در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

آدونیس دستی میان موهای خیسش می‌کشد، پوزخند می‌زند و با لحن خسته‌ای می‌گوید:
- ولش کن... پیتزا سفارش بدم، لااقل این یکیو ببریم.
بی‌آن‌که منتظر پاسخی بماند، گوشی‌اش را از جیب در می‌آورد و شروع می‌کند به شماره گرفتن.
عرفان هنوز همان‌طور به مبل تکیه داده، نگاهش در نقطه‌ای نامعلوم در زمین گیر کرده، اخمش باز نشده و در فکر فرورفته است. دستش بی‌حرکت روی دسته‌ی مبل مانده، انگار صدای آدونیس را حتی نشنیده.
اما من، بی‌اختیار، با ذوقی پنهان‌ناپذیر سرم را کمی جلو می‌برم و می‌گویم:
- آره... پیتزا خیلی خوبه.
چشم‌های آدونیس برای لحظه‌ای کوتاه به سمتم می‌چرخد و نیشخندی می‌زند، در حالی‌که عرفان هنوز همان‌طور مبهوت، فقط نیم‌نگاهی آهسته به من می‌اندازد، نگاهی پر از چیزی که ترجمه‌اش سخت‌تر از هر زبان بیگانه‌ای‌ست.
ساعتی بعد، بوی پیتزا همه‌ی فضای خانه را می‌گیرد؛ بوی گرم و کشدار پنیر، ترکیب‌شده با ادویه‌هایی که بیشتر شبیه وسوسه‌اند تا غذا. آدونیس جعبه‌ها را روی میز پرت می‌کند و با همان لحن همیشگی‌اش می‌گوید:
- خب... سه گل به هیچ. این یکی برد قطعی منه.
می‌خندد و جعبه را باز می‌کند. بخار داغ بیرون می‌زند و من ناخودآگاه کمی جلو می‌کشم. عرفان اما روی صندلی نشسته، کمی خمیده، با آرنج روی دسته صندلی و نگاهی که انگار چیزی را زیر ل*ب حساب‌وکتاب می‌کند.
من تکه‌ای پیتزا برمی‌دارم، کش آمدن پنیر نگاه همه را برای چند لحظه روی دستم نگه می‌دارد. با شیطنت لبخند می‌زنم و می‌گویم:
- خب... به نظر میاد تنها کسی که امروز برد، من بودم.
آدونیس با دهان پر می‌خندد:
- اون فقط یه شانس لعنتی بود. یادت باشه.
عرفان سرش را بالا می‌آورد، نگاهمان در هم گره می‌خورد. هیچ کلمه‌ای نمی‌گوید، اما سنگینی نگاهش از هر دیالوگی پررنگ‌تر است. من وانمود می‌کنم که حواسم به لقمه‌ام است، اما درونم قلبم هنوز تند می‌زند.
آدونیس بی‌خیال تکه‌ی دیگری برمی‌دارد و می‌گوید:
- اَه... یکی نوشابه رو بده.
هیچ‌کس جواب نمی‌دهد. او خودش دست دراز می‌کند و در همان حال زیر ل*ب غرغر می‌کند:
- زن و شوهرا همیشه همینن... همه‌چی رو با نگاه میگن.
عرفان نگاهی کوتاه و برق‌دار به او می‌اندازد، بعد دوباره به من.
 
نباید عرفان بیش از حد به اتفاقی که پیش آمده فکر کند. شاید در ذهنش کمی هشدار روشن شده باشد که باید محتاط‌تر باشد، اما من برای تغییر جو میز، سر صحبت را باز می‌کنم:
- چرا رفته بودی بیمارستان؟
این سؤال مثل یک شوک کوچک به او وارد می‌شود. نگاهش، که تا حالا قفل شده و به پیتزای روی میز دوخته بود، ناگهان به من برمی‌گردد. دستش را کمی تکان می‌دهد، یک تکه پیتزا برمی‌دارد و با لحنی آرام اما سنگین می‌گوید:
- یکی از بیمارهام یه مشکلی براش پیش اومده بود.
گاز کوچکی از پیتزا می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- رگشو با تیغ بریده بود و… به خون نیاز داشت.
متعجب می‌پرسم، با چشمانی که نمی‌توانند از حیرت پنهان شوند:
- تو خون خودتو به بیمارهات میدی؟
او کمی سرش را پایین می‌اندازد، اخمی عمیق روی پیشانی‌اش نقش می‌بندد و با لحن جدی و بدون هیچ تردیدی می‌گوید:
- چه فرقی می‌کنه خون من باشه یا یکی دیگه؟ وضعیتش اورژانسی بود.
بعد لحظه‌ای مکث می‌کند و با صدایی آرام اما سرشار از احترام اضافه می‌کند:
- پنج سال بود می‌شناختمش.
حس می‌کنم سکوت کوتاه بین ما، پر از حرف‌های ناگفته و حس مسئولیتی‌ست که فقط خودش می‌داند. من لبخندی کمرنگ می‌زنم، نه از سر خوشحالی، بلکه برای پر کردن سکوتی که بیش از حد سنگین شده است.
