تا سِحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه ی جادو نهاده ایم
 
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
 
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
 
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد
 
عقب
بالا پایین