در ویلا باز شد. مرد داخل آمد. به واقع تشنجی دو پا داخل آمد. اول از آن رو که با هر قدم، کل بدنش از سرمای نفوذکرده در جانش میلرزید و در وهلهی دوم بخاطر سگرمههای در هم رفتهی همسرش ورا. زن دستش را به فرم پرانتزی بر دستهی کلهغازی مبل تکیه داده و سرش را روی آن گذاشته بود. نفس عمیقی کشید و به سوی در رفت. ایگور به محض نزدیک شدن او دستش را در هوا قاپید و شروع به اشک ریختن کرد. ورا چنان که گویا خانهاش را درحال سوختن ببیند؛ اما حتی یک سطل آب برای خاموش کردن آن نداشته باشد، ناچار و کمی عصبی دست شوهرش را لم*س کرد. دستی که از شدت آلرژی ورم کرده بود. مثل اسکوپ یک بستنی، برجسته و سرد. با گوجهی موهای طلاییاش که به او چهرهای خانومانه بخشیده بود بازی کرد و ایگور را آهسته و محتاط به سمت شومینه کشید. دلش میخواست هر بد و بیراهی که بلد بود را نثار مرد کند. تا کی قرار بود این وضعیت را ادامه دهد؟ دیگر در ظرفیت و توان خود نمیدید که کار و زندگیاش را رها کند و بیتابانه دماسنج بیاورد تا ببیند ایگور چند درجه تب کرده است. کتاب ابلهاش را برداشت و همانطور که قاطعانه دستهای لاغر مرد را مقابل آتش شومینه گرفته بود به تورق ادامه داد. حاجت به کتاب نبود، ابله واقعی کنارش نشسته بود. درست لحظهای که آرامشی نسبی در وجود خود احساس مینمود و راضی بود که پروندهی دردسرهای امروز بسته شده، ایگور به درب خانه اشاره کرد و مظنون جدیدی به تراژدیِ روزمرهشان افزود. چشمان درشت و گرد ورا گشاد شد و با آن حلقههای زیتون، سر تا پای ایگور را از نظر گذارند. ایگوری که همیشه دربارهی عنبیهی چشمش شوخی میکرد و میگفت باید آنها را روی پیتزا بریزد. کتاب را از روی دامن حجیم پیراهنش برداشت و دوباره به سمت در رفت. با نظارهی بخاری لبخند ترشرویانهای زد. مرد بیچاره خودش را فریب میداد؟ یا واقعاً پس از سه سال سرکار گذاشتن خود هنوز متوجه موضوع نشده بود؟ با تمام اینها، باز هم نمیتوانست برای شوهرش دل نسوزاند. او نخستین کسی بود که هر روز از این ماجرا آسیب میدید.