هستند تو را عاشق بسیار ولیکن
دل‌سوخته در عشق تو، چون من دگری نیست
 
تا توان کردن ز خونِ ما نگارین دست را
از حنا بهرِ چه باید کرد رنگین دست را
سینه‌اش از بادهٔ لعلی بدخشان می‌شود
هر که سازد چون سبو در خواب بالین‌‌دست را

جناب صائب تبریزی
 
آن تُرک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت؟

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان‌بین
کَس واقفِ ما نیست که از دیده چه‌ها رفت
 
تا سرافرازم به داغ بندگی کرده است عشق
هست در زیر نگین ملک سلیمانی مرا
در دبستان تأمل کرده ام روشن سواد
ابجد اطفال باشد خط پیشانی مرا

جناب صائب تبریزی
 
از پی آن دلبر شیرین شمایل می‌رو
دل پی او رفت و من هم از پی دل می‌روم

می‌روم نزدیک آن قصاب و گو: خونم بریز
من هلاک قتل خویشم، سوی قاتل می‌روم
 
ما را زِ خیالِ تو چه پروایِ نوشیدنی است؟
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است

جناب حافظ شیرازی
 
تا جهان باقی و آئین محبت باقی است

شعر حافظ همه‌جا ورد زبان خواهد بود
 
عقب
بالا پایین