رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

پدر با صدای محکم‌تری پرسید:
-‌ چه خطری؟ این آنتروپی با انرژی غیر عادی چه ربطی به تو داره؟
مرد ل*ب‌های از خشکی بهم چسبیده‌اش را با زبانش تَر کرد و با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت:
-‌ ما هم‌چنان در حال تحقیق بر روی تکنیک‌های احیا و ترمیم سلولی بودیم. با این هدف که بتونیم گونه‌های منقرض‌شده رو برگردونیم و حتی بشر رو از خطراتی که گریبان‌گیرش شده نجات بدیم. ما کاملا ناامید شده بودیم؛ تا بالاخره من تونستم یک نوع دگرگونی نادر رو شناسایی کنم که نتایج بیماری‌های ژنتیکی رو مهار می‌کرد، هرچند اثرات جانبی غیرقابل پیش‌بینی داشت. ولی هیولاهای تولیدشده رو از این شکل غیرقابل کنترل به موجودات اهلی تری تبدیل می‌کرد. وقتی کلاوس متوجه این قضیه شد، ورق برگشت و همونطور که می‌بینید حالا من تنها کسی هستم که می‌تونه درمان رو پیدا کنه و کلید موفقیت این درمان شما هستید.
سپس دستش را به سمت پیراهنش برد و با تکان خوردنش، پدر و الیاس هم اسلحه‌هایشان را بالاتر بردند و خودشان را آماده نشان دادند. او پیراهنش را از داخل شلوارش بیرون کشید و دفترچه‌ی یادداشتی به زمین افتاد و گفت:
-‌ ممکن نیست من زنده بمونم پرفسور، شما آخرین امید من هستید.
آنگاه بدن مرد به شدت شروع به لرزیدن کرد، آن‌گونه می‌لرزید که گویی باد، شاخه‌های بلند درختان را به بازی گرفته است. آیریس می‌توانست این لرزش را به خوبی حس کند. بالاخره زانوهای مرد خم شد و با صدای هولناکی مانند کشتی که لنگرهایش را بر زمین می‌کوبد، به گل نشست. آیریس دیگر نتوانست وزن او را کنترل کند و با تمام توان تلاش کرد که خود نیز مانند او زمین‌گیر نشود. پدر و الیاس هردو به سمت‌شان دویدند، انگار که برای رهایی عزیزی از چنگال مرگ، از یکدیگر سبقت می‌گیرند.
آیریس زانوهایش را چون تختی برای استراحت دکتر واید فراهم کرد و او نیز چنان آسوده تکیه زد بود که گویی خستگیِ چندین‌ساله‌اش را به دستان اطمینان‌بخش آیریس می‌سپارد. زمین سرد بود، اما بدن دکتر واید چون کوره‌ای در تب می‌سوخت. سنگینی سرش بر دستان آیریس، چون لهیبی برخاسته از آتش نگرانی و ترس، به پوست او سرایت می‌کرد. شاید در آن لحظه، او نه تنها خستگی، بلکه تمام رنج‌هایش را نیز به آیریس می‌سپرد.
احساس آیریس، مثل کسی بود که تمام انرژی‌اش ذره‌ذره از وجودش خارج شده و باری سنگین از اندوه و مسئولیت برایش باقی گذاشته بود.
مردی غریبه، مرگ را به جان خریده بود تا بشریت را نجات دهد؛ و در نگاه آیریس، به اسطوره‌ای ناشناس بدل شده بود. کسی که به هدف نامأنوسش معنا می‌بخشید.
دکتر واید نگاه خسته و پژمرده‌اش را به پدر دوخت، دستش را به سختی بالا آورد و دست‌های پدر را که بر بالای سر او روی پنجه‌های پایش آریه نشسته بود، در دست گرفت وبا صدایی خش‌دار گفت:
-‌ ممنون که پیدام کردید، داشتم از دیدنتون ناامید می‌شدم.
نفسش را با درد بیرون داد.
-‌ کلاوس، دنبالتونه دکتر، من تا جایی که تونستم از پوشش این آنتروپی استفاده کردم ولی… .
 
آخرین ویرایش:
به ناگاه دستش رها شد، انگار که تمام انرژی‌اش یک‌باره به پایان رسیده باشد. سرش با بی‌جانی بر روی زانوهای آیریس آرام گرفت. سکوت سنگینی فضا را پر کرد، سکوتی که با نفس‌های بریده‌ی الیاس و هق‌هق خفیف آیریس درهم آمیخته بود.
در چشم‌های باز دکتر واید تنها یک معنا پنهان بود:« رویای رسیدن به آزادی...» پدر دو انگشتش را به روی چشم‌های دکتر واید گذاشت و آن‌ها را به پایین کشید.
الیاس که دچار یک دگرگونی عصبی شده بود مانند دریاچه‌ای از نمک عرق کرده و در حالی که کپسول اکسیژنش هم رو به اتمام بود، به زمین نشست تا نفس‌هایش را آرام کند. پدر مضطرب شانه‌های الیاس را که دست‌هایش را بر روی زمین تکیه‌گاه قرار داده بود در دست گرفت.
هیچ‌کس نمی‌دانست در عمق وجود الیاس چه می‌گذرد. پدر دستش را با ملایمت بر پشت او می‌کشید و تلاش می‌کرد تا طوفان درون الیاس را آرام کند؛ اما نگاه خیره‌ی الیاس توجه آیریس را به سمت دست‌هایش کشید. دفترچه‌ی دکتر واید. درست بین دست‌های الیاس بر روی زمین قرار داشت. برآن خیمه زده بود و مانند گنجی گرانبها از آن محافظت می‌کرد.
همان لحظه، باد سردی از میان شاخه‌های بلند بامبوهای جوان و سبز وزید و برگ‌های خشکیده بر روی زمین را جابه‌جا کرد و آن‌ها را به رقصی ناخواسته واداشت. در حالی که بامبوها با قدرت و شادابی خود به آن‌ها می‌بالیدند، آیریس آهسته سر دکتر واید را بر زمین گذاشت و به سمت الیاس خزید.
الیاس سرش را بلند کرد و نگاهش با آیریس تلاقی کرد. همیشه در چشمان او، انعکاسی از نگاه غریب و غمگین مادرشان را می‌دید. قطره‌ای اشک بی‌اختیار بر گونه‌اش لغزید و آیریس را به شدت متأثر کرد. چهره‌ی الیاس رنگ باخته بود و چشمانش مبهوت و سرگشته می‌ماند. آیریس با احتیاط دستش را دراز کرد و دفترچه‌ی دکتر واید را با دقت تمام از روی زمین برداشت.
«آلیشیا هیل» نامی بود که با خطی ظریف بر روی جلد دفترچه‌ خودنمایی می‌کرد. آیریس، دفترچه‌ی چرمی را که جلدی با رنگ بژ داشت، باز کرد. بوی کاغذ قدیمی و عطر ملایمی که مادر همیشه استفاده می‌کرد، در فضا پیچید. گویی با هر ورق زدن، صدای خنده‌ی مادر را در گوشش می‌شنید:« آیریس دخترم، بیا اینجا. آفرین فرشته کوچولوی من...»
الیاس اما، گویی در دنیای دیگری سیر می‌کرد. نگاهش همچنان به دفترچه دوخته شده بود، اما نه به نام روی جلد، بلکه به چیزی فراتر از آن. چیزی که آیریس نمی‌توانست ببیند. گویی دفترچه و نوشته‌هایش با او درد و دل می‌کردند. پدر، با نگاهی مملو از نگرانی، دستش را بر شانه‌ی الیاس گذاشت و او را به آرامی تکان داد:
- الیاس، پسرم؟
صدای پدر، الیاس را از خلسه‌ای عمیق بیرون کشید. او نگاهش را از دفترچه گرفت و به پدر خیره شد، نگاهی که گویی هزاران حرف ناگفته در آن موج می‌زد. پدر سعی می‌کرد احساس همدردی و تسکین را به او منتقل کند، گفت:
- خودتو جمع و جور کن پسر، باید بریم چند ساعت دیگه شب میشه و این آنتروپی اصلا امن نیست...
الیاس، با صدایی که به سختی شنیده میشد، زمزمه کرد:
-‌ اون اسم... آلیشیا.
پدر که گویی هنوز متوجه وضعیت نشده با نگاهی کنجکاو به او زول زده بود که آیریس مشتاقانه و باشوق گفت:
-‌ پدر، این دفترچه مال مادر است.
 
آخرین ویرایش:
حواس پدر و الیاس متوجه صدای آیریس شد. در کسری از ثانیه، مردمک ‌چشم‌های الیاس بازتر و دریچه‌ای به سوی گذشته گشوده شد: درِ خانه نیمه‌باز بود و تاریکی عمیقی بر فضای داخل چیره شده بود. الیاس در حالی که هنوز یونیفرم نگهبانی‌اش را بر تن داشت، به خانه باز گشته بود. این اولین شغل او بود و هرگاه مادر او را در این لباس می‌دید، با افتخار به او لبخند می‌زد. الیاس از این بابت احساس غرور می‌کرد.
چراغ‌قوه‌ی بزرگ پانصد واتی‌اش را از کمبربند تجهیزاتش جدا کرد، آن را مانند چماقی برای دفاع در دست گرفت و با احتیاط وارد خانه شد.
