سخت میخواهم که در آغو*ش تنگ آرم تو راما قصه سکندر و دارا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس
هرچقدر افشرده ای دل را، بیفشارم تو را ...
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سخت میخواهم که در آغو*ش تنگ آرم تو راما قصه سکندر و دارا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس
یکبار به من قرعه ی عاشق شدن افتادای که از خوبی خود بی خبری
به خدا خوب تر از خوب تر از خوب تری!
دل من کجا پذیرد عوض تو دیگری راهر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من ان نرود
تو پری زاده ندانم ز کجا می آیییک روز می ایی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین مس*ت و خمارت نیستم
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتنیوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور