به نام خدا
مقدمه:
بابام همیشه میگفت: زنِ خوب، باید آبگوشت چرب و چیلی بپزه. مامانم میگفت: زنِ خوب، باید خونهی تر و تمیز داشته باشه، خط اتوی لباسهاش هندونه رو قاچ کنه و ظرف و ظروفش از تمیزی برق بزنه! معلمم میگفت: زنِ خوب باید بچههای خوبی تربیت کنه. دوستم میگفت: زن خوب باید چشم شوهرش رو پر کنه، طوری که به جز خودش هیچکسی رو نبینه؛ ولی بهتر که نگاه میکردم، دو دو تا چهارتا نمیشد، من قرار نبود زن خوبی باشم که اونها میخوان، من میخواستم زن خوشحالی باشم.
آه، ای شر*اب کهنه! مرا تازهتر بنوش
با این خیال خسته، بیا سادهتر بجوش
تلخم، درست مثل همان طعم تلخ
توشیرینترین جان مرا، جان من، بنوش
دنبال کودکانهی پس کوچههای دور
با یک لباس تازه بیا، نو برم بپوش
وقتی که دشت لاله و ارژن قیامت است
وقتی که زنده رود من افتاده از خروش
از بوی عطر پیراهنم، قمصری به پاست
ای شام دشت درده و پایان عیش و نوش،
پایان داستان مرا جور دیگری
بنویس و روزنامه کن و رایگان فروش
#شاعر غلامرضا خواجه علی چالشتری
+استریوتایپی در تعریف آمده؛ پیشداوری در مورد افراد بر اساس گروه یا جامعهای که به آن تعلق دارند. یعنی چشمهایمان را بسته نگه داریم و فقط،کلیشههای که در مغزمان فرو شده، ما را هدایت کنند. قضاوت کنیم، نفس بکشیم، نگاه کنیم و همان طور که میخواهند بمیریم.
***
محفظهی سفید رنگ کرم را آرام فشردم تا قطرهای روی نوک انگشتم فرود بیاد، نه بیشتر! هنوز هم به خاطر پول زیادی که بابتش پرداختم، معذب بودم. فقط این چروک لعنتی میتوانست من را مجاب کند نصف خرجی این ماه را فدای خودم کنم.
نوک انگشتم را به چشمهایم نزدیک کردم و از آینهی روبهرو دقیقتر به چهرهام خیره شدم که ذرهای کرم از هدف دور نشود تا مبادا حیف و میل شود. آینهی مستطیلیِ چوبی میز آرایش، از شدت تمیزی برق میزد و با واضحتر نشان دادن خط مماس با گوشهی چشم راستم غم دنیا را روی سرم آوار میکرد.
- لعنتی لعنتی.
با خفه شدن غولِ چروک، زیر فشارِ کرم سفید رنگ، نفس عمیقی کشیدم و کرم را روی میز کنارِ صف به ترتیب قدِ ادکلنها جا دادم. ادکلنهای خسته شاید فکر میکردند این مقدار از وسواس داشتن برای یک خطِ ساده زیادهروی است؛ اما قاعدتاً من به فکر ادکلنها اهمیت نمیدادم، مخصوصا همان ادکلن بیضی شکل با محتویات سبز رنگش که بوی لجن میداد. سرم را سمت چپ چرخاندم تا ریخت منحوس ادکلن لجنی را نبینم. ساعت دیجیتالی روی میز از دوازده شب هم پا را فراتر گذاشته بود، دقیقتر بگویم دوازده و دوازده دقیقه. قبلاً که نوجوان بودم به این رند شدنها و امثالهم خیلی توجه میکردم، ولی حالا تنها یادآوری میکرد که وقت خواب رسیده است.
کش موی نازک قرمز را از بین موهای مشکی ضعیفم بیرون کشیدم. با قرار گرفتنش روی میز تازه متوجه تارهای کشته شدهی حلق آویز شدم. با وجود این سرعت ریزش مو به گمانم تا یک سال آینده شبیه بقال سر کوچه تاس میشدم. اصلا انگار امشب زمین و زمان دست به دست هم داده بود که من را از بین ببرد.
دوباره ناامید به آینه خیره شدم.
چشمهای گودافتاده و بیبرق، صورت رنگ رفته، ل*بهای پوسته پوسته، منظرهی جدیدی نبود؛ انگار پشت تصویر روبهرویم کسی من را فرامیخواند، صدای التماس و کمک کمک گفتنهایش را میشنیدم؛ ولی دستهایم خالی بود، رنگی نمانده بود که روی این بوم بپاشم. شبیه سربازی که از جنگ برگشته بود، خستگی را با سلولهایم احساس میکردم.
- فراموش کن دختر!
بیخیال موهایی که سی سانتی بودند روی شانهی راستم انداختم. اینجا تنها راه سلامت بیخیال بودن بود، خیالات که تو را بردارد ناراضی بودن شروع میشود و این آغازی برای انقلاب است.
پیراهن نخی سیاه رنگ ساده، موهایم را نوازش کرد: برعکس من که دوستشان نداشتم، چون فکر میکردم اگر رنگشان خرمایی یا طلایی میشد زیباتر بود.