رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

malihe

مدیر رسمی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
نویسنده رسمی رمان
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,529
پسندها
پسندها
12,992
امتیازها
امتیازها
523
سکه
8,705
~الهی به امید تو~

%D8%AC%D9%84%D8%AF_%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86.jpg

نام رمان: درحصار یک رویا
ژانر: معمایی، علمی‌تخیلی
نویسنده: ملیحه حمیدی
سطح اثر: حرفه‌ای

خلاصه داستان:
زیر گنبدی آهنین که چون سپری، آسمان را بلعیده، نوجوانی سرکش با چشمانی شعله‌ور از اشتیاق و قلبی لبریز از عصیان، رویایی در سر می‌پروراند: رویای آزادی! اما رازی سر به مُهر، او را به دوراهی سرنوشت می‌کشاند: ماندن در پناه گنبد یا جنگیدن برای حقیقتی رهایی‌بخش...

مقدمه:
آزادی راستین، آن دُر نایاب، نه در حصار یک رویا، که با عبور از آن شکل می‌گیرد.
رویاها، با همه‌ی شکوه و جلال‌شان، گاه زنجیری می‌شوند بر پای اراده و گاه همچون فانوسی، راهنما می‌شوند برای لم*س واقعیت و تحقق آرما‌ن‌ها؛ آنگاه، آزادی، نه فقط در ذهن، که در تار و پودِ زندگی، جاری می‌شود.​




تاپیک عکس‌های شخصیت:[بازکردن]
تاپیک نقد کاربران:[بازکردن]
تاپیک نقد اولیه رمان | منتقد زینب هادی ‌مقدم: [ بازکردن]
تاپیک نقد حرفه‌ای | منتقد رهگذر‌شب "گیتی": [بازکردن]
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
› فصل صفر: منطقه‌ی امن
[یازده سال قبل - شیگان سیتی]


غروب، چون عاشقی دل خسته، آخرین نفس‌های پرتو‌های طلایی رنگش را به پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق می‌افشاند. نسیمی ملایم پرده‌های نازک و سفید رنگ را چون عروسی می‌رقصاند، اما سایه‌های حصار آجری همچون لکه‌های جوهر بر پهنه‌ی خاکستری پرچین می‌گسترد. سکوتی سنگین به یک باره بر فضای خانه حاکم شده بود، گویی زمان از حرکت باز ایستاده.
دیری نگذشته بود که صدای قدم‌هایی تند و بی‌قرار بر پارکت‌های چوبی می‌کوبید و لحظه به لحظه به او نزدیک‌تر میشد، اضطرابی بی‌امان قلب کوچکش را به تپش واداشته بود.
دستان گرم و پُر مهر مادر که حالا شانه‌های آیریس را محکم گرفته بودند، اندکی می‌لرزید. صورتش رنگ باخته بود وگونه‌هایش گل انداخته بود، دفترچه‌ی چرمی کوچکی را در دستان او گذاشت، آب دهانش را به سختی فرو برد و با صدایی گرفته گفت:
- آیریس، به مامان گوش بده. به هیچ وجه نباید این دفترچه رو گم کنی.
نفس‌های مادر تند و بریده بود. بوی عطر همیشگی‌اش ـ آن رایحه‌ی آرامش‌بخش ـ در فضا پیچیده بود. ناگهان دستش را گرفت و او را به درون کمدی کوچک کشید.
چشمان آیریس با ترس و گیجی، از روی اسباب‌بازی‌هایش به چهره‌ی درهم‌ رفته‌ی مادرش کشیده شد. دلش می‌خواست فریاد بزند، مثل هر کودکی از آن پستو بیرون جهد و به آغو*ش گرم مادرش هجوم ببرد، اما تنها با چشمانی که قطره‌ای اشک درونشان می‌لرزید به او خیره شده بود. مادر لحظه‌ای کوتاه آرام به روی دو زانویش نشست، او را در آغو*ش کشید و در گوشش زمزمه کرد:
- قول بده آیریس، قول بده تا صدات نکردم بیرون نیای. این خیلی مهمه عزیزم، خیلی مهم... .
با صدای خفیف چرخیدن کلید در قفل، مادر هراسان از او جدا شد، در حالی که هر ثانیه به پشت سرش نگاهی می‌انداخت، درِ کمد را بدون تعلل بست. تاریکی مطلق چون پرده‌ای ضخیم، بر فضای کوچک کمد افتاده بود. آیریس، با قلبی که دیوانه‌وار می‌کوبید، دفترچه را به سینه‌اش فشرد. بوی آشنای مادر، آخرین نشانه‌ی امنیت، در میان خفقان این تاریکی، محو میشد.
 
آخرین ویرایش:
***
[ پناهگاه منطقه‌ی امن - پیش از رویارویی ]


موهای بلند و خرمایی‌اش را به دو طرف بافت؛ درست به سبکِ کریستن استوارت در آن عکس کوچک که لبه‌ی آینه‌ی ترک‌خورده چسبیده بود.
روبه‌روی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد: شلوار شش‌جیب خاکی، پیراهنی رنگ‌ورو‌رفته، و وِست سبز زیتونی. پوزخندی زد. «اگه این ترکِ لعنتی نبود، خودِ کریستی بودم.» از این فکر ذوق کرد و لبخندش پهن‌تر شد. برای خودش ابرویی بالا انداخت: «معلومه، منم می‌تونستم بازیگر بشم!»
نگاهش با حسرت از روی آینه لغزید و به پوستر روی دیوار، دوخته شد؛ تصویری زیبا و رویایی از گذشته‌ی زمین که دیگر وجود نداشت. در این قاب کهنه نورها در میان خیابان‌های تاریک آنچنان زنده و زیبا بودند که گویی کرم‌های شب‌تاب در شب می‌درخشند، و مردم با لبخندی بی‌دغدغه در حرکت بودند. با نوک انگشتش خط غبار را از روی تصویر برداشت.
اتاقش، تنگ و بی‌روح، شبیه سلولی تاریک بود که حتی پنجره‌ای برای نفس کشیدن نداشت. نور لرزانِ لامپ کم‌مصرفی که از سقف آویزان بود، سایه‌هایی شکننده بر دیوار می‌انداخت؛ سایه‌هایی که گاه می‌رقصیدند و گاه محو می‌شدند. دیوارهای سیمانی و خاکستری، ترک‌های عمیقی در خود داشتند، همچون زخم‌هایی که هرگز التیام نیافته‌اند.
بوی نم و خاک، بوی ماندگی و سکون، در فضا پیچیده، گویی با تار و پود اتاق عجین شده بود. با این‌حال، اتاق چیزی فراتر از چهاردیواریِ سرد و خاموش بود؛ صندوقچه‌ای از خاطرات فراموش‌شده که هر گوشه‌اش نشانی از گذشته را در خود پنهان کرده بود. تنها پل میان آیریس و دنیای پیش از انقراض، همان پوستر رنگ‌باخته، چند کتاب خاک‌گرفته و عکس نم‌خورده‌ای بودند که در قفسه‌ای چوبی و فرسوده آرام گرفته بودند.
سراغ مطبخ کوچکشان رفت. قوری فلزیِ سیاه و دودزده روی شعله‌ای کم در حال جوش بود. نور زردرنگش از لای در نیمه‌باز به دیوارها می‌تابید و فضای بی‌پنجره‌ی پناهگاه را اندکی گرمتر می‌کرد. با همان شیطنت ذاتی، برای پدر و برادرش الیاس صبحانه‌ای ساده تدارک دید و بعد، در حالی که شعری کودکانه زمزمه می‌کرد، به سراغ دِیزی و شارلوت رفت. همیشه با آن‌ها، بی‌اعتنا به اینکه گاو و خوک‌اند، مثل صمیمی‌ترین دوستانش حرف می‌زد.
کاه و یونجه را در ظرف‌های زنگ‌زده ریخت و گفت:
-‌ صبح‌بخیر بچه‌ها... .
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-‌ می‌دونم تنبلا، شما همیشه می‌خواین بیشتر بخوابین؛ ولی می‌دونین که ممکنه امروز پدر و الیاس برگردن.
صدایش آرام شد. نگاهی به درِ فلزی پناهگاه انداخت، دری که هیچ‌وقت باز نمی‌ماند.
-‌ فقط امیدوارم این‌بار، آسیب جدی ندیده باشن.
ثانیه‌ای بعد پوزخندی زد و گفت:
-‌ ولی حتماً این‌بار سالم برمی‌گردن با یه عالمه داستان و سوغاتی عجیب، مثل اون دفعه‌ که یه آچار زنگ‌زده آوردن و گفتن «یادگاری از تمدن بشریه»!
و بعد بلندبلند شروع به خندیدن کرد و کمی از داستان‎‎‌‌های قدیمی پدرش را برای‎‌شان تعریف کرد.
 
آخرین ویرایش:
دیزی، گاو اخمالو و همیشه شاکی، سرش را از میان یونجه‌ها بلند کرد و با نگاهی معترض به او خیره شد. صدای بَم و کشدارش، در فضای بسته‌ی انبار پیچید:«مو...»
آیریس دست از کار کشید و اخمی در هم کشید و با اشاره به شارلوت که به شیوه‌ی همیشگی‌اش دماغش را به گِل‌های زیر پایش می‌مالید، گفت:
- دیزی، می‌دونم این داستان‌ها رو صد بار شنیدی ولی من و شارلوت عاشق‌شونیم‌؛ پس تحمل کن و صبحونه‌ات رو بخور، خانم غُرغُرو.
دستی به پشت گوش های مخملی‌اش کشید و آرام خندید و لی‌لی‌کنان از آغول کوچک‌شان گذشت و دوباره به اتاق برگشت تا با دوبی، سگ نگهبان وفادارش، بازی کند.
برای چندمین بار به سمت درب سنگين حبابی شکل رفت و پشت حصار شیشه‌ای که مانند - اتاقکی ایزوله، حدفاصل درب و فضای داخل پناهگاه را مشخص می‌کرد - با اشتياق به انتظار ایستاد تا شاید بتواند پس از چند هفته دوری، دوباره از سوپرایز‌های شگفت‌انگيز پدر و برادرش باخبر شود.
صدای هیس فشار هوا بالاخره به صدا در آمد و مه غلیظی از مواد ضدعفونی در اتاقک شیشه‌ای پیچید، درب فلزی نقره‌ای‌رنگ کنار رفت و قامت بلند و تنومند الياس جلب توجه کرد. لباس‌های سراسری و سفید رنگی همچون فضانوردانی از دنیایی دیگر پوشیده بود و روی صورتش ماسک اکسیژن بزرگی قرار داشت. گویی پس از قواصی در اقیانوس برمی‌گشت؛ ماسک را برداشت و سرش را تکانی داد تا موهای مجعد حالت‌دارش، نفسی تازه کنند. لبخندی به رویش نشاند و گفت:
- چطوری وروجک؟
و بدون گرفتن پاسخی با قدمی بلند از جلوی در کناره رفت.
پدر با لبخندی آرام و مهربان در حالی که جعبه‌ای بزرگ و خاک آلود را در دست داشت، در برابر او ظاهر شد. آن را رو به‌ رويش گرفت و با چشمانی درخشان گفت:
- برای آیریس، دختر بی‌نظیرم که بتونه آرزو‌هاش رو ببینه.
آیریس بوسه‌ای سبک برگونه‌ی پدر نشاند، آن‌قدر سریع که تقریباً پدر چیزی را احساس نکرد سپس با هیجان و شتاب‌زده جعبه را مانند غنیمتی گرانبها از دست‌های پدر ربود و به سمت دوبی که به وجد آمده بود و در کنار آتش قرمز رنگ شومينه بالا و پایين می‌پرید، دوید. رو به پدر با حس کنجکاوی و انتظارش گفت:
- پدر، تو فوق‌العاده‌ای!
روی فرشینه‌ی عنابی رنگی که سال‌ها از لم*س پای مهمان بی‌نصیب مانده بود، نزدیک به شومینه بر روی دو زانو نشست و جعبه را روی پاهایش گذاشت. لبه‌ی آستین لباسش را درون مشتش گرفت و با آن خاک‌ روی جعبه را پاک کرد. با شگفتی سرش را با کمترین حرکت و آهسته بالا آورد، به چهره‌ی مضحک و پشمالوی دوبی که زبانش را بیرون آورده بود و پیوسته نفس می‌کشید خیره شد. چشمانش را بین دو چشم گرد شده‌ی کهربایی رنگش جابه‌جا کرد و گفت:
- باورت میشه؟ یه تلسکوپه؟!
و بعد صورتش را به سمت پدر چرخاند و پرسيد:
- درسته دیگه؛ من اشتباه نمی‌کنم؟ اون یک تلسکوپ بزرگ و زیباست؟!
بعد کمی مِن‌مِن کرد و ادامه داد:
-‌ اوم... شبیه همونی که برای فارغ‌التحصیلی از مدرسه‌ی دبیرستان، به الیاس داده بودی؟
پدر از ميان ل*ب‌هایش آرام خندید و سرش را به نشانه‌ی تأیيد تکان داد و بعد مانند همیشه روی صندلی نَنوی چوبی‌اش روبه روی آیریس در نزدیکی شومینه نشست. آن را به آرامی به حرکت درآورد و با رویی گشاده حرکات کودکانه‌ی آیریس را زیر نظر گرفت.
 
