Gemma
مدیر ارشد بخش کتاب+مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
آدونیس دستی میان موهای خیسش میکشد، پوزخند میزند و با لحن خستهای میگوید:
- ولش کن... پیتزا سفارش بدم، لااقل این یکیو ببریم.
بیآنکه منتظر پاسخی بماند، گوشیاش را از جیب در میآورد و شروع میکند به شماره گرفتن.
عرفان هنوز همانطور به مبل تکیه داده، نگاهش در نقطهای نامعلوم در زمین گیر کرده، اخمش باز نشده و در فکر فرورفته است. دستش بیحرکت روی دستهی مبل مانده، انگار صدای آدونیس را حتی نشنیده.
اما من، بیاختیار، با ذوقی پنهانناپذیر سرم را کمی جلو میبرم و میگویم:
- آره... پیتزا خیلی خوبه.
چشمهای آدونیس برای لحظهای کوتاه به سمتم میچرخد و نیشخندی میزند، در حالیکه عرفان هنوز همانطور مبهوت، فقط نیمنگاهی آهسته به من میاندازد، نگاهی پر از چیزی که ترجمهاش سختتر از هر زبان بیگانهایست.
ساعتی بعد، بوی پیتزا همهی فضای خانه را میگیرد؛ بوی گرم و کشدار پنیر، ترکیبشده با ادویههایی که بیشتر شبیه وسوسهاند تا غذا. آدونیس جعبهها را روی میز پرت میکند و با همان لحن همیشگیاش میگوید:
- خب... سه گل به هیچ. این یکی برد قطعی منه.
میخندد و جعبه را باز میکند. بخار داغ بیرون میزند و من ناخودآگاه کمی جلو میکشم. عرفان اما روی صندلی نشسته، کمی خمیده، با آرنج روی دسته صندلی و نگاهی که انگار چیزی را زیر ل*ب حسابوکتاب میکند.
من تکهای پیتزا برمیدارم، کش آمدن پنیر نگاه همه را برای چند لحظه روی دستم نگه میدارد. با شیطنت لبخند میزنم و میگویم:
- خب... به نظر میاد تنها کسی که امروز برد، من بودم.
آدونیس با دهان پر میخندد:
- اون فقط یه شانس لعنتی بود. یادت باشه.
عرفان سرش را بالا میآورد، نگاهمان در هم گره میخورد. هیچ کلمهای نمیگوید، اما سنگینی نگاهش از هر دیالوگی پررنگتر است. من وانمود میکنم که حواسم به لقمهام است، اما درونم قلبم هنوز تند میزند.
آدونیس بیخیال تکهی دیگری برمیدارد و میگوید:
- اَه... یکی نوشابه رو بده.
هیچکس جواب نمیدهد. او خودش دست دراز میکند و در همان حال زیر ل*ب غرغر میکند:
- زن و شوهرا همیشه همینن... همهچی رو با نگاه میگن.
عرفان نگاهی کوتاه و برقدار به او میاندازد، بعد دوباره به من.
- ولش کن... پیتزا سفارش بدم، لااقل این یکیو ببریم.
بیآنکه منتظر پاسخی بماند، گوشیاش را از جیب در میآورد و شروع میکند به شماره گرفتن.
عرفان هنوز همانطور به مبل تکیه داده، نگاهش در نقطهای نامعلوم در زمین گیر کرده، اخمش باز نشده و در فکر فرورفته است. دستش بیحرکت روی دستهی مبل مانده، انگار صدای آدونیس را حتی نشنیده.
اما من، بیاختیار، با ذوقی پنهانناپذیر سرم را کمی جلو میبرم و میگویم:
- آره... پیتزا خیلی خوبه.
چشمهای آدونیس برای لحظهای کوتاه به سمتم میچرخد و نیشخندی میزند، در حالیکه عرفان هنوز همانطور مبهوت، فقط نیمنگاهی آهسته به من میاندازد، نگاهی پر از چیزی که ترجمهاش سختتر از هر زبان بیگانهایست.
ساعتی بعد، بوی پیتزا همهی فضای خانه را میگیرد؛ بوی گرم و کشدار پنیر، ترکیبشده با ادویههایی که بیشتر شبیه وسوسهاند تا غذا. آدونیس جعبهها را روی میز پرت میکند و با همان لحن همیشگیاش میگوید:
- خب... سه گل به هیچ. این یکی برد قطعی منه.
میخندد و جعبه را باز میکند. بخار داغ بیرون میزند و من ناخودآگاه کمی جلو میکشم. عرفان اما روی صندلی نشسته، کمی خمیده، با آرنج روی دسته صندلی و نگاهی که انگار چیزی را زیر ل*ب حسابوکتاب میکند.
من تکهای پیتزا برمیدارم، کش آمدن پنیر نگاه همه را برای چند لحظه روی دستم نگه میدارد. با شیطنت لبخند میزنم و میگویم:
- خب... به نظر میاد تنها کسی که امروز برد، من بودم.
آدونیس با دهان پر میخندد:
- اون فقط یه شانس لعنتی بود. یادت باشه.
عرفان سرش را بالا میآورد، نگاهمان در هم گره میخورد. هیچ کلمهای نمیگوید، اما سنگینی نگاهش از هر دیالوگی پررنگتر است. من وانمود میکنم که حواسم به لقمهام است، اما درونم قلبم هنوز تند میزند.
آدونیس بیخیال تکهی دیگری برمیدارد و میگوید:
- اَه... یکی نوشابه رو بده.
هیچکس جواب نمیدهد. او خودش دست دراز میکند و در همان حال زیر ل*ب غرغر میکند:
- زن و شوهرا همیشه همینن... همهچی رو با نگاه میگن.
عرفان نگاهی کوتاه و برقدار به او میاندازد، بعد دوباره به من.