من که تا صبحدر سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
یکی می پرسدای که برداشتی از شانه موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداری
یکی می پرسد
غمت از چیست ؟
ملال انگیز چهره ات از دوری کیست ؟
برایش از ته دل می نویسم
برای آنکه باید باشد و نیست
نمی گویی و می سوزیتو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
شب از فراقت در فغانیارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
من و اين شعر تكرارىشب از فراقت در فغان
روز از غمت در زاری ام
دارم عجب روز و شبی
آن خواب و این بیداری ام
یار من خسرو خوبان و لبش شیرین استمن و اين شعر تكرارى
شروع شب به بيدارى
تو و عطرى كه جا مونده
تمامِ شب خود آزارى