آخرین ویرایش:
آیریس دستی به روی سر دوبی کشید و گفت:
- بالاخره ما هم یه تلسکوپ داریم.
دوبی با پارسی کوتاه جوابش را داد و آیریس خنده‌ای سر داد و همان‌طور که جعبه‌ی مقوایی پوسیده را با دقت باز می‌کرد، رو به الیاس گفت:
-‌ تا حالا از تلسکوپ استفاده کردی؟
الیاس که موهای خیسش را با حوله‌ای زبر خُشک می‌کرد، شانه‌ای بالا انداخت و با کمی تامل که نشان از مرور خاطراتش بود گفت:
-‌ آره، ولی چیز خاصی ندیدم. یه مشت نقطه وسط آسمون چه جذابیتی می‌تونه داشته باشه؟
آیریس با اخم و ناراحتی لبی برچید و گفت:
-‌ اما برای من جذابه!
سپس رو به پدر کرد و در حالی که هم‌چنان مخاطبش الیاس بود ادامه داد:
-‌ پدر گفته بود با تلسکوپ میشه کلی چیز دید مثلاً ستاره‌ها، سیاره‌ها، کهکشان‌ها... .
حرفش هنوز تمام نشده بود که الیاس میان کلامش پرید و حوله را روی شانه‌اش انداخت، با چند قدم بلند از مطبخ گذشت و خودش را روی کاناپه‌ای بزرگ انداخت و غبار کهنه‌ای روی آن نشسته بود، پاهایش را روی میزی که از تایرهای کهنه ساخته شده بود دراز کرد و با حالتی حق به جانب گفت:
-‌ باور کن خواهر کوچولو، همین که نگاه‌شون کنی خودت می‌فهمی و میای میگی...
بعد صدایش را ناشیانه نازک کرد و با لحنی اغراق‌آمیز، ادای آیریس را درآورد:
-‌ الیاس، واقعاً اون بالا جز چند تا نقطه‌ی بی‌مصرف، هیچی نبود!
او موفق شده بود آیریس را مثل تیری از چله‌ی کمان رها کند. صدای اعتراض آیریس، زنگ خطری برای پدر بود که به میان آن‌ها بیاید و پیش از درگیریِ بیشتر دخالت کند، نگاهی جدی به الیاس انداخت تا سنش را به یادش آورد، بعد رو به آیریس گفت:
-‌ برای کار کردن با این وسیله، اول باید فکوس‌کردن رو یاد بگیری که احتمالاً الیاس از این موضوع بی‌خبر بوده.
آیریس لبخند پیروزمندانه‌‌ای را روی ل*ب‌ش نشاند و موزیانه به او چشمکی زد. حالا نوبت الیاس بود که صدایش را بالا ببرد. همان‌طور که هویج توی دستش را در هوا تکان می‌داد، با کنایه گفت:
-‌ یه جوری از فکوس این دستگاه حرف می‌زنین، انگار اون بالا یه مریخیِ سه‌چشم منتظر نشسته تا واستون دست تکون بده!
مکثی کرد و بعد، در حالی که لقمه‌اش را فرو می‌داد، گفت:
-‌ خواهرجون، اگه دنبال موجودات فضایی می‌گردی یه پیشنهاد بهتر دارم. برو یه سری به انبار مطبخ بزن. اونجا چند تا سوسک غول‌آسا هست که دلشون برای آشنایی باتو قنج میره!
بعد آهی کشید و گفت:
-‌ من که دلم واسه اون روزایی که با یه ضربه‌ی دمپایی دخلشون رو می‌آوردم، حسابی تنگ شده!
 