- پس پنج سال بود می‌شناختیش… .
صدایم آرام است، اما انگار هر کلمه‌ام تکه‌ای از حقیقت را بیرون می‌کشد.
عرفان سری تکان می‌دهد و یک لحظه چشم‌هایش نرم می‌شوند، اما خیلی زود دوباره به حالت متمرکز و آرامش‌آلود خود بازمی‌گردد. دستش را روی میز می‌گذارد، انگار می‌خواهد فاصله‌ای بین خودش و سکوت ایجاد کند، و ادامه می‌دهد:
- آره… برام بیشتر مثل رفیق بود تا بیمار.
دستم را روی میز می‌گذارم و انگشتانم را به آرامی به هم می‌مالم، حرکتی که هم تمرکزم را حفظ می‌کند و هم حس آماده‌باش من را به خودش یادآوری می‌کند.
با کنجکاوی و کمی شیطنت، از او می‌پرسم:
- و بعدش… چی شد؟
نگاهش برای لحظه‌ای روی من قفل می‌شود، انگار می‌خواهد تصمیم بگیرد چقدر از حقیقت را به من بدهد. بعد با همان صدای آرام و ملایم می‌گوید:
- بعدش… خونم کافی بود و الان حالش خوبه.
یک نفس عمیق می‌کشم و حس می‌کنم زیر نگاه نافذش هم بازی می‌کنم، هم مورد آزمایش هستم. در همین حال، لبخندی کمرنگ روی لبانم می‌نشیند.
 
آخرین لقمه‌ی پیتزا را پایین می‌دهم و سوز سرنگی که در رگ‌هایم می‌نشیند را تاب می‌آورم. عرفان بعد از حرف‌هایی که سر شام زد دیگر سکوت کرده؛ بی‌هیچ توضیحی تزریق را تمام می‌کند و چراغ‌های اتاقم را نیز خاموش. حتی خداحافظی یا یک شب‌به‌خیر ساده هم از ل*ب‌هایش بیرون نمی‌آید.
به سقف تاریک خیره می‌مانم. نور مهتاب، نیمه‌جان از لابه‌لای ابرهای سیاه عبور می‌کند و بر گچ سقف می‌لغزد؛ سایه‌ها کشیده و بی‌انتها امتداد می‌یابند، درست مثل لحظه‌های زندگی که همیشه عقب‌تر از من می‌مانند.
نفسم آرام بالا و پایین می‌رود، اما قلبم هنوز در تب‌وتاب ماجراهای امروز می‌کوبد. فهمیدن حقیقت کودکی‌ام، دانستن آن‌که همسر عرفان هستم، قضیه‌ی مهریه و آن لحظه‌ای که امید از درون پرم کرد. زیر این تپش، صدای دیگری می‌خزد؛ صدای مبهم حسرت، پژواک فرصت‌هایی که از دست رفته‌اند.
دستانم را بر شکم می‌گذارم، پتو را سخت‌تر می‌چسبم، و درمی‌یابم هر تجربه‌ی ازدست‌رفته مثل قطعه‌ای غایب از پازلی است که تصویر زندگی‌ام را کامل نمی‌کند.
چشم‌هایم را می‌بندم. به نقشه‌ای که در ذهنم پرسه می‌زند فکر می‌کنم، به بازی‌ای که هنوز در پیش دارم، و به اینکه چطور می‌توانم از این زندگی نیمه‌جان چیزی بسازم که دست‌کم برای خودم واقعی باشد.
در سکوت سنگین اتاق، با طعم باقی‌مانده‌ی پیتزا در دهان و سایه‌های لرزان بر دیوار، نفسی عمیق می‌کشم. حس می‌کنم برای اولین بار، چیزی از خودم را دارم که هنوز هیچ‌کس ندیده است.
ناگهان، با ضربه‌ای نامرئی از خواب می‌پرم. سینه‌ام پر از نفس‌های تند است، پوستم خیسِ عرق. دستی را بی‌اختیار روی زیرشکمم می‌فشارم؛ دردی غریب و ناشناخته آنجا می‌پیچد، مثل خنجری که آرام و بی‌صدا درونم فرو رفته باشد.
چشم‌هایم هنوز در تاریکی نمی‌بینند، فقط صدای تپش قلبم را می‌شنوم که اتاق را پر می‌کند. بی‌اختیار پتو را کنار می‌زنم. نفس در سینه‌ام می‌ماسد. زیر تنم غرق خون است؛ لکه‌ها روی ملحفه پخش شده‌اند و تاریکی اتاق را بوی فلزی و تیز پر کرده. دلم فرو می‌ریزد، انگار زمین زیر پایم شکافته باشد.
وحشت مثل موجی سرد از ستون فقراتم بالا می‌رود. دستم می‌لرزد، چشم‌هایم گشاد شده‌اند و هیچ فکری به ذهنم نمی‌رسد.
اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد پریود است. اما نه… این نمی‌تواند همان باشد. مقدار خون بیش از هر بار دیگری‌ست؛ ملحفه‌ها غرق شده‌اند و بوی تند آهن در هوا خفه‌کننده‌تر از همیشه است. درد زیرشکمم مثل ماری پیچیده دور احشایم فشار می‌آورد، فشاری که هیچ شبِ دیگری با آن آشنا نبوده‌ام.
