دفترچه خاطرات [دفترچه خاطرات دالان بهشت]

نوشته‌ها
نوشته‌ها
714
پسندها
پسندها
4,085
امتیازها
امتیازها
288
سکه
3,345
do.php


🔷🔷🔷

ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﯾﮏ جایی و به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮمی‌گردد.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ!

‌‌


این تاپیک متعلق به @دالان ِبهشت می‌باشد؛ از ارسال اسپم در آن خودداری نمایید.


•° مدیریت تــالار گــــــ🎭ـــــالری زنــــدگــــی °•
 
الهی به امید تو t-icon12

°•○•°

تمرین نویسندگی 1️⃣:

به تاریخ
۷:۰۱ روز ۱۷ آبان ۱۴۰۴

او دور بود، خیلی دور. مثلا آن طرف خیابان.
درست مقابل چشمان ِغم گرفته ی دل
چشم نگاهش میکرد و این دل بود که بی اختیار میبارید.
سخت بود اما شیرین، شیرین بخاطر تقدیری که دوباره چشمانم را به زیبایی اش گره کرده بود.
بعد از ۱۰ سال از آخرین دیدار هنوز متانت و وقارش دلربایی میکرد.
دوستش داشتم، اصلا میخواستمش، اما به وقت بیان صندوقچه ی اسرار دل گویی ل*ب ها قفل های ضد سرقت شده بودند.
بی خبر از دوست داشتنی بودنش برایم کودکی را در آغو*ش نوازش میکرد.


آدرس
 
تمرین نویسندگی 2️⃣:

به تاریخ
۱۷ آبان ۱۴۰۴ ساعت ۷:۲۳

در تاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد.
«دنیا، دنیا، دنیا...»
ترس همهٔ وجودم را احاطه کرده بود، اما مسیر تنها خیالی بود که باید آن را به انتها میرساندم.
سنگهای نمور زیر پاهای بره*نه ام میلغزیدند و رطوبت سردش تا مغز استخوانم را نوازش میکرد.
قدم از قدم بر میداشتم اما این موج های صدا که با هر قدمم نزدیک و نزدیکتر میشد.
آنقدر نزدیک که گویی این دیوارهای نمور ِسرد هستند که نام مرا صدا میزنند و باز میتابانند. دستانم را به دیوار کشیدم؛ خزه های سرد و لغزنده، نقشۀ راهی نانوشته را برایم تداعی میکرد.

آدرس
 
تمرین نویسندگی 3️⃣:

به تاریخ
۱۹ آبان ۱۴۰۴ ساعت۶:۵۳

بعد ازگذشت سالها رد دوست داشتنش را به خاطر سپرده ام، خدارا چه دیدی شاید روزی دوباره یکدیگر را ملاقات کنیم ..
 
تمرین نویسندگی 4️⃣:
با اندکی کمک از هوش مصنوعی :دی

به تاریخ
۲۱ آبان ۱۴۰۴ ساعت۸:۱۴

هر چه زمان جلوتر می‌رفت، من می‌ماندم و کلی سوال بی جواب که باید از حسام میپرسیدم، اما سکوت سهمگین فضای بین ما را احاطه کرده بود و گویی این سکوت، بلندترین دیوار، از هر کلمه‌ای بود که می‌توانستیم به یکدیگر بگوییم.
انگار هر دوی ما در باتلاقی از ترس و غرور افتاده بودیم، و من، محکوم به تماشا و فرصتی که یکی پس دیگری طی میشد.

آدرس
 
تمرین نویسندگی 5️⃣:

به تاریخ ِ
۱۷ آبان ۱۴۰۴

در چشم‌هایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما او چشمهایش را پوشاند که مبادا از درونش خبری به او برسد.
محکم گفتم:" شما دوتا اصلا معنی عشق رو میفهمین!"
میترا رو به من کرد و گفت:" عشق تنها چیزیه که معنی درست و درمونی نداره! از وقتی یادمه و چشم باز کردم فقط علی بود. وقتی تو مسیر مدرسه بودم فقط اون بود که من و همراهی میکرد وقتی هم که خواستگار برام میومد فقط تصویر اون بود که از جلوی چشمام عبور میکرد من فقط علی رو دیدم. اما اون چی؟ فقط من و دید؟!"
علی همینطور که به میترا نگاه میکرد گفت:" یعنی میخوای بگی من ندیدمت؟ چرا منم تمام دلیل بزرگ شدنم، کار کردنم تو بودی ولی خب الان میتونم بگم که اون زمان گذشت و اشتباه کردم."
بغض گلوم رو گرفته بود، بغضی که از سر دلسوزی بود از سر دلخوری و محبت ..
هر دوشون رو از وقتی هم دانشگاهی شدیم میشناسم. من معنی محبت رو از همین دو نفر یاد گرفته بودم اما چرا ؟ چی شد که این شد؟
به علی گفتم:" چجوری دلت میاد بعد از سه سال زندگی مشترک حالا برگردی و این حرف رو برنی؟"
علی با بغضی که در گلو داشت رو به من کرد و گفت:"اشتباه بود، ادامه ی این زندگی سردی و کدورت ِ"
صدامو کمی بلند کردم تایه شوکی بهش بدم گفتم:" بعد از چند سال رابطه ی رفاقتی بعد از سه سال زیر یک سقف بودن حالا به اشتباه بودنش رسیدی؟" بغض گلوم رو مچاله کرده بود اما یعی کردم ادامه بدم:
" میترا بهترین دانشجوی دانشکده بود، اما و ...

پ.ن: فک کنم اگه ادامه بدم یه داستان کوتاه بشه :دی
ولی امیدوارم آپدیتش کنم همینجا :)
 
تمرین نویسندگی 6️⃣ :

به تاریخ ِ
۱۷ آبان ۱۴۰۴

آری جاودانگی تنها برای سرایی است که همه ی ما از آنجا بر آمده ایم برای زندگی ای ابدی :)
 
تمرین نویسندگی 7️⃣:

به تاریخ ِ
۱۰ آذر ۱۴۰۴ ساعت ۱۶:۰۸

127002_25IMG-2139.jpeg


به رسم هر قرار اینجا کنار اسکله ایستاده ام؛ با این تفاوت که تنها با خیالت به جریان آب و قایق های در حرکت نگاه میکنم.
یادت هست اینجا همین نقطه قرار همیشگی‌مان بود؟
خانه ی رویاییمان راهم انتخاب کرده بودیم.
همان خانه ی ویلایی کنار اسکله با سنگ نمای سفید.
قرار بود سال‌های سال خودم را در آغو*ش تو تصور کنم؛ اگر آن تصادف لعنتی اتفاق نمی‌افتاد!
صدای موج ها را میشنوی؟
انگار صدای خنده‌های تو در گوشم زنده می‌شود و گویی در جایی میان همین آب‌ها، نگاهت مرا دنبال می‌کند؛ می‌دانم دیگر تو را نخواهم دید اما خیال بودنت که ایرادی ندارد!
یادت هست قول داده بودیم دست هم را رها نکنیم؟من هنوز به آن قول وفادارم، با اینکه تنهایی دست خیالت را در دستم نگه داشته ام.

حرفی بزن می‌دانم که تو هم به اینجا آمده ای ..
 
تمرین نویسندگی 8️⃣:

به تاریخ ِ
۱۰ آذر ۱۴۰۴ ساعت ۱۷:۰۰

:"نمیدونم این چندمین باره ولی قطعا آخرین باری هست که پلنر هدف گذاریم رو پاره می‌کنم!
همش نشدن و نرسیدن، دیگه خسته شدم ماهی."
 
تمرین نویسندگی 9️⃣:

به تاریخ ِ
۱۷ آبان ۱۴۰۴

"می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟" بعد یه مکس کوتاه ادامه دادم.. "نفهمیده شدن ِ"
سرش رو به نشانه تائید تکون داد و گفت :" اینکه هر کار و عکس العملت جوری برداشت بشه که اصلا هدف تو نیست. چیزی که همه ما درگیرشیم
.. درست میگی نفهمیده شدن :)"
 
عقب
بالا پایین