آخرین ویرایش:
آیریس از پدر انتظار داشت تا دوباره به ميان‌شان بیاید و او را از شر سخنان سخت و سنگین برادر سنگدلش نجات دهد؛ اما پدر از همیشه متفکرتر بود و آیریس نمی‌دانست این سکوت چه معنایی دارد. گویی ساختمان غرور و احساساتش به یک باره فرو ریخته باشد، با ناراحتی سعی کرد تا از خودش دفاع کند، با تمام قدرت بغضش را فرو بُرد و با صدایی که هم‌چنان می‌لرزید گفت:
- من فقط می‌خوام که بیشتر با دنیای بیرون آشنا بشم.
اولین بار بود که الیاس آن‌قدر مصمم او را هدف قرار می‌داد و مانند مسلسلی آماده‌ی تیراندازی، قلب آیریس را نشانه می‌رفت. صدای خنده‌ی حرصی الیاس که بلند شد آیریس از افکارش بيرون آمد و توجهش را به او داد، حالا دوبی هم مدام پارس می‌کرد و شاید با زبان بی‌زبانی مشغول دفاع از آیریس بود. از ته دل کمی خوشحال بود حداقل در این شرایط پرفشار و سخت تنها نبود. الیاس با استیصال ادامه داد:
- دنیای بیرون؟! عجب خیال مضحکی؛ اون بیرون دیگه چیزی برای شناختن باقی نمونده، جز یک مُشت خرابه‌‌ی زنگ‌زده و آدم‌های عجیب و غریب... .
پدر که متوجه شده بود طعنه‌های ظالمانه‌ی الیاس به او بر می‌گردد، طاقت نياورد و با صدایی قوی و رسا، درحالی که آرامش هميشگی‌اش را حفظ کرده بود پرسید:
- با این حرف‌ها دنبال چی هستی الیاس؟!
او که موفق به جلب توجه پدر شده بود با تغییر موضع‌اش آهسته پاهایش را از روی میز برداشت. چشم‎‌هایش را که از خشمی سرکوب شده و جدیت می‌درخشیدند به پدر دوخت. سپس هویج گاز زده را بر روی ميز رها کرد و دستی به زانویش گرفت و سنگین از جا برخاست، پوزخندی زد و با صدایی که می‌لرزید گفت:
- فقط برام سواله، شما که اون همه از آینده مطمئن بودید، چرا هيچ‌وقت پیش‌بینی این اوضاع رو نکردید؟
پدر نیز از جایش تکانی خورد و جلوتر رفت تا رو در روی الیاس قرار بگیرد، مشت‌هایش را گره محکمی زد و رگ‌های دستش را به رخ کشید و با لحنی قُلدرمآبانه گفت:
-‌ همیشه برای تغییر لازمه کمی ریسک کرد، بچه جون!
الیاس اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید و گفت:
-‌ درسته؛ تغيير دادید. دیگه بدتر از این هم میشد؟!
این را گفت و از موضعش کوتاه آمد و مسير اتاقش را که در انتهای راهروی تنگ و باریک بود، در پیش گرفت و با صدایی بلند گفت:
-‌ شما اگه قدرت ریسک داشتی به دخترت می‌گفتی که چه بلایی به سر آليشيا اومده!
او رفت و آیریس را با هزار سوال بی‌پاسخ و در کنار پدری که دیگر نمی‌دانست چگونه باید با الیاس کنار بیاید، تنها گذاشت!
 
آخرین ویرایش:
تا عصر، در سکوتی که همچون مردابی از احساسات کهنه، آن‌ها و پناهگاه را در خود فرو برده بود، زمان به کندی می‌گذشت؛ هرکس به ظاهر سرش به کار خودش گرم بود.
مثلاً پدر در مزرعه‌ی کوچکشان ـ که در کنار آغلِ دیزی و شارلوت قرار داشت و با چند بلوک سیمانی در خطوطی منظم به چند بخش تقسیم شده بود ـ مشغول شخم زدن زمین بود. با وسواس خاصی هر قسمت را به گیاهی خوراکی اختصاص می‌داد، قوام خاک و حاصل‌خیزی‌اش را بررسی می‌کرد، و لامپ‌های گرمایشی را طوری تنظیم می‌کرد که گیاهانی مانند لوبیا، هویج، گوجه و سیب‌زمینی بتوانند در آن محیط رشد کنند.
الیاس هم با تعمیرات پناهگاه خودش را مشغول کرده بود. گاهی به کیسه‌ی بوکسش مشت و لگد می‌زد و گاهی روی تخت آویزانش تاب می‌خورد؛ انگار هرکدام‌شان به دنبال راهی برای رهایی از خشم بودند.
شاید پیش از آن گفت‌وگوهای عجیب میان الیاس و پدر، این روز هم مانند روزهای معمولی می‌گذشت؛ اما حالا همه‌چیز عذاب‌آور به‌نظر می‌رسید.
آیریس میز را برای شام چید و در ذهنش نقشه‌هایی را بالا و پایین می‌کرد که شاید بتوانند پدر و برادرش را آشتی دهند. با این حال، هیچ‌کدام به نظرش کارساز نمی‌آمدند. او حتی مجبور شد هر یک را جداگانه برای آمدن به سر میز دعوت کند؛ چرا که در این مدت، هیچ صدایی کمتر از هشتاد دسی‌بل در خانه شنیده نمی‌شد، و حتی دوبی هم سرش را بر دستش گذاشته بود و فقط با چشمانش رفت‌وآمد آیریس را دنبال می‌کرد.
بر سر میز، مدت کوتاهی را در سکوت و خیره به نقطه‌ای نامعلوم گذراندند تا بالاخره پدر، با نگاهی خسته و بی‌رمق، مقداری از خوراک - لوبیای سفید و هویج - را درون ظرف‌ها ریخت. تکه نان جوی را که آیریس با مهارت خاصی پخته بود، به سه قسمت تقسیم کرد و سپس با قاشق ـ به نشانه‌ی آن‌که حواسشان به غذا خوردن باشد ـ ضربه‌ی کوتاهی به گوشه‌ی بشقابش زد. اما بعد از آن، فقط مشغول بازی با غذا شدند.
این سکوت مگر اشتهایی هم باقی می‌گذاشت؟ لقمه‌ها را در دهان می‌گذاشتند و بی‌آن‌که بجوند، قورت می‌دادند.
مدتی که گذشت و طاقت آیریس به سر آمد. نگاه نامحسوسش را بین برادر و پدرش چرخاند و دستش را به زیر چانه‌اش گذاشت و درحالی که با قاشقش هویج‌های درون بشقاب را با خونسردی بالا و پایین می‌برد، بدون هیچ مقدمه‌‌ای گفت:
-‌ من تصمیم گرفتم برای شکار این ماه، با شما به بیرون از منطقه‌ی امن بیام.
حالا، بعد از ساعاتی انزوا، هر دوی آن‌ها در یک جبهه بر ضد او قرار گرفته بودند؛ با انبوهی از احساساتی چون تعجب، ترس، تردید، و شاید کمی خشم، به او خیره شدند و نمی‌دانستند دقیقاً چطور باید واکنش نشان دهند.
 
آخرین ویرایش:
الیاس با کمی تردید آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش به حرکت درآمد:
- اوه... پس بالاخره خانم ماجراجو تصمیم گرفتن از برج عاج‌شون پایین بیان و قدمی به دشت‌های اون طرف منطقه‌ی امن بذارن!
حالا هر سه دست از غذا کشیده بودند. آیریس نگاهش را به الیاس دوخت که دست‌هایش را روی سینه قلاب کرده بود و از بالای بینی با او صحبت می‌کرد. الیاس قد و قواره ظریف و لاغر خواهرش را از نظر گذراند و با طعنه گفت:
- فکر نمی‌کنی دوستای ته انبارت دلشون برات تنگ بشه؟ اصلاً می‌خوای تو به جای من بری بجنگی؟ فکر می‌کنی از پس زامبی‌ها، آنتروپی و کیمرا بر میای؟
آیریس دیگر صدای الیاس را نمی‌شنید و تنها به رهایی فکر می‌کرد. پدر نیز در سکوت، هم‌پای او نشسته بود و آیریس از این همراهی خاموش تا حدی احساس رضایت می‌کرد. چون اگر هم سکوتش نشانه‌ی رضایت نداشت، دست‌کم مخالفتی هم نکرده بود. او همان‌طور که دنباله‌ی موهای بافته‌شده‌اش را دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچید و بازی می‌کرد، میان حرف الیاس آمد و قاطعانه گفت:
- من تصمیمم جدیه و هیچ‌کس نمی‌تونه نظرم رو تغییر بده.
الیاس که تمام حربه‌هایش به شکست منتهی شده بود، ل*ب‌هایش را به هم فشرد و برای لحظه‌ای نفسش را حبس کرد؛ با بازدمی سنگین، خود را روی صندلی رها کرد، به طوری که صندلی با صدای خشنی به عقب رانده شد.
آیریس گوشه‌ی لبش را کمی کش داد و تعدادی از دندان‌هایش را به پدر نشان داد. پدر نگاه پرنفوذش را از روی او به سمت دست‌های قفل‌شده‌اش روی میز کشید و با کمی تعلل بالاخره دستانش را حائل میز قرار داد و به آرامی از جایش برخاست. به سمت انبار رفت و با جعبه‌ای چوبی و درب‌وداغان به سوی او بازگشت. جعبه را در دستان آیریس گذاشت، سپس به سمت دیواری که عکس خودش و آلیشیا روی آن نصب بود رفت. روبه‌روی عکس ایستاد، دست‌هایش را پشت سر قلاب کرد و گفت:
-‌ بازش کن. مال توئه.
آیریس با چشمانی براق به جعبه خیره شد. آن را با احتیاط گشود. درونش یکی از آن لباس‌های سراسری سفید بود که تمامش با لکه‌هایی صورتی پُر شده بود. روی کلاهش چند گل صورتی هم گلدوزی شده بود.
آیریس ظرف‌ها را کنار زد، لباس را با دقت بیرون آورد و روی میز گذاشت. درون جعبه، یک تیروکمان و چند تیر نیز خودنمایی می‌کرد. لبخندی به پهنای صورتش نشست و با اشتیاق رو به پدر گفت:
- یعنی… تصمیم گرفتی که من و هم با خودت ببری؟!
 