همین تضاد مرا فلج می‌کند؛ می‌دانم که بدن زنانه‌ام باید این چرخه را بشناسد، اما چیزی در این خونریزی بیگانه است.
با دست‌هایی لرزان تلاش می‌کنم از تخت بلند شوم. کف پاهایم سردی زمین را لم*س می‌کنند، اما هنوز قدم اول را برنداشته‌ام که درد، مثل چنگالی پنهان، اعماق شکمم را می‌دَرَد. نفسم در گلو حبس می‌شود، زانوانم سست می‌شوند، و پیش از آنکه بتوانم خودم را نگه دارم، بدنم بی‌اختیار به زمین می‌افتد.
ضربه‌ی سردِ کف اتاق دردی تازه به جانم می‌ریزد، و من در میان هاله‌ای از خون و تاریکی، تنها صدای قلبم را می‌شنوم که بی‌وقفه می‌کوبد، انگار دارد برای زنده ماندنم التماس می‌کند.
 
وحشت در استخوان‌هایم می‌دود. سرمای چوب مثل دشنه به پوستم فرو می‌رود. خون غلیظ، گرم و بی‌رحم از تنم بیرون می‌ریزد و روی زمین پخش می‌شود.‌ شلوارم سنگین و نمناک است و هر بار که تکان کوچکی می‌خورم، صدای خیس و مکیده‌شدن مایع روی چوب بلند می‌شود.
گلویم می‌سوزد، جیغی بی‌اختیار از دهانم بیرون می‌پرد و سقف را می‌لرزاند. اما خانه در جوابم خاموش است. دوباره داد می‌زنم، بلندتر، خشن‌تر:
- عرفان! آدونیس!
اما هیچ صدایی نمی‌آید. فقط تپش قلبم است که گوش‌هایم را پر کرده، تند، بی‌وقفه، بی‌قرار.
دستم را به شکمم فشار می‌دهم، اما فشار هیچ کمکی نمی‌کند. خون همچنان از زیر تنم بیرون می‌دود و روی پارکت جاری می‌شود، مثل رودی کوچک که راه خودش را پیدا می‌کند و به سمت سایه‌های تاریک اتاق می‌خزد. چشم‌هایم از وحشت گشاد شده‌اند؛ انگار همه‌چیز در این اتاق دارد زنده می‌شود، حتی خون روی زمین.
با صدایی گرفته و بریده دوباره فریاد می‌زنم:
- کمک!
اشک بی‌وقفه از شقیقه‌هایم می‌لغزد و روی زمین سرد می‌چکد. دندان‌هایم از فشار به هم می‌سایند. زانوانم سست و بی‌جان کنار بدنم افتاده‌اند و تنها کاری که می‌توانم انجام دهم هق‌هق‌کردن است، بی‌قدرت، در میان سرمای پارکت و گرمای خونی که بی‌وقفه می‌جوشد.
صورتم را به سمت سقف برمی‌گردانم و می‌گویم شاید دارم توهم می‌زنم، شاید همه‌چیز کابوس است که از لای درِ خواب بیرون زده. با دست‌های لرزان می‌خواهم برخیزم، اما نمی‌توانم؛ زانوهایم ضعف کرده‌اند. به زور دستم را روی پارکت می‌کشم، انگشتانم خش‌خشی روی چوب می‌کشند تا به کشوی کنار تخت برسم.
در را باز می‌کنم، دستم دنبال قوطی قرص‌های آبی می‌گردد. انگشتانم چیزی را لم*س می‌کنند، قوطی را بیرون می‌کشم. با دندان در چرخشی‌اش را باز می‌کنم و دو سه تا قرص در کف دستم می‌اندازم. دهانم خشک است، اما قرص را روی زبانم می‌گذارم و با آب خرده‌ای که از لیوان کنار تخت پیدا می‌کنم، قورتش می‌دهم. طعمِ تلخش مثل تهدیدی در گلوی من می‌ماند.
نشانه‌ای از تسکین می‌خواهم؛ چیزی که به مغزم بگوید این وحشت واقعی نیست. پلک‌هایم را یکی دو بار محکم می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. آرام می‌گزارم تنم درهم جمع شود، منتظر آن آرامشی هستم که قرص قرار است بیاورد. اما چند ثانیه می‌گذرد و هیچ چیز تغییر نمی‌کند؛ نه درد کمتر شده، نه ضربان قلبم آرام شده است.
سرم را کمی بلند می‌کنم، نگاه می‌کنم به تخت و همان تصویر قرمز، همان لکهٔ گرم و حتی همان ردی که پارکت را خیس کرده، هنوز همان‌حا هستند. خون مثل یک لکه‌ی سیال دارد روی چوب می‌لغزد و شکلش هیچ‌جا محو نمی‌شود.
قلبم می‌چسبد به سقف؛ نمی‌خواهم باور کنم که واقعیت این است. اما چشم‌هایم هر بار که به زمین نگاه می‌کنند، چیزی جز خون نمی‌بینند. این توهم نیست. قرص نه کابوس را از بین برده و نه کف این خانه را پاک کرده.
ترس از یخ می‌شود و در تنم پخش می‌شود، اما در رأسش یک تصمیم کوچک دارد جرقه می‌زند: اگر این واقعی است، باید کاری کرد. حتی اگر توهم است، هنوز هم باید کمک خواست. بلند می‌شوم، یا بهتر بگویم تلاش می‌کنم بلند شوم.
 
به سختی و با تکیه بر دیوار، بدنم را به زور از کنار تخت می‌کشم. دیواره‌های اتاق زیر انگشتانم مثل ستون‌هایی سرد می‌ماسند. هر قدمی که برمی‌دارم، پارکت زیر پایم پلکانی از لکه‌های تیره را نشان می‌دهد. صدای افتادن قطره‌ها روی چوب، مثل تیک‌تاک ساعتی نامرئی، لحظه‌ها را کش می‌دهد و هر لحظه وحشت را بزرگ‌تر می‌کند.
دست‌هایم را به سختی از دیوار جدا می‌کنم و با نوک انگشتانم چارچوب در را می‌گیرم. زانوهایم می‌لرزند اما حرکت می‌کنم. هر قدم را با زور و احتیاط برمی‌دارم و هر بار که نگاه می‌کنم، رد خون پشت سرم بلندتر و روشن‌تر می‌شود.
اول به سمت اتاق عرفان می‌روم چون نزدیک‌تر است. دست لرزانم را روی دستگیره می‌گذارم و در را باز می‌کنم.
اتاقش خالی است. تخت مرتب، یک پیراهن تا خورده روی صندلی، کیف کار روی زمین و هیچ‌کس در اتاق نیست. پنجره نیمه‌باز است و پرده‌ها آرام در نسیم شب می‌جنبند، اما هیچ حرکتی از حضور زنده‌ای در این فضا احساس نمی‌شود. عطرِ تلخِ چوب و یک ته‌مزه وانیل که در هواست، اما خودش نیست.
ردِ خون تا همان‌جا ادامه دارد، اما در اتاق او هیچ لکه‌ای تازه نیست. انگار او از خانه خارج شده، اما نه از راهی که من خون در آن کشیده‌ام.
قلبم بی‌اختیار می‌لرزد و دلم می‌خواهد فریاد بزنم، اما صدا مثل چیزی گلویم را می‌فشارد. با این‌حال، قدم‌هایم را بی‌صدا و لنگ‌لنگان ادامه می‌دهم. نفسم مثل کسی که از عمق چاهی بیرون می‌آید، تند و بریده است.
درب اتاق آدونیس ته راهروست؛ دستگیره را با ناخن‌های یخ‌زده‌ام می‌چرخانم و در را باز می‌کنم.
اتاقش خالی‌ست. تخت نیمه‌مرتب، رو انداز تا خورده، ریموت و یک لیوان پلاستیکی روی میز کنار تخت. کفش‌هایش روبه‌روی کمد کنار هم رها شده‌اند، اما او نیست. پنجره کمی باز است و باد کم‌رمق پرده را تکان می‌دهد؛ هوای سردِ بیرون وارد اتاق شده و لبه‌های پرده را مثل انگشتان سردی تکان می‌دهد.
قلبم یک فشار دیگر به قفسه‌سینه‌ام می‌زند. در همان لحظه صدای قطره‌ها از راهرو واضح‌تر می‌شود. نگاه‌ام به کفِ اتاق می‌افتد: از چارچوب در تا انتهای راهرو، ردِ خون هنوز ادامه دارد. من ایستاده‌ام در اتاق خالی او و وحشت مثل خنجری تازه در سینه‌ام فرو می‌رود، حالا دیگر نه تنها عرفان نیست، نه تنها آدونیس نیست، بلکه رد خونی که پشت سرم گذاشته‌ام همه‌چیز را به سوی در خروجی و دنیای بیرون صدا می‌زند.
پاهایم یخ می‌زنند وقتی به شیشه‌های راه‌پله می‌رسم؛ نوک انگشتانم را به نرده می‌فشارم و زل می‌زنم به فضای سیاه پایین. ارتفاع مثل یک گودال تهی، چشم‌هایم را می‌بلعد. سرم دارد مثل چیزی توهم‌زده وزوز می‌کند. چطور باید بروم پایین؟ چطور باید این راه را از میان سایه‌ها و قطره‌های خون رد کنم؟
 
قدم اول را که برمی‌دارم، زانوانم مثل ساقه‌های آب‌خورده می‌لرزند. سه پله را آهسته و با تمام قوا پایین می‌آیم، هر پله صدای خفیفی زیر پایم می‌دهد. پایم را روی چهارمین پله که می‌گذارم، چیزی در شکم‌ام شل می‌شود، سرم گیج می‌رود، تعادل مثل نخی باریک پاره می‌شود و بعد، زمین می‌تابد.
یهو تعادل خودم را از دست می‌دهم. فریاد بلندی از گلوی خالی‌ام می‌پرد و بدنم شروع به غلتیدن می‌کند. شیشه و نرده و پله‌ها پشت سرم می‌گذرند و من را با خود می‌کشند. صدای برخوردِ استخوان و چوب، خش‌خش پاره‌شدن لباس و سپس سکوت گودال‌مانندی که وقتی به تهِ تسمه‌ی سقوط می‌رسم به چشمم می‌آید.
دنیا مثل عروسکی ناموزون بالای سرم می‌چرخد. درد یک‌باره دارد مثل موجی بی‌رحم همه‌جا را می‌بلعد. اول یک فشار عمیق و پیوسته در دل، بعد انگار تیغی دارد از زیرِ دنده‌هایم عبور می‌کند و هر ضربه‌اش را هزار برابر می‌کند. نفس‌هایم کوتاه و تند شده‌اند؛ نمی‌توانم هوای کافی بکشم. بدنم دارد مثل تکه‌چوبی که در آتش می‌سوزد، از داخل می‌جوشد و بیرونش یخ می‌زند. عرق سردی روی پیشانیم حلقه می‌زند، ل*ب‌هایم کبود می‌شوند و طعم فلز روی زبانم هر بار قوی‌تر می‌شود.
هر بار که تلاش می‌کنم تکان بخورم، درد مثل مشت‌های پی‌درپی می‌آید؛ انگشتانم از شدت فشار سفت می‌شوند، دست‌هایم را به زمین می‌چسبانم و ناخن‌هایم در چوب فرو می‌روند. صدای ضربان قلبم در گوشم طنین می‌اندازد. دنیا دارد مثل یک تونل تنگ جلو چشمانم آب می‌رود؛ رنگ‌ها محو می‌شوند، نورها ذره‌ذره می‌پرند و لبهٔ دیدم دارد تیره می‌شود.
می‌خواهم فریاد بزنم اما صدایم بریده و بی‌نیروست؛ فقط ناله‌هایی از انتهای گلویم بیرون می‌آید که خودم هم نمی‌فهمم برای کمک است یا التماس. معده‌ام دارد برمی‌گردد؛ تهوعی آتشین گلوی مرا می‌چسباند و هر بار که سعی می‌کنم دست و پا بزنم، موجی از درد از ناف تا ران‌هایم می‌کشد. پاهایم سرد و بی‌حس می‌شوند، توان وزن‌کشی ندارند و سرم مثل پتکی سنگین می‌کوبد.
چشم‌هایم اشک‌آلود می‌شوند و بینایی‌ام دوباره تکه‌تکه می‌شود؛ نقاطی نورانی می‌بینم که بعد محو می‌شوند. فکرهایم دارد تند و نامنظم می‌پرید؛ یک لحظه خاطره‌ای از کودکی، یک لحظه تصویر خونی روی تخت و بعد ترس محض از این‌که مبادا این آخرین نفس‌هایم باشد. در همان هق‌هق‌ها، انگار صدای پاهایی را از بالا می‌شنوم، دور و نزدیک، اما نمی‌دانم واقعی است یا ساختِ گوش‌های وحشت‌زده‌ام.
درد بیشتر و بیشتر می‌شود؛ تمام بدنم دارد فریاد می‌زند که این وضعیت غیرطبیعی‌ست. ناگاه یک موج بی‌رحم دیگر می‌آید و همه‌چیز را می‌گیرد؛ صدای زنگ‌آمیزی در گوشم می‌پیچد، نفس‌هایم کوتاه می‌شوند، چشم‌هایم دوباره تار می‌شود و به سختی می‌فهمم که دارم محو می‌شوم.
در همان حال بین آگاهی و تاری، یک قطعه نورِ کوچک از راهرو می‌جهد، شاید نور چراغ، شاید کسی که آمده، اما قبل از این‌که بتوانم چشمم را به آن متمرکز کنم، بدنم می‌خواهد تسلیم شود و بعد، آرام‌آرام، هوشیاری‌ام کم‌سو می‌شود.
آخرین چیزی که حس می‌کنم، این است که صداها دور و دورتر می‌شوند و یک تنفس بلند و ناقص از درونم بیرون می‌آید؛ بعد تاریکی.
 
***

صدای بیپ… بیپ… بیپ مثل چکشی مکانیکی در جمجمه‌ام می‌کوبد. منظم و بی‌وقفه، اما هر ضربه‌اش مرا به یاد قلب خودم می‌اندازد که پیش‌تر داشت وحشیانه می‌تپید و حالا گویی به دستگاهی سرد و بی‌روح سپرده شده است. میان این ضربان فلزی، صدای زمزمه‌هایی می‌خزد؛ واژه‌هایی که نمی‌فهمم، غلتان و خشن، با لهجه‌ای غریب. روسی است. انگار چند نفر پشت سر هم چیزی می‌گویند و کلمات مثل گلوله‌هایی در فضا شلیک می‌شوند.
ناگهان صدای مردی در میان این هیاهو می‌شکند؛ صدای لرزان و گرفته، پر از اشک. مردی دارد گریه می‌کند. نه، فقط گریه نمی‌کند، انگار التماس است، انگار نامی را تکرار می‌کند که میان بغض‌ها گم می‌شود. قلبم فشرده می‌شود، می‌خواهم بدانم کیست، اما پلک‌هایم سنگین‌اند، مثل این‌که وزنه‌ای آهنین روی آن‌ها گذاشته باشند.
با زحمت، فقط ذره‌ای چشم باز می‌کنم. نور تند و سفید یکباره به درونم می‌ریزد. همه‌چیز روشن و کورکننده است؛ سفیدی سقف، لباس‌هایشان، حتی سایه‌ها در این نور رنگ باخته‌اند. تنها لکه‌های مبهمی از انسان می‌بینم، هاله‌هایی که خم شده‌اند، دست‌هایی که تکان می‌خورند. صدای جابه‌جایی وسایل فلزی در هوا پیچیده و درون این روشنایی، انگار همه‌چیز از جنس نور و صداست، بی‌هیچ جسم واقعی.
چشم‌هایم بی‌اختیار دوباره بسته می‌شوند. در سیاهی مطلق پشت پلک‌هایم، صداها پررنگ‌تر می‌شوند. مردی با صدای گرفته دوباره چیزی می‌گوید، این بار نزدیک‌تر. بین صدای روس‌ها، صدای او غریبه است؛ نه به زبانشان، نه به وزن واژه‌ها. لحنش شکسته است، مثل کسی که سنگی روی سینه‌اش مانده باشد و هر واژه‌اش با زجر بیرون بیاید.
بدنم هنوز سنگین است. حس می‌کنم دست‌هایم بسته یا بی‌حس شده‌اند، نمی‌توانم تکان بخورم. تنها چیزی که باقی مانده، گوش‌دادن است؛ به ریتم ثابت دستگاهی که زندگی‌ام را ثبت می‌کند، به زمزمه‌های ناشناس، به گریه‌ای که هر لحظه عمیق‌تر می‌شود.
می‌خواهم فریاد بزنم، بپرسم کجا هستم، اما گلوی خشک و خراشیده‌ام حتی اجازه‌ی یک ناله‌ی ضعیف هم نمی‌دهد. تنها صدایی که از من بیرون می‌آید، نفس بریده‌ای‌ست که در میان بوق دستگاه گم می‌شود.
و همان لحظه، برای یک لحظه کوتاه، انگار دست گرمی روی انگشتان سردم می‌نشیند. لمسش زنده است، انسانی، نه مثل تماس بی‌روح دستکش‌های پلاستیکی. این لم*س لرزان است، پر از شتاب و ترس؛ انگار کسی می‌خواهد مرا از اعماق تاریکی بیرون بکشد.
نفسم در سینه‌ام حبس می‌شود. سؤالی در ذهنم می‌چرخد: این دست، دست چه کسی‌ست؟ عرفان؟ آدونیس؟
 
چشم‌هایم باز می‌شوند و برای لحظه‌ای همه‌چیز به‌آهستگی جا می‌افتد: سقف سفید بیمارستان، لامپ‌های تند که نورشان شبیه چاقویی بی‌رحم روی پلکم می‌افتد و او، با صورتی که پالتوی مردانگی‌اش را از چهره‌اش بیرون کشیده و حالا مثل بچه‌ای خسته و سرشار از اضطراب بالای سرم خم شده است.
عرفان خودش نیست؛ آن آرامش تمام‌وکمال شام و آن لبخند گاه‌به‌گاه را ندارد. چشم‌هایش ورم‌کرده‌اند، سیاهی زیر آنها عمیق است و صدایش وقتی فارسی می‌گوید، می‌لرزد:
- پیوند... بیدار شدی نفسم؟
نفسِ من مثل صدا از توی سینه می‌پرد:
- عرفان؟ این‌جا... چطوری... .
او دستش را محکم‌تر می‌فشارد، انگار لازم است بفهمم که واقعاً دست او را دارم. آرام می‌گوید:
- اشتباه کردم تو خونه تنهات گذاشتم. تقصیر منه... همش تقصیر منه... .
صدای پچ‌پچ پرستارها دور می‌رسد. یک نفر با زبان روسی آرام چیزی می‌گوید و عرفان جواب نصفه‌پرسه‌اش را به آنها می‌دهد؛ اما انگار همه‌ی دنیا برای من همان جمله‌ی ساده‌ی اوست: «همش تقصیر منه».
نگاهش در چشم‌هایم گره می‌خورد و در آن نگاه، ترکیبی از پشیمانی و ترس و چیزی شبیه التماس می‌درخشد. لبانم خشک‌اند اما کلمه‌ای دیگر از دهانم می‌پرد:
- آدونیس... آدونیس کجاست؟
برای لحظه‌ای چهره‌اش سیاه می‌شود؛ عضلات فکش جمع می‌شوند؛ بعد فرو می‌افتد به یک جمله‌ی کوتاه و بی‌پرده:
- نیست. رفت بیرون... الان من اینجام.
دستش را بلند می‌کند و آرام پیشانی‌ام را لم*س می‌کند، انگار می‌خواهد تا آخرین گرما را از من دریابد. رد انگشتش روی پیشانی‌ام مثل نشانه‌ای می‌ماند؛ نشانه‌ای که می‌گوید هنوز کسی هست که نگرانم شده. اما صدای یخ‌زده‌ای در ته حرفش می‌آید که من را به احتیاط فرا می‌خواند:
- تو فقط استراحت کن خوشگلم... تو چیزیت بشه من می‌میرم... .
و دستم را نرم و ‌طولانی... می‌بوسد. از عقب سرم دستگاه مانیتور ضربانی آرام و منظم ثبت می‌کند؛ بیپ‌ها حالا کم‌تر وحشی‌اند و من آرام‌آرام حس می‌کنم نبضی شل و کند منطبق شدنش با آن دستگاه را می‌پذیرد. چشم‌هایم دوباره دارد تار می‌شود ولی قبل از فرو رفتن در مه سنگین، یک پرسش ضروری توی گلویم می‌ماند:
- من چم شده؟
عرفان نفسی می‌کشد، چشم‌هایش را می‌بندد، و وقتی باز می‌کند، خیس از اشک است:
- بهت توضیح میدم عزیزم... فقط بذار بهتر بشی.
حالا پرستاری نزدیک می‌آید، با زبان روسی اما به نحوی آرام و مؤدب می‌پرسد که نامم چیست، کجایم درد می‌کند و عرفان هر جمله را برایش ترجمه می‌کند؛ انگار دارد تأیید می‌کند که من واقعاً پیوند هستم، و زرورق رسمی بیمارستان دارد واقعیت ناقص ما را می‌پذیرد.
در حالی که دوباره چشم‌هایم سنگین می‌شوند، آخرین تصویر واضح امشب این است: نگاه عرفان، پر از سؤالی که جوابش را خودش هم نمی‌داند و دست او که هنوز انگشتانم را نگه داشته، محکم و سرد، اما حاضر. و من میانِ ناله‌های بیپ، دارم فکر می‌کنم که این حضورش آرامم می‌کند یا بیش‌تر مرا می‌هراساند؛ نمی‌دانم کدام‌شان حقیقت است، و کدام‌یک نقش دیگری را بازی می‌کند. تنها چیزی که می‌دانم این است که دوباره به عالم خواب سفر می‌کنم.
 
چشم‌هایم را باز می‌کنم، نور سفید اتاق بیمارستان هنوز تیز و آزاردهنده است. صدای دستگاه ضربان قلب، نفس‌های عمیق یک شخص و صدای هق‌هق مردانه در گوشم می‌پیچد.
چشم‌هایم را روی صندلی‌های کنار تخت می‌دوزم و می‌بینم که عرفان سرش پایین افتاده. نفس‌هایش کوتاه و لرزان است و شانه‌هایش به‌طور بی‌وقفه بالا و پایین می‌رود. دست‌هایش را محکم روی صورتش فشار داده و صدای هق‌هقش در سکوت اتاق پیچیده است.
آدونیس کنار او نشسته، دستش را روی شانه‌ی عرفان گذاشته و به آرامی با لحن دلگرم‌کننده‌ای می‌گوید:
- آروم باش مرد... .
عرفان سرش را تکان می‌دهد، اشک‌ها از زیر انگشتانش سرازیر می‌شوند و صدای هق‌هقش بلندتر می‌شود. آدونیس کمی خم می‌شود و با آرامش بیشتر ادامه می‌دهد:
- می‌دونم سخته ولی... شاید قسمت بوده.
عرفان با صدایی خفه و لرزان زمزمه می‌کند:
- چرا… چرا باید این‌طوری بشه؟
آدونیس فقط شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و لبخند کوتاهی می‌زند، هرچند که نگاهش پر از اضطراب و نگرانی است. باز هم دستش را روی پشت عرفان فشار می‌دهد و آرام می‌گوید:
- نمی‌دونم... ولی خداروشکر به خیر گذشت.
ناگاه انگار آدونیس سنگینی نگاهم را روی‌شان احساس می‌کند. آرام به عرفان می‌گوید:
- هی... پیوند بیدار شده.
عرفان یک نگاه سریع و کوتاه به من می‌اندازد، چشمانش بدجور قرمز شده‌اند و گونه‌هایش خیس از اشک‌اند. وقتی هوشیاری‌ام را می‌بیند با حرکتی سریع و کمی دست و پا شکسته، آستینش را بالا می‌کشد و صورتش را پاک می‌کند، انگار می‌خواهد اثری از ضعف و غم خود باقی نگذارد، اما لرزش دستانش خیانت می‌کند و نمی‌تواند کامل اشک‌ها را پنهان کند.
سریع از جایش بلند می شود و بالای سرم می‌ایستد، چهره‌اش پر از نگرانی و اضطراب است، گونه‌هایش هنوز خیس از اشک‌اند و نفس‌های کوتاهش می‌لرزد. با صدایی نرم و لرزان می‌گوید:
- حالت خوبه عزیزم؟
من تلاش می‌کنم کمی از حالت درازکشیده خارج شوم، اما بدنم سنگین و خسته است. او بالشتم را پشت سرم می‌گذارد و با دقت دکمه‌ی تخت را فشار می‌دهد. تخت آرام بالا می‌آید و حالا می‌توانم کمی تکیه بدهم؛ احساس سبکی مختصری می‌کنم، انگار بخشی از بار سنگین لحظات قبل کم شده است. عرفان خم می‌شود و با لحن پر از دلسوزی می‌پرسد:
- درد نداری؟
می‌دانم دارم، اما نه در آن شدت کابوس و وحشت آن شب. این درد قابل تحمل است، با کمی تاب‌آوری و آرامش. سری به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم. آدونیس به سمت تختم می‌آید و می‌گوید:
- با این همه مسکن و آرامش‌بخشی که گفتی بهش بدن، باید هم دردی نداشته باشه.
عرفان بلافاصله به او چشم غره می‌رود، گونه‌هایش کمی سرخ شده و ل*ب‌هایش فشرده‌اند؛ هنوز اضطراب در چشمانش موج می‌زند، اما حالا با کمی عصبانیت که بیشتر از نگرانی نشأت می‌گیرد، سعی می‌کند کنترل خود را حفظ کند.
 
حس می‌کنم لحظه‌ای آرامش نسبی بین ما شکل گرفته است، هرچند سایه‌های گذشته هنوز سنگینی می‌کنند و تنفس فضا را پر از تنش می‌کنند. صدایم گرفته و خش‌دار است وقتی می‌پرسم:
- چی شده؟
و از شدت گرفتگی صدایم متعجب می‌شوم. عرفان نفس عمیقی می‌کشد، گونه‌هایش هنوز از اشک کمی مرطوب‌اند و با لحنی آرام و گرفته می‌گوید:
- یه کیست تخمدان داشتی که پاره شده.
آدونیس ابروهایش را بالا می‌اندازد، نگاهش پر از تعجب و کمی سردرگمی است و می‌پرسد:
- کیست؟
من سرم را کمی کج می‌کنم، متوجه تفاوت واکنش‌هایشان می‌شوم؛ اما خودم هنوز نمی‌دانم «کیست» چیست و با تردید و کنجکاوی می‌پرسم:
- کیست چیه؟
فضای اتاق پر از سکوتی سنگین می‌شود؛ صدای دستگاه‌های پزشکی با تپش قلبم هم‌آوا می‌شوند و اضطرابم را دوچندان می‌کنند. نور سفید و تیز سقف بیمارستان، که از پنجره‌های کوچک صبحگاهی می‌تابد، روی چهره‌هایشان سایه می‌اندازد و هر لحظه حسی از بی‌خبری و وحشت را درونم شعله‌ور می‌کند.
عرفان نفس عمیقی می‌کشد. آرام و با لحنی که کمی لرزان است، می‌گوید:
- کیست تخمدان یه توده‌ی کوچیک یا بزرگیه که داخل یا روی تخمدانت شکل می‌گیره، معمولاً پر از مایع‌ست. بعضی وقت‌ها بی‌ضرر و کوچکن بعضی وقت‌ها هم بزرگ و خطرناک. تو هم یه کیست داشتی که پاره شد و همین باعث خونریزی و درد وحشتناکی شد که تجربه کردی.
چشم‌هایم گرد می‌شوند و حس می‌کنم دنیا برای لحظه‌ای از تعادل افتاده است. آدونیس همچنان با تعجب نگاهمان می‌کند و بعد با لحن نیمه‌متلک‌آمیز می‌گوید:
- یعنی این همون چیزیه که باعث شده پیوند ماجراهای وحشتناک شب قبلو تجربه کنه؟
عرفان، ل*ب‌هایش فشرده و اخمش عمیق، سرش را کمی پایین می‌اندازد و با لحنی جدی می‌گوید:
- می‌خوای به چی برسی آدونیس؟
من با تردید سر تکان می‌دهم، هنوز باورم نمی‌شود و با صدای لرزان می‌پرسم:
- به نظر میاد از نظر آدونیس کیست نبوده.
عرفان تنها نگاهم می‌کند، نگاهش پر از سکوت و سنگینی، اما هیچ جوابی نمی‌دهد. آدونیس با لحنی نیمه‌رسا و کمی عصبانی ادامه می‌دهد:
- احمق که نیست عرفان… بیشتر از تو حقشه بدونه.
سپس، آهی می‌کشد و کلماتش مانند پتکی بر سرم می‌کوبند:
- تو سقط جنین داشتی.
و با لحن آرام اضافه می‌کند:
- دو ماهش بوده.
و سپس با لحنی کمی سنگین‌تر، انگار حقیقتی وحشتناک را دوباره یادآوری می‌کند:
- دکترت گفته بود اگه پنج دقیقه دیرتر می‌آوردیمت، از خونریزی زیاد… می‌مردی.
سکوت سنگین اتاق، تپش قلبم و نگاه پر از غم و اضطراب عرفان، همه چیز را واقعی‌تر و وحشتناک‌تر می‌کند. حسی از ترس و شوک سراسر وجودم را فرا می‌گیرد و انگار لحظه‌ها به کندی در حال گذراندن هستند.
 
عقب
بالا پایین