در حال ترجمه کتاب « خب خودت خوب می‌دانی زنان چطور آدم‌هایی هستند! و مگر این درست مثل یک مرد نیست! » به ترجمه دیوا لیان

SAD BALLERINASAD BALLERINA عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد بخش
منتقد ادبی
مـدرس
مترجم
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,785
پسندها
پسندها
4,033
امتیازها
امتیازها
328
عنوان: خب خودت خوب می‌دانی زنان چطور آدم‌هایی هستند! و مگر این درست مثل یک مرد نیست!
ژانر: طنز اجتمایی
نویسنده: Irvin S. Cobb
مترجم: دیوا لیان
خلاصه:
نویسنده در این کتاب با زبانی طنزآمیز ویژگیهای رفتاری و عاطفی زنان را به داستان می‌کشدو در عین حال
به شباهت‌ های آنها به مردان اشاره می‌کند، این داستان نشان میدهد که چگونه هردو جنس در برخی رفتارها و واکنش ها دقیقا شبیه یکدیگر هستند
 
آخرین ویرایش:
c57c31_2448208-5dc482f17889033ad384ead0ee3963b0.jpeg


مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
او از مغازه بیرون می‌آید. او هر زنی می‌تواند باشد، و مغازه‌ای که از آن بیرون می‌آید، هر مغازه‌ای در هر شهری است. او مشغول خرید بوده است. این به آن معنا نیست که او چیزی خریده یا به خریدن چیزی فکر کرده است، بلکه صرفاً مشغول خرید بوده است - کاری بسیار متفاوت از خرید کردن. خرید کردن برای مغازه به معنای تجارت است؛ خرید کردن صرفاً به معنای تجارت برای فروشندگان است.
همانطور که گفته شد، او بیرون می‌آید. در آستانه‌ی در، او به زنی از آشنایانش برمی‌خورد. اگر از زن دیگر خوشش بیاید، صمیمی می‌شود. اما اگر از او خوشش نیاید، صمیمی نمی‌شود. بیزاری یک زن از زن دیگری که در همان طبقه‌ی اجتماعی او زندگی می‌کند، به راحتی قابل ارزیابی است. همواره این بیزاری با محبت آشکاری که او هنگام مواجهه با فرد مورد بی‌مهری خود نشان می‌دهد، نسبت معکوس دارد. چرا باید اینطور باشد؟ من نمی‌توانم پاسخ دهم. این موضوع برای ما مسلم نیست که بدانیم.
خب، پس او زن دیگری را دم در می‌بیند. آنها برای گفتگو می‌ایستند. دو مرد که در شرایط یکسانی با هم ملاقات می‌کنند، به طور خودکار چند قدم از مسیر رفت و آمد افراد به مغازه یا خارج از آن فاصله می‌گیرند. هیچ فرآیند ذهنی خاصی آنها را به این کار وادار نمی‌کند؛ یک انگیزه غریزی، که به طور مکانیکی و ناخودآگاه عمل می‌کند، آنها را وادار می‌کند تا خود را از مسیر اصلی رفت و آمد پیاده‌ها دور کنند. اما این زن و آشنایش درست در همان جا ریشه می‌دوانند. افراد از کنار آنها جاخالی می‌دهند و به آنها خیره می‌شوند. افراد دیگر به آنها برخورد می‌کنند و دو راهبند به آنها خیره می‌شوند. جایی که آنها ایستاده‌اند، گره‌ای از سردرگمی ایجاد می‌کنند.
اما آیا به ذهن هیچ‌کدام از آنها خطور می‌کند که شاید بتوانند، یک و نیم متر یا سه متر، کنار بروند و خودشان و به‌طورکلی طبقات عابر پیاده را نجات دهند، که این خود باعث تأخیر و ناراحتی قابل توجهی می‌شود؟ اینطور نیست. هرگز هم نخواهد شد. اگر جلسه در یک راهروی باریک یا روی یک راه‌پله شلوغ یا در لبه‌ی مدار مجموعه‌ای از درهای چرخان یا روی پله‌های اضطراری که در جلوی یک ساختمان در حال سوختن قرار دارند، برگزار شود، در حالی که یکی برای کمک به نجات بالا می‌رود و دیگری برای نجات پایین می‌آید - اگر این جلسه درست بیرون دروازه‌های مرواریدی در روز قیامت برگزار شود هنگامی که زندگان و مردگان، که برای داوری فراخوانده شده‌اند، از طریق دروازه‌ها سرازیر می‌شدند، باز هم چنین رفتار می‌کردند. جایی که آنها ملاقات می‌کردند، جایی بود که برای گفتگو می‌ایستادند، صرف نظر از عواقب آن برای خودشان، صرف نظر از مانعی که برای حرکات همنوعانشان ایجاد می‌شد.
قهرمان داستان ما، پس از اینکه با دوست عزیز یا دشمن عزیزش، بسته به مورد، صحبت کرد، به گوشه خیابان می‌رود و یک تراموا در حال عبور را صدا می‌زند. از آنجایی که پاشنه‌های کفش‌هایش بسیار بلند و دامن‌هایش بسیار تنگ است، سوار شدنش تقریباً دو برابر زمانی است که یک دوپا با شلوار صرف می‌کند. او تلوتلو خوران و در حال تلوتلو خوردن وارد ماشین می‌شود. ماشین به راحتی پر شده است. درست است که تمام صندلی‌های عقبی که او وارد آن شده، اشغال شده‌اند؛ اما در جلو هنوز جایی برای یک یا دو نفر دیگر وجود دارد. آیا او به اطراف نگاه می‌کند تا ببیند آیا جایی خالی مانده است یا خیر؟ نیازی نیست برای پاسخ مکث کنم. من این را می‌دانم، و شما هم همینطور. در میانه راهرو، او می‌ایستد و دستش را به سمت یک بند دراز می‌کند. او تصویری جذاب، ترکیبی از نابینایی، درماندگی و ناراحتی ایجاد می‌کند. او روی تمام بدنش نوشته شده است که به چیزی چسبیده است. او هوس چسبیدن دارد، اما هیچ داربستی وجود ندارد. بنابراین از بندش آویزان می‌شود.
مسافرانی که به او نزدیک‌ترند، همگی مرد هستند. او با نگاهی اتهام‌آمیز به آنها خیره شده است. یکی از آنها به جلو خم می‌شود تا او را لم*س کند و به او بگوید که در قسمت جلو جا برای او هست؛ اما حالا دیگر هیچ صندلی‌ای باقی نمانده است. مسافران مرد که پشت سر او سوار می‌شوند، از قبل از او سبقت گرفته‌اند و جاهای خالی را اشغال کرده‌اند.
در ذهن یکی از مردانی که در مجاورتش بودند، جوانمردی بر بی‌صبری پیروز می‌شد. او با کج‌خلقی شانه‌ای بالا انداخت، بلند شد و از او التماس کرد که بنشیند. او به هیچ وجه حقی برای این کار نداشت، مگر دلسوزی از جانب او. او با امتناع از استفاده از چشمانی که در سرش داشت، تمام حق خود را برای توجه ویژه از دست داده بود. اما او جای خود را به او واگذار کرد و او جای خود را گرفت.
ماشین با سرعت حرکت می‌کند. متصدی بلیط، در حالی که دور می‌زند، به او می‌رسد. او می‌داند که او می‌آید؛ حداقل باید این را بداند. ملاقات با متصدی بلیط، از ویژگی‌های هر یک از هزاران سفری بوده که او در زندگی‌اش با تراموا داشته است. او احتمالاً در حال آماده کردن کرایه‌اش برای او بوده است. ده‌ها جای مفید وجود دارد که می‌توانسته در آنها ظرفی برای حمل پول خرد داشته باشد - در جیب دامنش، در جیب کمربندش،
 
عقب
بالا پایین