تا سِحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه ی جادو نهاده ایم
 
من در این جای همین صورت بیجانم و بس
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Farzane
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
 
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزیـن خویشان نامحـــرم مـــرا بیگانگـــی بایـــد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Farzane
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
 
قلعهٔ دل خوشتر است از قلعهٔ این شهریار
همت ما این چنین فرمان دهد بر پادشاه
 
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد
 
‌دستم نمی‌رسد به بلندای چیدنت
باید بسنده کرد به رؤیای دیدنت...
 
عقب
بالا پایین