- مامان...
صدایی نشنید.
- آیریس؟
قدمی دیگر به داخل برداشت و در حالی که چشم‌هایش به تاریکی عادت می‌کرد، پیش رفت. صدای بوق خفیفی او را به سمت هال کشاند. متنی بر صفحه‌ی تاریک تلوزیون خودنمایی می‌کرد:« شهروندان عزیز، از همه‌ی شما برای این پیش‌آمد دردناک، عذرخواهی می‌کنیم!»
الیاس اخم‌هایش را با گیجی در هم کشید و با خود زمزمه کرد:
- هر روز یک برنامه‌ی مسخره‌ دیگه...
به سمت کنترل خم شد؛ اما به محض شنیدن گریه‌ی جیغ مانند آیریس، بی‌خیال تلوزیون شد و به سمت راه‌پله‌ها عقب‌گرد کرد.
ترس، همچون ماری بوآ با پولک‌های تاریک، به دور قلبش پیچده و آن را تنگ فشرد. ضربان قلبش به سرعت بالا رفت و نفس‌هایش را بیشتر از آن‌چه نیاز بود، به شمارش انداخت. به اتاق مادر رسید و برای نگه داشتن شتابِ دویدنش، دو دستش را به چهارچوب در گرفت. بوی تند دارو در فضای اتاق پیچیده بود. چراغ قوه را روشن کرد و نور آن را به صورت خواهرش انداخت. صورت سفید و چشمان آبی رنگ آیریس از زور گریه سرخ شده بود و بی‌وقفه جیغ می‌زد و می‌گفت:
- مامان... چی کار می‌کنی، مامان تو رو خدا باهام حرف بزن.
با تابیدن نور به صورتش، نگاه وحشت‌زده‌اش را به روی الیاس پاشید و بدون هیچ حرفی به او خیره شد. در دستانش دفترچه‌ی چرمی با رنگ بژ جا خوش کرده بود، آن را طوری محکم به سینه‌اش می‌فشرد، گویی عزیز ترین خاطره‌اش را در آغو*ش کشیده است. گریه‌اش با دیدن الیاس کمی آرام گرفت.
همان لحظه الیاس نور را بر صورت مادر تاباند، چهره رنگ پریده‌ی مادرش با عرق سرد پوشیده شده بود، بر روی گونه‌اش زخمی خونین ایجاد شده بود؛ خطوط زخم عمیق و قرمز بودند و پوست اطراف آن متورم و کبود به نظر می‌رسید. انگار که با ناخن‌های خودش روی صورتش خطوطی عمیق ایجاد کرده است. این زخم، چهره‌ی مهربان و دوست‌داشتنی مادر را به چیزی ترسناک و غیرقابل تشخیص تبدیل کرده بود. ل*ب‌هایش به سختی حرکت می‌کردند و صدایی از خر‌خره‌اش بیرون می‌آمد که هیچ معنایی نداشت. موهایش به شکل بهم ریخته و ژولیده‌ای اطرافش ریخته بودند. چشمانش دیگر مانند سابق پرفروغ و گیرا نبود و به طور غیرطبیعی باز مانده بودند.
 
آخرین ویرایش:
آیریس جیغ خفیفی کشید. گویی چهره‌ی مادرش برایش ناآشنا بود. یک دست مادر با چسبی خاکستری و پهن به پایه‌ی میز بسته شده بود و روی زمین خودش را می‌کشید و به زحمت تلاش می‌کرد به پای راست آیریس که به اندازه‌ی یک ناخن با او فاصله داشت، برسد.
آیریس دوباره به گریه افتاد و صدای جیغ او مانند برقی تمام بدن الیاس را به لرزه انداخت، از افکارش دست کشید و به سمت آیریس سه ساله رفت او را بلند کرد. آیریس برای در آغو*ش کشیدن بازوان عضلانی الیاس دست‌هایش را تا آخرین حد باز کرد و دفترچه به زمین افتاد.
الیاس سر او را به سینه‌اش چسباند، نگاه متأسفش را از مادر گرفت و درحالی که سعی می‌کرد قوی بماند، بغضش را فرو داد و از اتاق خارج شد.
در تمام مدت از خود می‌پرسید:« پدر کجاست، چرا اینجا نیست، چرا چند روزی از او خبری نیست.»
با احساس سرگیجه‌ی شدید، چشم‌هایش که گویی بهم چسبیده بودند را باز کرد. نور شدیدی مردمک‌های چشمش را آزرد و نتوانست بخوبی ببیند، خود را بر شانه‌های پدر یافت. پدر با گام‌هایی استوار در بیشه‌زار انبوه بامبو پیش می‌رفت. ساقه‌های بلند و باریک بامبو، همچون نیزه‌هایی سبز در اطرافشان، تا بی‌نهایت کشیده شده بودند. صدای نفس‌های سنگین پدر در گوش‌های الیاس طنین‌انداز شد:
- الیاس، پسرم... تو نباید بخوابی، چشماتو باز کن، سعی کن هشیار بمونی... .
صدای پدر، الیاس را به سختی در دنیای واقعی نگه می‌داشت. او تلاش کرد تا چشم‌هایش را باز نگه دارد، اما پلک‌هایش سنگین بودند و او دوباره به درون سیاهی فرو رفت.
بار دیگر پس از تلاش سخت و جان‌فرسا چشم‌هایش را باز کرد و خود را در میان نبردی سهمگین یافت. بوی خاک نم‌زده در هوا پیچیده بود و صدای قطرات باران در گوش‌هایش مانند طبلی پرصدا می‌ماند، پدر و موجودی اثیری در دل تاریکی شب در حال نبرد بودند. موجودی با چشمانی آبی شفاف که همچون ستارگان می‌درخشید، دو بال ظریفش، شبیه به پروانه‌های غول‌پیکر دشت بود. در بدنش رگه‌هایی نورانی و براق همانند لامپ‌هایی شفاف، روشنایی را فراهم می‌کردند، روبه‌رویش آیریس با وحشت و با تمام توانش تلاش می‌کرد تا از خودش و الیاس در برابر حملات پروانه‌ها و موجودات عجیب آنتروپی دفاع کند.
- الیاس، باید بیدار بمونی... .
صدای پدر در میان هیاهوی نبرد گم می‌شد. الیاس با تمام توانش تلاش کرد تکانی بخورد تا بتواند به او کمک کند، اما بدنش بی‌جان بود و او نمی‌توانست حرکت کند.
دوباره چشم‌هایش سنگین شدند و با یک چشم برهم زدن، خود را بر روی وسیله‌ای چوبی یافت که ماهرانه با ساقه‌های بامبو ساخته شده بود. پدر و آیریس او را به سمت پناهگاه حمل می‌کردند. چهره‌ی آیریس در هاله‌ای از نور مهتاب و سایه‌ها، تار بود؛ اما می‌شد نگرانی، آشفتگی‌ و بغض نهفته شده در صدایش را تشخص داد:
- الیاس، دووم بیار، تو نباید بخوابی… .
صدای او در گوش‌های الیاس اکو می‌شد؛ گویی در تلاش بود او را بین خواب و بیداری، هشیار نگه دارد. الیاس تلاش کرد تا به خواهرش لبخند بزند، اما ل*ب‌هایش بی‌حس بودند. دوباره سیاهی چشمانش را فرا گرفت و او به درون گرداب خاطرات و تصاویر نامفهوم فرو رفت.
 
آخرین ویرایش:
***
روی پل بزرگی که بر روی رودخانه‌ی خروشان شیگان‌سیتی قرار داشت، ترافیک سنگینی بود. الیاس پس از خروج از خانه، سوار بر دوج دورانگو مشکی متالیکش شده بود و بدون آن‌که بداند کجا باید برود، با سیل جمعیت در حرکت بود. در ترافیک عظیمی که برای خروج از شهر ایجاد شده بود، مردم بسیاری وحشت‌زده به این طرف و آن‌طرف می‌دویدند، صدای بوق‌های ممتد ماشین‌ها در گوش‌هایش می‌پیچید، آیریس آرام نمی‌گرفت و پدر هم گوشی‌اش را جواب نمی‌داد.
الیاس بادرماندگی سرش را بر روی فرمان گذاشته بود. او فقط ۲۲ سال داشت و نمی‌دانست باید در این شرایط بحرانی چی کار بکند.
سرانجام صدای پدر از بلندگوهای ماشین پخش شد و الیاس مانند کودکی با هیجان سرش را بلند کرد، اما با حرف پدر این خوشی چندان طولی نکشید:
- الیاس، من در شرایط خوبی نیستم لطفاً این‌قدر تماس نگیر.
الیاس گویی کاسه صبرش لبریز شده باشد براق شد:
- چرند نگو پدر، مردم هار شدن، دارن همو تیکه پاره می‌کنن. من الان... .
صدای بوق‌های متصل در ماشین پیچید و الیاس غمزده جمله‌اش را با بی‌میلی تمام کرد:
- آلیشیا هم همین‌طور... .
هر بار که الیاس چشم‌هایش را باز می‌کرد، صحنه‌ای جدید می‌دید.
صحنه‌هایی از گذشته و حال، درهم آمیخته و مبهم بودند و الیاس نمی‌دانست که دقیقا کدام یک از این صحنه‌ها واقعی و کدام یک توهم است؛ اما یک چیز را خیلی خوب می‌دانست: او نباید تسلیم می‌شد. او باید برای محافظت از خواهرش بیدار می‌ماند.

› فصل دوم: دنیای ناشناخته
[بخش اول - الیاس]


صدای بوق ضعیف و پیوسته‌ای در فضا پیچیده بود، مانند نبضی که نشانه‌ای از حیاتش بود و او را مطمئن می‌کرد که هنوز زنده است. گویی از خوابی عمیق و سنگین بلند می‌شد، به آرامی چشم‌هایش را باز کرد.
نورهای فلورسنت، سرد و بی‌رحمانه، بر چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی الیاس می‌تابید. او با پلک‌هایی سنگین چشم‌هایش را چندین بار برهم گذاشت و خود را در کپسولی شیشه‌ای یافت؛ کپسولی که مانند تابوتی ایستاده بود و با سیم‌ها و لوله‌های متعدد احاطه شده بود. این بار مطمئن بود که هوشیار است و این توهم نیست. بوی تند مواد شیمیایی که هر سی ثانیه مانند ابری در کپسول افشانه می‌شد، ریه‌هایش را می‌سوزاند. الیاس با تقلا دست‌هایش را تکان داد و متوجه شد که بدنش بی‌حس و کرخت است. احساس سردرگمی و ترس وجودش را فرا گرفته بود. با خود فکر کرد که مگر چند وقت است که در این کپسول گیر افتاده است؟
با صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شد، دوباره پلک‌هایش را برهم گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
شخصی مقابل کپسولش ایستاد، مدتی تماشایش کرد و به سمتی دیگر رفت. الیاس چشم‌هایش را با احتیاط باز کرد. مردی با روپوش پزشکی سفید مشغول ثبت علائم حیاتی فردی درون کپسولی دیگر بود. بر روی لوله‌های متصل شده برچسبی با نام «پروژه کریوس» به چشم می‌خورد. الیاس زمزمه‌ای از هدف این پروژه را به خاطر آورد که قبل از بیهوشی به گوشش رسیده بود. «احیای گونه‌های منقرض شده.» پس از خروج مرد، کف دست‌هایش را به شیشه‌ی سرد و ابر گرفته‌ی کپسول چسباند و چندین بار فشارش داد تا آن را تکان بدهد و با ناامیدی زمزمه کرد:
- حالا چطور از این‌جا خارج بشم؟
احساس سرما تا استخوانش را به لرزه می‌انداخت، گویی در رگ‌هایش مایعی منجمد در جریان است.
اطرافش را با دقت زیر نظر گرفت تا بتواند راهی پیدا کند. در حالی که افکار گوناگونی در ذهنش سرک می‌کشیدند: چطور از این‌جا سر در آوردم؟ کریوس... چطور با این پروژه مرتبط شدم؟ آیریس و پدر کجا هستن؟ چه اتفاقی براشون افتاده؟ آخرین بار چی شد؟
ناگهان در کپسول با صدای "هیس" مانندی باز شد و فضا را بخار و ابر پر کرد. با تعجب پایش را بلند کرد و تلو‌تلو خوران از کپسول خارج شد.
-‌ الیاس!
الیاس که گویی مچش را هنگام یک عمل ناشایست و خلاف گرفته باشند از جا جهید و با دستش ابرها را کنار زد تا بتواند صاحب صدا را ببیند.
زنی با موهای طلایی و چشمانی نافذ روبه رویش ایستاده بود، روپوش سفیدی را مقابلش گرفت و گفت:
- این رو بپوش.
الیاس بدون گفتن هیچ حرفی با یک حرکت روپوش را از دستش قاپید و درحالی که آن را می‌پوشید گفت:
- نمی‌خوای معرفی کنی؟!
زن دستش را گرفت و او را به دنبال خودش کشید و گفت:
- توی راه بهت میگم، الان وقت احوال پرسی نداریم.
پس از این حرف، الیاس سرعتش را بیشتر کرد و مانند سایه‌ای به دنبالش روانه شد.
کف سالن آزمایشگاه سرد بود و او با پای بره*نه به دنبال زن قدم برمی‌داشت. زن یکی‌یکی درها را با کمک کارت شناسایی‌اش باز می‌کرد و قبل از ورود به در بعدی لحظه‌ای مکث می‌کرد. الیاس که در تعقیب و گریز دستی بر آتش داشت و در پنهان شدن متخصص بود، بدون آنکه زن حرفی بزند یا علامتی اضافه به او بدهد، با او کاملا هماهنگ بود.
نهایتاً به راهرویی عریض و طویل رسیدند. نور‌های شبکه‌ای درون سقف یکی در میان روشن و خاموش می‌شدند و پژواک کوچک‌ترین صدایی در آن می‌پیچید.
 
آخرین ویرایش:
زوزه‌ای سوت مانند از شکاف‌ درِ کرکره‌ای ته سالن به گوش می‌رسید.
زن تُن صدایش را تا آنجا که به زمزمه‌ای محتاط بدل شد، پایین آورد. چهره‌اش در نور کم، رنگ پریده به نظر می‌رسید و هاله‌ای از نگرانی در چشمانش موج می‌زد. موهای فرفری کوتاهش تا گردنش می‌رسیدند و حلقه‌ای از آن بر روی پیشانی‌اش او را زیباتر آن چه بود جلوه می‌داد. تیشرتی طوسی رنگ و شلوار سرمه‌ای شبیه به نگهبان‌ها را بر تن داشت. رو به الیاس کرد و گفت:
- این آخرین فرصتت برای رهایی از این آزمایشگاهه، آخرین شانست برای فرار... .
الیاس نگاه مات و گنگش را به دستان ظریف زن دوخت. انگشتانش، مضطرب و بی‌قرار، با کارت شناسایی‌اش بازی می‌کردند. کارت را بین انگشتانش می‌چرخاند و ناخن‌های لاک‌ خورده‌ و کوتاهش، زیر نور کم جان راهرو برق میزد. الیاس مانند مفتشی توانا از او پرسید:
- نگفتی تو کی هستی؟ من کلی سوال دارم که باید جواب بدی!
زن آب دهانش را به سختی فرو داد. صدایش می‌لرزید و استیصال در تک‌تک کلماتش مشهود بود در جوابش گفت:
- من از مانیتور دیدم که به هوش اومدی. برای همین عجله کردم و نتونستم بهونه‌ی خوبی برای غیبتم جور کنم، ممکنه تاحالا فهمیده باشن که یه جای کار می‌لنگه. همین که تو از این‌جا خارج بشی، همه چیز رو راست و ریست می‌کنم و میام و برات توضیح میدم. همه‌ی حقیقت رو...
الیاس هنوز قانع نشده بود. شک و تردید مثل خوره به جانش افتاده بود. با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، پرسید:
- چرا همین الان با من نمیای؟
زن بازوی الیاس را محکم گرفت، گویی می‌خواست او را از لبه‌ی پرتگاهی تاریک و عمیق نجات دهد. الیاس را با عجله به سمت در کشاند. رنگ سفید در کِره‌کِره‌ای بر اثر گذر زمان و رطوبت هوا کنده شده بود و لکه‌های زنگ‌زدگی روی سطح فلزی آن خودنمایی می‌کرد. زن تند و تند حرف میزد، انگار ثانیه‌ها هم برایش ارزش داشتند:
- از این‌جا که خارج بشی، ته همین کوچه، یه ساختمون هست که روش نوشته "ساب‌وی".
این را گفت و دکمه‌ای را زد و در با صدای خشنی بالا رفت. به محض باز شدن در باد سرد و استخوان سوزی وارد شد و الیاس به سرعت دستش را روی صورتش گرفت و گفت:
- دیوونه شدی، کلی سُرب و اسید توی هواست.
زن آهسته خندید و سری تکان داد و گفت:
-‌ این چیزی که میگن.
و بعد الیاس را به بیرون از در هول داد و گفت:
- زود باش وقت نداری، به هیچ کس اعتماد نکن و فقط برو سراغ مردی به اسم بردلی.
 
آخرین ویرایش:
در آن لحظه‌ی پر از ابهام، سوءظن مانند گرگی گرسنه بر ذهنش حمله‌ور میشد، افکارش را می‌درید و اعتماد کردن به یک غریبه را سخت‌تر می‌کرد. از طرفی دیگر روزنه‌ی امیدی برای پاسخ به سوالاتش را یافته بود. چاره‌ای نداشت، باید کمی صبر می‌کرد.
الیاس با تردید به زن خیره شد:
- باشه، میرم. ولی اگه نیای... .
زن حرفش را قطع کرد:
- میام، قول میدم. فقط برو!
سپس دکمه‌ی پایین رفتن کره‌کره را فشرد. انگار حرفی را از یاد برده باشد، تاکید کرد:
- یادت نره، بردلی!
الیاس لحظاتی به دری که حالا بسته شده بود، خیره ماند. چهره‌ی مضطرب زن مو طلایی آخرین تصویری بود که در ذهنش نقش می‌بست.
آسفالت سرد و زمخت کوچه، حس ناخوشایند بیدار شدن در آن تابوت لعنتی را برایش تداعی می‌کرد. انگشت‌های پایش را جمع کرد، به تاریکی چشم دوخت و نفس عمیقی کشید. بوی نم و خاک، وعده‌ی یک شب بارانی را می‌داد و پس از مدت‌ها، احساس آزادی را به او هدیه می‌کرد. نفس کشیدن بدون مانع و رها شدن از آن لباس آزماشگاهی یکسره و آزاردهنده، الیاس را به وجد آورده بود و شاید این تنها خبر خوب در تمام زندگی‌اش بود.
ناگهان باد سردی وزید و با نفوذش به زیر روپوش سفید، پوستش را گزید. آن را محکم‌تر گرفت و دست‌هایش را به زیر ب*غل‌هایش برد تا کمی گرم شود. اما لرزش خفیفی دندان‌هایش را به صدا درآورد، با سرعت به ته کوچه نگاه کرد: ساختمانی نه چندان بزرگ با لوله‌های ضخیم و سیم‌های درهم‌ پیچیده که مانند رگ‌های مصنوعی، سقف و دیوارهایش را پوشانده بودند. فاصله‌ی زیادی با آزمایشگاه نداشت و تابلوی قرمز رنگ «ساب‌وی» در کنار یک ساندویچ بزرگ همبرگر سوسو میزد. حالا باید تصمیمش را می‌گرفت. آیا به زن اعتماد کند و در آن مکان نامعلوم منتظرش بماند، یا به غریزه‌اش گوش بدهد و از آنجا دور شود؟
سرانجام، پیش از آن‌که فرصت فکر کردن را پیدا کند، خود را مقابل درِ ساختمان ساب‌وی یافت.
بوی تند ساندویچ‌های گریل شده و قهوه، گرسنگی‌اش را بیدار کرده بود. نور گرم و ملایمی از پنجره‌ی بخار گرفته‌ی مغازه به بیرون می‌تابید و ناگهان آرامشی دلپذیر در قلبش جوانه زد. به یاد آیریس افتاد؛ نگاه دقیق و جستجوگرش همیشه او را به گذشته می‌برد و دلتنگ خاطراتش می‌کرد. «کاش این‌جا بود، حتما تا جایی که می‌تونست می‌خورد، تازه طالب سهم منم میشد.» صدای قار و قور شکمش، رشته‌ی افکارش را گسست. تردید را کنار زد و به سمت در چوبی قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش:
در را باز کرد و وارد شد. صدای زنگوله‌ی کوچکی، ورودش را اعلام کرد. مغازه گرم و دنج بود، با میز و صندلی‌های چوبی و دیوارهای آجری. چند مشتری پراکنده در گوشه‌های مغازه نشسته بودند و ساندویچ‌هایشان را با اشتیاق می‌خوردند. پشت پیشخوان، مردی با موهای جوگندمی کوتاه و صورتی پر از تأتو، مشغول آماده کردن ساندویچ‌ها بود.
با ورود الیاس، زمزمه‌ها قطع شد و نگاه‌های کنجکاو به سمت او چرخید. شاید با این سر و وضع نباید وارد مغازه میشد. خنده‌ی بلند چند نفر، قطرات عرق شرم را مانند شبنم بر پیشانی‌اش نشاند. دستی به موهایش کشید و به سمت پیشخوان قدم برداشت.
مرد در حالی که دست‌هایش را با پیشبند چرک‌گرفته‌اش تمیز می‌کرد، به سمت الیاس آمد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید:
-‌ چیزی میل دارید؟
الیاس روی صندلی گرد و پایه‌بلند پشت پیشخوان نشست، دست‌هایش را روی میز گذاشت و با لحنی مطمئن پرسید:
-‌ با بردلی کار دارم.
مرد اخمی درهم کشید:
-‌ کدوم بردلی؟ همچین کسی اینجا نیست.
الیاس سرش را جلوتر آورد و گفت:
- من رو دست ننداز پسر، بردلی رو صدا کن، یه زن موطلایی گفت این‌جا می‌تونم پیداش کنم...
حرفش با صدایی خش‌دار و ظریف قطع شد:
-‌ تو الیاس هستی؟
پیرمردی سیه چرده، کوتاه‌قد، با شکمی گرد مانند توپ بولینگ، از پشت قفسه‌های نوشیدنی بیرون آمد و ادامه داد:
- اینگرید گفته بود که به این‌جا میای... .
الیاس دست‌هایش را برداشت و صندلی‌اش را به آرامی به سمت پیرمرد چرخاند تا بر او مسلط شود، نگاهش را با چشمانی نازک شده و ل*ب‌های جمع شده به او دوخت. ابروهایش را نیز کمی بالا برد و با لحنی آرام و موذیانه گفت:
-‌ پس این اسمشه؛ بهم گفته بود که نباید به کسی اعتماد کنم، ولی نگفته بود که چرا باید به خودش اعتماد کنم!
بعد از کمی مکث پرسید:
-‌ تو بگو بردلی… .
او قصد داشت با استفاده از یک سوال ظاهراً بی‌اهمیت، پیرمرد را محک بزند. عمداً نام بردلی را به زبان آورد و منتظر ماند تا ببیند آیا پیرمرد با شنیدن این نام، خود را لو می‌دهد یا نه...، اما پیرمرد خنده‌ی زیرکانه و آرامی سر داد و سرتا پای الیاس را زیرنظر گرفت و گفت:
-‌ با این وضعت مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم داری؟
و بعد به سمت پشت قفسه ها اشاره کرد و گفت:
- دنبالم بیا، اول باید یه دست لباس درست و حسابی بپوشی.
 
آخرین ویرایش:
الیاس که انگار بهترین پیشنهاد دنیا را شنیده باشد، بدون هیچ تعارفی به دنبال پیرمرد کشیده شد. پشت قفسه‌ها، دری بود که به یک سوله‌ی بزرگ و کم‌نور باز میشد. نور مهتابی سرد، قفسه‌های فلزی پر از ابزارآلات را روشن می‌کرد. بوی روغن ماشین و نم، فضا را پر کرده بود. یک تخت فلزی گوشه‌ای رها شده بود و روی آن کوهی از لباس قرار داشت. پیرمرد به سمت تخت رفت و یک پیراهن چهارخانه‌ی قرمز رنگ، شلوار جین تیره و کاپشن چرمی مشکی را بیرون کشید و به سمت الیاس گرفت و گفت:
-‌ اینا اندازه‌ات میشه.
الیاس لباس‌ها را گرفت؛ بوی کهنگی می‌دادند. اما بهتر از این بود که مثل یک ولگرد عریان این‌طرف و آن‌طرف پرسه بزند:
-‌ حالا میگی بردلی کجاست؟
پیرمرد به گوشه‌ای از سوله اشاره کرد، کنار میزکار سیاه و چرب یک دوش سرپایی فلزی و زنگ‌زده از دیوار بیرون زده بود:
-‌ اون‌جا، یه آبی به تنت بزن، سرحال که اومدی بعدش حرف می‌زنیم.
الیاس نگاه ماتش را به پیرمرد دوخت، گویی حریم خصوصی برایش معنایی نداشت. بدون توجه به تعجب الیاس خودش را سرگرم مرتب کردن ابزارآلات عجیب و ناهمگون روی میز کرد. پیرمرد که سکوت او را دید بدون بلند کردن سرش گفت:
-‌ تا صبح وقت نداریم.
الیاس مثل یک بچه‌ی حرف‌گوش‌کن با اکراه به سمت دوش رفت، بعد از گرفتن یک دوش حسابی لباس‌ها را پوشید. حالا حس بهتری داشت، اما در کمال تعجب سوله را خالی دید. اصلا متوجه خروج پیرمرد نشده بود.
الیاس به میز نزدیک شد؛ نقشه‌ها و عکس‌هایی روی میز بود، چهره‌های ناآشنا، با خودش گفت:
- اینا دیگه چی‌ان؟
صدای خِش‌خِش رادیو توجهش را جلب کرد، به سمت رادیو حرکت کرد.
-‌ همین حالا باید بریم.
الیاس وحشت زده به عقب برگشت و درحالی که نفس‌نفس میزد به پیرمرد که از پشت در سرک می‌کشید، چشم دوخت و گفت:
-‌ کجا؟
در همین لحظه صدای آژیرخطری که گویی منشا آن آزمایشگاه بود، بلند شد و مانع ادامه پیدا کردن مکالمه‌ی آن‌ها شد. حالا قلبش با شدت به تپش افتاده بود و موهای ریز پشت گردنش یک به یک بلند شد و خیلی خوب می‌توانست خطر را احساس کند. هردو بدون هیچ حرفی به سمت خارج از مغازه حرکت کردند.
شاید یک ساعتی بود که با وجود نور‌های کورکننده کشتی‌های هوایی غول‌آسا توانسته بودند از شهر خاکستری و ویران شده خارج شوند. حالا زامبی‌های گرسنه که از هر سمتی به آن‌ها حمله‌ور می‌شدند کوچک‌ترین خطر آن منطقه بنظر می‌رسیدند. پس از گذراندن مسافتی طولانی در دل بیابان شنی و ماسه، فردی را بر بالای تپه‌های شنی مشاهده کردند. پیرمرد با هیجان گفت:
-‌ رسیدیم، اون حتما گِریدی.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین