Gemma
مدیر ارشد بخش کتاب+مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
با دو به سمت اتاقم میروم، میدانم که در اتاقم قفلی ندارد اما با ذکاوت به سمت حمام میروم و قبل از اینکه وارد شود، در را به رویش میبندم و محکم قفل میکنم. صدای ضربههایش روی در ترکیب میشوند و هیجان و اضطراب فضا را پر میکنند. هراسان از پشت در میگوید:
- پیوند! چیزی یادت اومده؟
و من با صدایی لرزان و پر از خشم فریاد میزنم:
- تو باهام چیکار کردی پست فطرت!؟
- پیوند من متأسفم... تو رو خدا در رو باز کن باید حرف بزنیم.
دستگیره را هی میکشد و ناگهان متوجه میشوم که گریه میکند، صدایش پر از نگرانی و عذاب وجدان است:
- پیوند! بازش کن... .
خاطراتم محو و مبهماند اما آرام آرام شفاف و واضحتر میشوند، انگار پردهای سنگین از جلوی ذهنم کنار میرود و هر لحظه جزئیات بیشتری به چشم میآید. با اضطراب میپرسم:
- تو... بهم تعرض کردی؟
او با صدای بلند و محکم پاسخ میدهد:
- دیوونه شدی؟ من بمیرمم چنین کاری نمیکنم!
انگار که با او فحشی بزرگ داده باشم، حدس میزنم صورتش پر از نگرانی و شرمندگی شده باشد. میپرسم:
- پس چرا انقدر حالت به هم ریخته؟
- تو چیزی یادت نيومده؟
پشت در روی کاشیهای سرد و طلایی حمام مینشینم، انگشتهایم روی لبههای سرد کاشیها خم شدهاند و نفسم بیرون میرود.
- نه.
او نفس عمیقی میکشد و میگوید:
- خداروشکر.
سپس دوباره سعی میکند مرا متقاعد کند در را باز کنم و با صدایی آرام و مضطرب میگوید:
- در رو باز کن.
- که دوباره حافظهمو دستکاری کنی؟
- تو که چیزی به یاد نیاوردی.
ناگهان خاطرهای از همه پررنگتر در ذهنم جان میگیرد. رنگها، صداها و بوها زنده میشوند؛ حس رطوبت کف حیاط، گرمای دستهای کوچک و لرزش نفسهای کودکیام دوباره با وضوحی تکاندهنده در من زنده میشود. خیلی کوچک هستم و عرفان نیز جوان و خندان است. قلبم به شدت میتپد و دستانم به لرزش میافتند. با صدای نیمهلرزان و خالی از اعتماد به نفس میگویم:
- گفتی چشماتو ببند و تا ده بشمر.
لحظهای سکوت است و صدای قطرههای باران که روی شیشههای نیمهباز میچکند فضا را پر کرده است. سپس باقی خاطره را با اضطراب و ترسی نهفته تعریف میکنم:
- تا ده میشمرم و بعدش... جیغ میزنم.
عرفان دیگر محکم به در نمیکوبد و ساکت است. میپرسم:
- این رو میخواستی از ذهنم پاک کنی نه؟
- بعدش رو یادته؟
- نه.
- پیوند! چیزی یادت اومده؟
و من با صدایی لرزان و پر از خشم فریاد میزنم:
- تو باهام چیکار کردی پست فطرت!؟
- پیوند من متأسفم... تو رو خدا در رو باز کن باید حرف بزنیم.
دستگیره را هی میکشد و ناگهان متوجه میشوم که گریه میکند، صدایش پر از نگرانی و عذاب وجدان است:
- پیوند! بازش کن... .
خاطراتم محو و مبهماند اما آرام آرام شفاف و واضحتر میشوند، انگار پردهای سنگین از جلوی ذهنم کنار میرود و هر لحظه جزئیات بیشتری به چشم میآید. با اضطراب میپرسم:
- تو... بهم تعرض کردی؟
او با صدای بلند و محکم پاسخ میدهد:
- دیوونه شدی؟ من بمیرمم چنین کاری نمیکنم!
انگار که با او فحشی بزرگ داده باشم، حدس میزنم صورتش پر از نگرانی و شرمندگی شده باشد. میپرسم:
- پس چرا انقدر حالت به هم ریخته؟
- تو چیزی یادت نيومده؟
پشت در روی کاشیهای سرد و طلایی حمام مینشینم، انگشتهایم روی لبههای سرد کاشیها خم شدهاند و نفسم بیرون میرود.
- نه.
او نفس عمیقی میکشد و میگوید:
- خداروشکر.
سپس دوباره سعی میکند مرا متقاعد کند در را باز کنم و با صدایی آرام و مضطرب میگوید:
- در رو باز کن.
- که دوباره حافظهمو دستکاری کنی؟
- تو که چیزی به یاد نیاوردی.
ناگهان خاطرهای از همه پررنگتر در ذهنم جان میگیرد. رنگها، صداها و بوها زنده میشوند؛ حس رطوبت کف حیاط، گرمای دستهای کوچک و لرزش نفسهای کودکیام دوباره با وضوحی تکاندهنده در من زنده میشود. خیلی کوچک هستم و عرفان نیز جوان و خندان است. قلبم به شدت میتپد و دستانم به لرزش میافتند. با صدای نیمهلرزان و خالی از اعتماد به نفس میگویم:
- گفتی چشماتو ببند و تا ده بشمر.
لحظهای سکوت است و صدای قطرههای باران که روی شیشههای نیمهباز میچکند فضا را پر کرده است. سپس باقی خاطره را با اضطراب و ترسی نهفته تعریف میکنم:
- تا ده میشمرم و بعدش... جیغ میزنم.
عرفان دیگر محکم به در نمیکوبد و ساکت است. میپرسم:
- این رو میخواستی از ذهنم پاک کنی نه؟
- بعدش رو یادته؟
- نه.