در حال تایپ رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

Gemma

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
داور آکادمی
نویسنده نوقلـم
مدیر بازنشسته
مقام‌دار برتر سال
نوشته‌ها
نوشته‌ها
315
پسندها
پسندها
2,475
امتیازها
امتیازها
183
سکه
304
عنوان: گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما)

ژانر: معمایی، عاشقانه، روان‌شناختی
ناظر: @ماشاگانا

خلاصه: در گورستانی بی‌نام، جایی که پیوندها دفن می‌شوند و خاطرات زنده‌تر از همیشه‌اند، پیوند در بند دنیایی‌ست که بیرونش کابوس است و درونش، در حال فروپاشی‌ست. این‌جا، عشق نامی دیگر برای اسارت است و امید، صدایی‌ست که از درونِ جنون زمزمه می‌کند. اما وقتی راه نجات، از دل تاریکیِ خویش می‌گذرد، پیوند باید تصمیم بگیرد: خودش را دفن کند... یا دوباره از خاک برخیزد.

صفحه‌ی نقد رمان گورستان پیوندها
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
مقدمه:

او را میان دو دست بگذار؛
یکی، نرمی امید دارد.
دیگری، گرمای اعتماد.
و هیچ‌کدام، بی‌خیانت نیستند... .


فصل صفر: امیدی در ناامیدی

گویی سرم از درد، در حال منفجر شدن است. ضربان سنگینش مثل پتک، پشت پیشانی‌ام می‌کوبد. چشمانم را به سختی باز می‌کنم؛ پلک‌هایم خشک و سنگین‌اند. هنوز پنج ثانیه نگذشته که حجم عظیمی از نور، بی‌رحمانه به چشمم هجوم می‌آورد. سوزش‌اش مثل تیغی در مردمک‌هایم فرو می‌رود. نباید انقدر سریع مهمان نور می‌شدم، باید تاریکی را می‌دیدم.
با ناله‌ای، پلک‌هایم را دوباره می‌فشارم و سعی می‌کنم با دست، چشمانم را بمالم؛ اما... در همان لحظه، تیر دردی در مچم می‌پیچد که نفسم را در سینه حبس می‌کند. عضلاتم به شدت می‌لرزند. با ترسی مبهم به دستانم نگاه می‌کنم. دو دستبند نقره‌ای ضخیم، مچ‌هایم را به نرده‌‌های فلزی کنار تخت بسته است.
با احتیاط ملحفه‌ی سفید را کمی پایین می‌کشم. بوی بیمارستان، الکل، دارو و خون خشک‌شده در بینی‌ام می‌پیچد. نیم‌خیز می‌شوم، ستون فقراتم صدا می‌دهد. بدنم مثل شیشه‌ی ترک‌خورده‌ای‌ست که هر لحظه ممکن است فرو بپاشد. چشمانم به اطراف سرک می‌کشند، سعی می‌کنند بفهمند کجای این کابوس هستم. با تکان دادن سرم تمام اتاق را بدون آن‌که لحظه‌ای بی‌حرکت باشد می‌بینم. حتی نیازی به پنج ثانیه صبر و از بر بودن تصویرها نیست. من همه چیز را با حرکت و وضوح می‌بینم.
کنار تخت، میز کوچکی با انبوهی از وسایل پزشکی‌ست. سرم، مانیتور ضربان قلب و یک سینی فلزی.
کمی دورتر، کاناپه‌ای چرمی کنار در قرار دارد، با پشتی خمیده و ردی که نشان از نشستن کسی دارد. صدای ضعیف وزوز دوربین مداربسته‌ی گوشه‌ی دیوار را می‌شنوم. چراغ قرمز کوچکش ثابت می‌درخشد. احساس می‌کنم چشم‌هایی مرا زیر نظر دارند. نفس حبس‌شده‌ام را آرام بیرون می‌دهم و ناگهان، صدایی درست از کنارم می‌گوید:
- بالاخره بیدار شدی!
قلبم در سینه می‌کوبد و با وحشت برمی‌گردم. چهره‌ای آشنا و شرقی. پوستی گندم‌گون، با موهای فری که روی پیشانی‌اش ریخته. چشمانش برق می‌زند و لبخندی بر لبش است‌. لباس‌های همیشگی‌اش را تن کرده، همان لباس‌هایی که به دنیای امروز تعلق ندارند؛ کت بلند و جلیقه‌ای کلاسیک از قرن نوزدهم اروپا، همراه با ساعت جیبی آویزان از زنجیری نقره‌ای. نامش را زمزمه می‌کنم:
- امید.
و لبخندش عمیق‌تر می‌شود، همچنان ملایم، اما بی‌اعتماد. اخمی می‌کنم و حس تهدید درونم شعله می‌کشد. با صدایی خشک و جدی می‌گویم:
-‌ ازم فاصله بگیر.
با تکان سر، دوباره اطراف را می‌کاوم. نمی‌خواهم به چشمان شخصی که توهمی بیش نیست بنگرم. حتماً دارم خواب می‌بینم زیرا که همه چیز مانند خواب‌هایم است.
-‌ درمان شدی.
لبخندش روی اعصابم راه می‌رود. پوزخندی می‌زنم و به آرامی می‌گویم:
-‌ به احتمال زیاد دارم خواب می‌بینم.
بی‌درنگ پاسخ می‌دهد:
-‌ واسه همین تلاشی نمی‌کنی که خودتو آزاد کنی؟
چشم‌هایم را تنگ می‌کنم. دست‌هایم هنوز بسته‌اند، اما دلم بیشتر از مچم تیر می‌کشد. کلافه و بریده‌شده می‌گویم:
-‌‌ فقط دهنتو ببند امید!
امید با نگاهی نیمه‌خندان می‌گوید:
-‌ به خاطر همین رفتاراته که دیگه اعتماد رو نیاوردم.
صدایش، سرد و خشن، مانند تیغی‌ست که بر روحم می‌لغزد. نفس عمیقی می‌کشم و بی‌اعتنا به نگاه نافذش، پاسخ می‌دهم:
-‌ همون زنِ بلوند؟
صدایش کمی نرم‌تر می‌شود اما هنوز در لحنش طعنه‌ای تلخ موج می‌زند:
-‌ باید می‌دیدی که چه زن نازنینی بود!
لبانم را محکم به هم می‌فشارم و با خشم فروخورده می‌گویم:
-‌ اگه شما کوفتی‌ها دورم نبودید، دو سال لعنتی رو توی اون تیمارستان نمی‌موندم.
او دست‌هایش را در جیب‌های کتش فرو می‌برد و قدمی به سوی من نزدیک‌تر می‌آید. صدایش آرام و در عین حال چالش‌برانگیز است:
- اگه خوابی، پس چرا این همه درد داری؟
برای لحظه‌ای به تیر کشیدن مچ دستم فکر می‌کنم و سپس با لحنی آکنده از اعتراف می‌گویم:
-‌ حتی توو خواب هم میشه درد کشید.
و چشمانش را مستقیم به من می‌دوزد. انگار که در جستجوی پاسخی است که باید بیابم:
-‌ ایده‌ای داری که کجاییم؟
نگاهم را به سقف می‌دوزم، صدای تپش قلبم را می‌شنوم، مکثی می‌کنم و بعد می‌گویم:
-‌ تو توی خوابمی، پس باید خودت راهنماییم کنی.
ناگاه در با صدای تیز و کوتاهی باز می‌شود. عرفان، با شانه‌هایی اندکی خمیده و چهره‌ای که بین تردید و نگرانی معلق مانده، در چارچوب در ظاهر می‌شود.
نور کم‌رمق سقف، خطوط سایه‌دار صورتش را پررنگ‌تر می‌کند. نفس در سینه‌ام حبس می‌شود؛ ذهنم لحظه‌ای قفل می‌کند. دیدن او آن‌قدر ناگهانی است که برای چند ثانیه همه‌چیز رنگ سکوت می‌گیرد. تپش قلبم شدت می‌گیرد اما سریع به خودم هشدار می‌دهم.
این فقط یک خواب است پیوند. حتماً خواب است.
امید به دیوار کنار تکیه داده‌است و می‌دانم که عرفان قادر به دیدنش نیست. صدای امید، از کنج اتاق، آرام اما گزنده در گوشم می‌پیچد:
-‌ مثل این‌که دیگه فقط من نیستم.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین