برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

هوشـــنگ

نویسنده رسمی رمان
نویسنده رسمی رمان
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
604
پسندها
پسندها
2,476
امتیازها
امتیازها
203
سکه
1,210
نام اثر: استریوتایپ
نام نویسنده: @LØSER
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @Tiam.R
خلاصه: ناهید زنی در آستانه‌ی سی و پنج سالگی، تصمیم می‌گیرد که قالی پوسیده‌ی زندگی را بتکاند و علیه تفکر غالبی که دور تا دورش حصار چیده به پا خیزد، تا صبحِ فردا چشم‌هایش دنیای متفاوتی را رویت کند؛ ولی نمی‌دانست که در این راه چه هزینه‌ای را متقبل می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:


نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان​
 
m087947_picsart_25-07-18_22-13-07-970_8cw9.jpg
به نام خدا


مقدمه:
بابام همیشه می‌گفت: زنِ خوب، باید آبگوشت چرب و چیلی بپزه. مامانم می‌گفت: زنِ خوب، باید خونه‌ی تر و تمیز داشته باشه، خط اتوی لباس‌هاش هندونه رو قاچ کنه و ظرف و ظروفش از تمیزی برق بزنه! معلمم می‌گفت: زنِ خوب باید بچه‌های خوبی تربیت کنه. دوستم می‌گفت: زن خوب باید چشم شوهرش رو پر کنه، طوری که به جز خودش هیچ‌کسی رو نبینه؛ ولی بهتر که نگاه می‌کردم، دو دو تا چهارتا نمی‌شد، من قرار نبود زن خوبی باشم که اون‌ها می‌خوان، من می‌خواستم زن خوشحالی باشم.

آه، ای شر*اب کهنه! مرا تازه‌تر بنوش
با این خیال خسته، بیا ساده‌تر بجوش
تلخم، درست مثل همان طعم تلخ
توشیرین‌ترین جان مرا، جان من، بنوش
دنبال کودکانه‌ی پس کوچه‌های دور
با یک لباس تازه بیا، نو برم بپوش
وقتی که دشت لاله و ارژن قیامت است
وقتی که زنده رود من افتاده از خروش
از بوی عطر پیراهنم، قمصری به پاست
ای شام دشت درده و پایان عیش و نوش،
پایان داستان مرا جور دیگری
بنویس و روزنامه کن و رایگان فروش

#شاعر غلامرضا خواجه علی چالشتری
+استریوتایپی در تعریف آمده؛ پیش‌داوری در مورد افراد بر اساس گروه یا جامعه‌ای که به آن تعلق دارند. یعنی چشم‌هایمان را بسته نگه داریم و فقط،کلیشه‌های که در مغزمان فرو شده، ما را هدایت کنند. قضاوت کنیم، نفس بکشیم، نگاه کنیم و همان طور که می‌خواهند بمیریم.

***
محفظه‌ی سفید رنگ کرم را آرام فشردم تا قطره‌ای روی نوک انگشتم فرود بیاد، نه بیشتر! هنوز هم به خاطر پول زیادی که بابتش پرداختم، معذب بودم. فقط این چروک لعنتی می‌توانست من را مجاب کند نصف خرجی این ماه را فدای خودم کنم.
نوک انگشتم را به چشم‌هایم نزدیک کردم و از آینه‌ی روبه‌رو دقیق‌تر به چهره‌ام خیره شدم که ذره‌ای کرم از هدف دور نشود تا مبادا حیف و میل شود. آینه‌ی مستطیلیِ چوبی میز آرایش، از شدت تمیزی برق میزد و با واضح‌تر نشان دادن خط مماس با گوشه‌ی چشم راستم غم دنیا را روی سرم آوار می‌کرد.
- لعنتی‌ لعنتی.
با خفه شدن غولِ چروک، زیر فشارِ کرم سفید رنگ‌، نفس عمیقی کشیدم و کرم را روی میز کنارِ صف به ترتیب قدِ ادکلن‌ها جا دادم. ادکلن‌های خسته شاید فکر می‌کردند این مقدار از وسواس داشتن برای یک خطِ ساده زیاده‌روی است؛ اما قاعدتاً من به فکر ادکلن‌ها اهمیت نمی‌دادم، مخصوصا همان ادکلن بیضی شکل با محتویات سبز رنگش که بوی لجن می‌داد. سرم را سمت چپ چرخاندم تا ریخت منحوس ادکلن لجنی را نبینم. ساعت دیجیتالی روی میز از دوازده‌ شب هم پا را فراتر گذاشته بود، دقیق‌تر بگویم دوازده و دوازده دقیقه. قبلاً که نوجوان بودم به این رند شدن‌ها و امثالهم خیلی توجه می‌کردم، ولی حالا تنها یادآوری می‌کرد که وقت خواب رسیده است.
کش موی نازک قرمز را از بین موهای مشکی ضعیفم بیرون کشیدم. با قرار گرفتنش روی میز تازه متوجه تارهای کشته شده‌ی حلق آویز شدم. با وجود این سرعت ریزش مو به گمانم تا یک سال آینده شبیه بقال سر کوچه تاس می‌شدم. اصلا انگار امشب زمین و زمان دست به دست هم داده بود که من را از بین ببرد.
دوباره ناامید به آینه خیره شدم.
چشم‌های گودافتاده و بی‌برق، صورت رنگ رفته، ل*ب‌های پوسته پوسته، منظره‌ی جدیدی نبود؛ انگار پشت تصویر روبه‌رویم کسی من را فرامی‌خواند، صدای التماس و کمک کمک گفتن‌هایش را می‌شنیدم؛ ولی دست‌هایم خالی بود، رنگی نمانده بود که روی این بوم بپاشم. شبیه سربازی که از جنگ برگشته بود، خستگی را با سلول‌هایم احساس می‌کردم.
- فراموش کن دختر!
بی‌خیال موهایی که سی سانتی بودند روی شانه‌ی راستم انداختم. اینجا تنها راه سلامت بی‌خیال بودن بود، خیالات که تو را بردارد ناراضی بودن شروع می‌شود و این آغازی برای انقلاب است.
پیراهن نخی سیاه رنگ ساده، موهایم را نوازش کرد: برعکس من که دوستشان نداشتم، چون فکر می‌کردم اگر رنگشان خرمایی یا طلایی می‌شد زیباتر بود.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین