همگانی [ همین الان داری به چی فکر میکنی؟ ]

چرا قضاوت میکنن؟ چرا نمیتونن از یه دید دیگه به مسئله نگاه کنن؟
نکنه مشکل منم؟ اشتباهه که از دید و احساس تمام افراد به اون مسئله نگاه میکنم؟
شاید من زیادی به احساسات دیگران اهمیت میدم.
اصلا شاید اون فردی که مقصره در اصل مقصر نیست
و یا دلیلی داشته برای انجام کارش
کلی نظریه وجود داره
پس چرا بقیه نمیبیننشون و فقط طبق چیزی که شنیدن سریع قضاوت میکنن؟
دقیقا وسط این جنگم و به نظرم هردو طرف هم بیگناهن هم مقصر.
بی طرفی واقعا سخته
مخصوصا اگه تنها باشی
 
چرا دیلیت چت کرد؟! خیلی ناراحت شدم میخواستم یماهه دیگه جوابشو بدم.
،
وقت ناخون گرفتم 💅🏻 وقت مژه میخوام امسال فقط تغییرات و تنوع ببینم..
 
خواهشا فکر نکنید زرنگید ووقتی با ترفندهای بچگونه تون به چیزی که خواستید رسیدید، احتمال این رو هم بدید که مثل منی دیگه حوصله ی بودن تو بازی شمارو نداره.
+
کار تیمی تا جایی لذت بخشه که همه وظیفه شون رو انجام بدن، غیر از این باشه برای من فقط کلافگی داره.
+
خسته شدم از این روزا
دلم میخواد برم بازار، تو خیابونا قدم بزنم، بساط دست فروشارو ببینم، هوایی که آلوده ست اما لااقل گرم شده یکم رو حس کنم، اما اصلا جسمم کشش نداره...
+
خونه ی مامانم موندن برام سخته با اینکه منو میزارن روی چشمشون، خونه ی خودمون موندن باعث میشه احساس خفگی داشته باشم،بیرون نمیتونم برم مگه تو ماشین و مسافت کم، با وجود تموم محبتی که اطرافیانم دارن و مدام زنگ میزنن و پیگیرن ولی واقعا حالم دیگه داره بهم میخوره از صحبت درمورد این شرایط و تموم ازمایش های اشتباه و مدام نوار قلب و چکاپ و نداشتن ذره ای درد !
+
شدیدا حس میکنم نیاز دارم به گریه کردن اما دستم بسته ست، تو این چندین ماه سه چهار بار شده نتونم جلوی خودمو بگیرم و گریه کردم و حس بد بعدش که...
+
وسط تموم این حس و حال بد جسمی و روحی، مامانمم فشارش تنظیم نمیشه، هی کم و زیاد میشه و حس میکنم تنها کسی که شعورش میرسه باید هرچی زودتر بره دکتر خودمم اما نمیتونم راه برم و تو مطب بشینم، خودشم بیخیاله، بقیه اعضای خانواده هم فقط میشینن تا اتفاقی ک نباید بیفته بعد ناراحتیشونو با عصبانیت و خشم نسبت به هم و بقیه نشون بدن

واااای دارم دیوونه میشم از این روزا.
گند بزنن توش: )
 
یعنی اونقدر عجیبم که کسی نمی‌تونه درکم کنه؟
 
هنوز مامان و بابام نرفتن مسافرت من برنامه مهمونی چیدم =) یه جوری رفتار میکنن من انگار بچه دو سالم
+
خانواده من کلا عجیب غریبن بخدا.. کلا یه هفته می‌خوان برن مسافرت یک ماهه خونمون جنگه، سرم درد می‌کنه دیگه نیاز دارم برن نباشن نبینمشون اه -_-
 
که دوسال دیگه قرارها شرکت خودمو تاسیس کنم...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zhina
چقدر امروز بدون مامان سخت گذشت، فکر میکردم یه مهمونی دوستانه ساده‌ست.. ولی پدرم دراومد =) سه بار دستمو سوزوندم دو بار شکرا ریخت رو فرش.. یه جوری بغض کرده بودم انگار از یتیم خونه آورده بودنم واسه کارگری :) یکی نبود بگه خب بچه خودت مهمون دعوت کردی! نمی‌دونم قراره چجوری از پس مهمونی‌های خونه خودم بر بیام.
+ من دلم مامانمو میخواد آقا🥲 غلط کردم گفتم بره، چقد نبودش تو چشمه.
+
سمبوسه‌ای که مونده بود تو یخچال خیلی بهم چسبید +-+ کاش همه رو بذل و بخشش نمی‌کردما
+
فهمیدم من اصلا باقلوا دوست ندارم، فقط ویارشو دارم همیشه 3in_sisi3
+
نمی‌دونم مردم چرا روز اول سال میرن نونوایی!! بابا ول کنین دو دقه :دی
 
بچه که بودم
بقیه میگفتن اولین دعام برات سلامتیه
و من نمیفهمیدم ، چرا واس من سلامتی ارزو میکنن
مگه مریضم ؟

اما الان منم شدم اون بقیه
اولین دعام شده سلامتی
وقتی مریض بودم و کیک بهم نچسبید
وقتی کرونا گرفتم یه لقمه غذا از گلوم پایین نرفت
و هیچ بو و طعمی نمیفهمیدم
وقتی زانو درد گرفتم
و هزار تا درد دیگه
فهمیدم این دعا از صدتا ارزوهای دیگه واجبتره

امیدوارم جوری سلامت باشین که از لحظات شاد زندگیتون نهایت لذت رو ببرین ❣
 
یه کاسه بزرگ پر سالاد درست کردم
با نعناع و آبغوره 453427_25y-456-
افتاد از روی اپن همش ریختe03627_25hh2y-154fs232528e03627_25hh2y-154fs232528
 
یه کاسه بزرگ پر سالاد درست کردم
با نعناع و آبغوره 453427_25y-456-
افتاد از روی اپن همش ریختe03627_25hh2y-154fs232528e03627_25hh2y-154fs232528
اگه مامان من بود مجبورم میکرد قاشق قاشق همونا رو بخورم فرشم بشورم e03627_25hh2y-154fs232528
 
یعنی اخرش چی میشه؟
 
یعنی چقدر دیگه میتونم دووم بیارم
 
چطوری میتونم درگیر های ذهنیمو حذف کنم
 
دارم فکر می‌کنم دو هفته‌است درخواست تاپیک شخصیت رمان دادم خبری نیست ازش...
تازه مشاورمم که درخواست مشاور دادمم دیگه پیام نداد.
یا من بد شانسممممم یا برای همه همین‌قدرطول می‌کشه
باور کن در حقیقت معکوسش درسته
 
یه جوری جاریم و دخترش تو قیافن انگار فامیلاشونو کشتم، به خودتون بیاین بابا1355+=_
 
این خانومه که الان کنارم نشسته، به قدری روون و با صوت قرآن می‌خونه، دوست دارم صداشو بذارم تو جیبم همه جا با خودم ببرم =) مگه میشه یکی انقدر قشنگ قرآن و دعا بخونه؟!
 
وای دارم از دلتنگی دق میکنم =)
می‌دونم اگه زنگ بزنم هم گریم میگیره هم دعوام میکنن که چرا نرفتم..
+
یه چند ماهی هست پس سرم درد می‌کنه، هی می‌خوام برم دکتر هی نمیشه، خیلی که فکر و خیال میکنم و استرس دارم درد میگیره، انقدی که دیدم تار میشه. ولی هیچکی الان وقت نداره ببرتم.
+
آبجی خوشحاله، اینو وقتی می‌فهمم که وقتی زنگ میزنم چنان پر انرژی جوابمو میده انگار نه انگار همون برج زهرمار همیشگیه : ) خوبه، این ۷ ماه خودشو تو خونه حبس کرده بود.. این مسافرته واجب بود براش.
+
دوست ندارم برم خونشون بمونم، با اینکه خونه خودمون تنهام ولی آرامشی که اینجا دارمو اونجا ندارم، حس میکنم سربارم، همش نماز میخونه همش شبکه خراسان نگاه می‌کنه خب دق کردم من که
حداقل این چند روز بخاطر من یکم خودتو تغییر بده.
 
دارم از سردرد میمیرم گااد :/
،
داشتم فکر میکردم که وقتی هیچ چیز و هیچکس باعث نشه تو از ارمان و اعتقاد و انتخاب شخصیت پایین نیای ارزش اون انتخاب و روشت بالاتر میره! اعتماد بنفستم حفظ میکنی، چقد خوبه که هیچ چیز و هیچکس رو برای همه بتونی به کار ببری حتی کسایی که برات خیلی ارزشمندن! این خودش یه علت مهم داره. و اون علت؟"............."
منظورم انتخاب رفتاریِ درونیه نه دین و هرچیز دیگه یِ خارجی ای.
حس خوبی با چاشنی از غم دارم. ولی راضیَ‌م.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین