از تو آغاز شدم تا که به پایان برسمتا خار غم عشقت اویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال مناز تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم
خسته از بودن تو
خسته تر از رفتن تو
نکند بی تو دلم عاشق یاری بشودوه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود در عاقبت در طلب تو حال من
تیر و کمان گرفته ایای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت
من آلوده به آغو*ش تو رایا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغو*ش بگیرم که بمیرم
دوستش دارم ولی این راز باشد بین ماتلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد