مقدمه:
او را میان دو دست بگذار؛
یکی، نرمی امید دارد.
دیگری، گرمای اعتماد.
و هیچکدام، بیخیانت نیستند... .
فصل صفر: امیدی در ناامیدی
گویی سرم از درد، در حال منفجر شدن است. ضربان سنگینش مثل پتک، پشت پیشانیام میکوبد. چشمانم را به سختی باز میکنم؛ پلکهایم خشک و سنگیناند. هنوز پنج ثانیه نگذشته که حجم عظیمی از نور، بیرحمانه به چشمم هجوم میآورد. سوزشاش مثل تیغی در مردمکهایم فرو میرود. نباید انقدر سریع مهمان نور میشدم، باید تاریکی را میدیدم.
با نالهای، پلکهایم را دوباره میفشارم و سعی میکنم با دست، چشمانم را بمالم؛ اما... در همان لحظه، تیر دردی در مچم میپیچد که نفسم را در سینه حبس میکند. عضلاتم به شدت میلرزند. با ترسی مبهم به دستانم نگاه میکنم. دو دستبند نقرهای ضخیم، مچهایم را به نردههای فلزی کنار تخت بسته است.
با احتیاط ملحفهی سفید را کمی پایین میکشم. بوی بیمارستان، الکل، دارو و خون خشکشده در بینیام میپیچد. نیمخیز میشوم، ستون فقراتم صدا میدهد. بدنم مثل شیشهی ترکخوردهایست که هر لحظه ممکن است فرو بپاشد. چشمانم به اطراف سرک میکشند، سعی میکنند بفهمند کجای این کابوس هستم. با تکان دادن سرم تمام اتاق را بدون آنکه لحظهای بیحرکت باشد میبینم. حتی نیازی به پنج ثانیه صبر و از بر بودن تصویرها نیست. من همه چیز را با حرکت و وضوح میبینم.
کنار تخت، میز کوچکی با انبوهی از وسایل پزشکیست. سرم، مانیتور ضربان قلب و یک سینی فلزی.
کمی دورتر، کاناپهای چرمی کنار در قرار دارد، با پشتی خمیده و ردی که نشان از نشستن کسی دارد. صدای ضعیف وزوز دوربین مداربستهی گوشهی دیوار را میشنوم. چراغ قرمز کوچکش ثابت میدرخشد. احساس میکنم چشمهایی مرا زیر نظر دارند. نفس حبسشدهام را آرام بیرون میدهم و ناگهان، صدایی درست از کنارم میگوید:
- بالاخره بیدار شدی!
قلبم در سینه میکوبد و با وحشت برمیگردم. چهرهای آشنا و شرقی. پوستی گندمگون، با موهای فری که روی پیشانیاش ریخته. چشمانش برق میزند و لبخندی بر لبش است. لباسهای همیشگیاش را تن کرده، همان لباسهایی که به دنیای امروز تعلق ندارند؛ کت بلند و جلیقهای کلاسیک از قرن نوزدهم اروپا، همراه با ساعت جیبی آویزان از زنجیری نقرهای. نامش را زمزمه میکنم:
- امید.
و لبخندش عمیقتر میشود، همچنان ملایم، اما بیاعتماد. اخمی میکنم و حس تهدید درونم شعله میکشد. با صدایی خشک و جدی میگویم:
- ازم فاصله بگیر.
با تکان سر، دوباره اطراف را میکاوم. نمیخواهم به چشمان شخصی که توهمی بیش نیست بنگرم. حتماً دارم خواب میبینم زیرا که همه چیز مانند خوابهایم است.
- درمان شدی.
لبخندش روی اعصابم راه میرود. پوزخندی میزنم و به آرامی میگویم:
- به احتمال زیاد دارم خواب میبینم.
بیدرنگ پاسخ میدهد:
- واسه همین تلاشی نمیکنی که خودتو آزاد کنی؟
چشمهایم را تنگ میکنم. دستهایم هنوز بستهاند، اما دلم بیشتر از مچم تیر میکشد. کلافه و بریدهشده میگویم:
- فقط دهنتو ببند امید!
امید با نگاهی نیمهخندان میگوید:
- به خاطر همین رفتاراته که دیگه اعتماد رو نیاوردم.
صدایش، سرد و خشن، مانند تیغیست که بر روحم میلغزد. نفس عمیقی میکشم و بیاعتنا به نگاه نافذش، پاسخ میدهم:
- همون زنِ بلوند؟
صدایش کمی نرمتر میشود اما هنوز در لحنش طعنهای تلخ موج میزند:
- باید میدیدی که چه زن نازنینی بود!
لبانم را محکم به هم میفشارم و با خشم فروخورده میگویم:
- اگه شما کوفتیها دورم نبودید، دو سال لعنتی رو توی اون تیمارستان نمیموندم.
او دستهایش را در جیبهای کتش فرو میبرد و قدمی به سوی من نزدیکتر میآید. صدایش آرام و در عین حال چالشبرانگیز است:
- اگه خوابی، پس چرا این همه درد داری؟
برای لحظهای به تیر کشیدن مچ دستم فکر میکنم و سپس با لحنی آکنده از اعتراف میگویم:
- حتی توو خواب هم میشه درد کشید.
و چشمانش را مستقیم به من میدوزد. انگار که در جستجوی پاسخی است که باید بیابم:
- ایدهای داری که کجاییم؟
نگاهم را به سقف میدوزم، صدای تپش قلبم را میشنوم، مکثی میکنم و بعد میگویم:
- تو توی خوابمی، پس باید خودت راهنماییم کنی.
ناگاه در با صدای تیز و کوتاهی باز میشود. عرفان، با شانههایی اندکی خمیده و چهرهای که بین تردید و نگرانی معلق مانده، در چارچوب در ظاهر میشود.
نور کمرمق سقف، خطوط سایهدار صورتش را پررنگتر میکند. نفس در سینهام حبس میشود؛ ذهنم لحظهای قفل میکند. دیدن او آنقدر ناگهانی است که برای چند ثانیه همهچیز رنگ سکوت میگیرد. تپش قلبم شدت میگیرد اما سریع به خودم هشدار میدهم.
این فقط یک خواب است پیوند. حتماً خواب است.
امید به دیوار کنار تکیه دادهاست و میدانم که عرفان قادر به دیدنش نیست. صدای امید، از کنج اتاق، آرام اما گزنده در گوشم میپیچد:
- مثل اینکه دیگه فقط من نیستم.