آخرین ویرایش:
پدر صورتش را به سمت آیریس برگرداند و گفت:
- حق با الیاسه؛ اگه قصد داری به بیرون از منطقه‌ی امن بری، پس باید قدرتِ رها کردن همه‌چیز رو داشته‌باشی، رها کردنِ پناهگاه، شارلوت، دیزی، من، الیاس و حتی دوبی.
او باید تصمیمش را می‌گرفت.
به یک‌باره چیزی در درونش فرو ریخت و بزاق زیادی در دهانش ترشح شد و معده‌اش به سوزش افتاد. حلقه‌ای اشک در چشم‌هایش درخشید و با این که دلش می‌خواست حرفش را پس بگیرد؛ اما نمی‌توانست.
پدر نزدیکش شد و دست‌های یخ‌زده‌اش را بر روی جعبه در دست گرفت، طرّه‌ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد و با لبخندی دلنشین گفت:
- می‌دونستی که خیلی شبیه مادرت هستی؟!
این حرف پدر تمام یخ‌های قلب آیریس را ذوب کرد، به جای تردید نور امیدی درونش تابید؛ نگاهش به عکس مادرش افتاد و با اطمینان سری تکان داد، پدر با نگاهی خیره - انگار که به چشمان آلیشیا می‌نگرد- گفت:
-‌ یادمه چند ماهه که بودی… چه روزهای شلوغی رو گذروندیم. مادرت مجبور بود یه آزمایش فوق‌محرمانه‌ی زیستی انجام بده. حتی نفهمید لباس آزمایشگاهش رو با لباس‌های تو قاطی کرده. وقتی دیدمش، با همون لباس داشت با تو بازی می‌کرد. ازش پرسیدم مطمئنه حواسش جمعه؟ لبخند زد و گفت: «یه روز، با همین لباس می‌بینمش.» عشقش به تو بی‌اندازه بود، و منم مطمئنم از پسش برمیای.
آیریس تیروکمان را در دست گرفت. وزن چوب و بند چرمی روی بازویش سنگینی می‌کرد. پدر با نگاهی پر از غرور و اندوه نگاهش کرد و گفت:
-‌ اون بیرون... دیگه خبری از هوای سالم نیست، دخترم. اگه این لباسا نباشن، زیر نور و گرمای خورشید فقط چند دقیقه میشه دوام آورد.
پدر لحظه‌ای سکوت کرد، انگار چیزی را در ذهنش مرور می‌کرد.
-‌ آخرین باری که به سطح رفتیم، به چشم دیدم که چطور یه شهر کامل توی کمتر از نصف روز محو شد. مثل یه انتقام وحشتناک و تلخ بود.
همان لحظه، آیریس یاد تمسخر پنهان در لحن الیاس افتاد. اما آیا واقعاً آماده بود؟
تیروکمان را محکم‌تر فشرد و با جدیتی آرام گفت:
-‌ من آماده‌ام.
پدر، در نگاه آیریس اشتیاق و شور جوانی را توأمان می‌دید. اما این را هم می‌دانست که در دنیای بی‌رحم بیرون، شور و شجاعت کافی نیست و هر لحظه غفلت، مرگی دیگر می‌زایید. چرا که روزها آنتروپی و گروه‌های انسانی جولان می‌دادند و شب‌ها قلمرو به تسخیر زامبی‌ها و کیمراها درمی‌آمد.
او آهی کشید، کف دست‌هایش را به هم مالید و گفت:
-‌ خب، دیگه وقت خوابه. فردا روز مهمی در پیش
داریم.

صفحه نقد اضافه شده!
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین