنقدر گریه کرد که خوابش رفت.
عصر با چندتا تخته دیگه تلاش کردیم که کف تخت رو بیاریم پایین تا خیالمون راحت باشه ولی اونم یه چیزی ناجوری در اومد.
هنوز بیداره و من از کمر درد نمیتونم بلند شم.
بیشتر با غذا بازی میکنه تا اینکه نوش جونش کنه و این بدترین حالت ممکنه
در کنار همه اینا حرصیه که از مخابرات میخورم‌. همش قطعه و نمیدونم چرا ما هم قبض تلفنمون دو برابر شده هم پول این رو به عنوان شارژ باید بدیم


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۸ شهریور ۱۴۰۴

تلاش می‌کنم که آروم باشم، خشن نشم، عصبی نشم، ناراحت نشم، غصه نخورن، حسرت نخورم، آه نکشم و... کلا در تلاشم
دو ماه از تولد یک سالگی حسین گذشته، براش تولد نگرفتیم، هیچی 😞 چون همسرم به پی‌سی خورده و منم نمیتونم دم دقه پول‌هام رو خرج کنم، یکی خالی باشه بهتر از آینه که دو نفرمون خالی باشن
سعی می‌کنم بهش فشار نیارم ولی اوضاع مالی‌اش روز به روز بدتر می‌شه
حتی عمو پنجاه اندی ساله‌اش هم هر سال برای خودش تولد میگیره
خود پسرم که یادش نمی‌مونه ولی من که مادرم همیشه یادم میمونه که بچه‌ام در سکوت به دنیا اومد بدونی هیچ کیکی بدون هیچ تبریکی بدون هیچی
 
۱۱ شهریور ۱۴۰۴
هر بار که میبینمش یه خونه به سبد کالاش اضافه کرده و این بار میگفت یه خونه ۲۲۰ متری خریده! هر چی ازش میپرسم چطور و احتمالا بقیه هم میپرسن چطوری، جواب درست و حسابی‌ای نمیده.
پولدار دورمون زیاد هست ولی هر کدوم دهه‌های پنجاه به بالان تازه وقتی که از ۲۰ سالگی کار کردن، چندین نفر رو حقوق میدن
ولی اینو من نمیدونم چطوری با شش سال کار از صفر
خودش میگه از سوپری، ولی سوپری آنقدر درآمد داره مگه؟
یه خونه ۲۲۹ متری ته دنیا هم که باشه حداقل میشه ۱۰ میلیارد نه ۶ میلیارد، بماند که چند ماه پیش خونه سومشون ۴ میلیارد خریدن
این بکنار هر وقت میبینمش قیمت لباس‌های جدیدشون بیشتر از قبل میشه
جالب اینجاست که از من میپرسه؟ تو چطور کار میکنی؟
بعد خودش بعد از چهار سال کلاس‌های گرون گرون رفتن میگه توش پول نیست ویه چیز جدید شروع کرده
همون مهارتی رو که یاد گرفته اگه من بودم الان هزار کار انجام می‌دادم
دیگه بعضیا استعداد کار کردن ندارن
یادمه یه زمانی به من می‌گفت تو پول‌های باباتو به باد میدی، اون موقع همه‌اش مریض بودم، مال زمانی بود که پول دوا و درمون زیاد بود، بعد خودش رفت دانشگاه آزاد اونم معماری و هیچی نشد، کلی کلاس و هیچی نشد...
حالا هم افسرده شده، هر ماه یه تومن یه تومن خرج می‌کنه بره تراپیست
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
عقب
بالا پایین