چند روزی از آخرین درسهای سخت و طاقتفرسای پدر و الیاس گذشته بود؛ از تمرین تیراندازی با فواصل کوتاه گرفته تا شناخت گیاهان و مسیرها. حالا آیریس، در حالیکه لباس مادرش را بر تن داشت و تیرکمانش را روی شانه انداخته بود، با ذوق و لبخندی از عمق احساساتش، در کنار الیاس و پدر، به درِ بزرگ و آهنی خیره شده بود که از قد و قوارهاش بالاتر بود.
- خب، وقت رفتنه. آمادهای؟
آیریس پلکهایش را دوبار بر هم گذاشت، برای نشان دادن آمادگیاش تیرکمان را روی شانهاش جابهجا کرد و ماسکش را گذاشت. پدر در را با کمک الیاس باز کرد، دستهایش را به لبهی درگاه آهنی گرفت و خودش را بالا کشید. بعد از قرار دادن اسلحه و کیفش برگشت، دستش را به نشانهی کمک بهسوی آیریس دراز کرد و گفت:
- نوبت توئه، دستم رو بگیر.
آیریس وسایلش را به الیاس داد. درست در همین لحظه نگاهش به دوبی افتاد؛ سگ وفادار با چشمان مشتاق و دُمی که بیوقفه تکان میخورد، به آنها خیره شده بود. آیریس سر او را نوازش کرد، لبخندی زد و زمزمه کرد:
- مراقب خودت باش، پسر خوب.
این خداحافظیِ کوتاه، دلش را گرم کرد و اطمینان داد که در غیاب او، دوبی بهخوبی مراقب خانه خواهد بود.
سپس دست پدر را گرفت و با کمک او خودش را بالا کشید. بعد از آمدن الیاس، حالا این اولین قدمهای آیریس برای خروج از پناهگاه بود.
اطرافش را با کنجکاوی برانداز کرد. سرش را بلند کرد؛ سقف شکافِ بزرگی داشت، گویی گوشهای از آسمان را قاب گرفته بود. در زیر پایشان، سنگفرشهای سخت و سنگی دیده میشد که در میان درزها و شکافهایش گیاهان وحشی و خزههای مخملی بهطرز عجیبی روییده بودند؛ سنگفرشهایی که گویی سالها زیر باران، آفتاب و برف، جلا و درخشش خود را از دست داده بودند. بر روی دیوارها موزهای از مجسمهها به چشم میخورد که برای آیریس مفهومی نداشت، اما یکی از آنها توجهش را حسابی جلب کرد. به آن نزدیک شد و نگاه دقیقش را به آن دوخت؛ زنی از جنس مرمر بود، گویی قدرت و زیباییاش را به نمایش میگذاشت. با وجود آنکه صورتش ترک خورده بود، لبخندی بر ل*ب داشت و به او مینگریست. آیریس بهمحض دیدنش تصویری محو و ناپایدار از مادرش را به یاد آورد؛ مادر، در حالیکه موهایش را شانه میزد، با صدایی دلنشین و آرام در گوشش زمزمه میکرد:
- آیریس، هرگز فراموش نکن… تو مثل یه الهه، زیبا و قدرتمند هستی!
دستش را جلو برد؛ اما قبل از آنکه بتواند به آن دست بزند، صدای پدرش را شنید:
- آیریس، انقدر دور نشو.
به سمت آنها برگشت. الیاس با صدای گرفته و کلافهای غرولندی کرد:
- چطوره برات یه زنگوله درست کنیم که هربار هوس کردی این طرف و اون طرف بری و غیبت بزنه، بتونیم پیدات کنیم!
آیریس اخمهایش را در هم کشید، مشتهای گرهکردهاش را چندین بار به شانه و بازوی الیاس کوبید. چشمانش را براق کرد و چشم در چشم الیاس فرو برد و با جذبهای تازه گفت:
- لازم نیست پیدام کنی؛ یهکم بهم فضا بده و دست از سرم بردار. خودم پیداتون میکنم.
حالا این الیاس بود که از آیریسِ جدید جا خورده بود و مات و مبهوت از حرکت ایستاد.
کمی بعد، آیریس با تهِ خندهای، در حالیکه رو به الیاس به عقب راه میرفت، گفت:
- حالا کی به زنگوله نیاز داره؟!
با این حرف آیریس، اول پدر و بعد الیاس، هر دو بلندبلند خندیدند.
- خب، وقت رفتنه. آمادهای؟
آیریس پلکهایش را دوبار بر هم گذاشت، برای نشان دادن آمادگیاش تیرکمان را روی شانهاش جابهجا کرد و ماسکش را گذاشت. پدر در را با کمک الیاس باز کرد، دستهایش را به لبهی درگاه آهنی گرفت و خودش را بالا کشید. بعد از قرار دادن اسلحه و کیفش برگشت، دستش را به نشانهی کمک بهسوی آیریس دراز کرد و گفت:
- نوبت توئه، دستم رو بگیر.
آیریس وسایلش را به الیاس داد. درست در همین لحظه نگاهش به دوبی افتاد؛ سگ وفادار با چشمان مشتاق و دُمی که بیوقفه تکان میخورد، به آنها خیره شده بود. آیریس سر او را نوازش کرد، لبخندی زد و زمزمه کرد:
- مراقب خودت باش، پسر خوب.
این خداحافظیِ کوتاه، دلش را گرم کرد و اطمینان داد که در غیاب او، دوبی بهخوبی مراقب خانه خواهد بود.
سپس دست پدر را گرفت و با کمک او خودش را بالا کشید. بعد از آمدن الیاس، حالا این اولین قدمهای آیریس برای خروج از پناهگاه بود.
اطرافش را با کنجکاوی برانداز کرد. سرش را بلند کرد؛ سقف شکافِ بزرگی داشت، گویی گوشهای از آسمان را قاب گرفته بود. در زیر پایشان، سنگفرشهای سخت و سنگی دیده میشد که در میان درزها و شکافهایش گیاهان وحشی و خزههای مخملی بهطرز عجیبی روییده بودند؛ سنگفرشهایی که گویی سالها زیر باران، آفتاب و برف، جلا و درخشش خود را از دست داده بودند. بر روی دیوارها موزهای از مجسمهها به چشم میخورد که برای آیریس مفهومی نداشت، اما یکی از آنها توجهش را حسابی جلب کرد. به آن نزدیک شد و نگاه دقیقش را به آن دوخت؛ زنی از جنس مرمر بود، گویی قدرت و زیباییاش را به نمایش میگذاشت. با وجود آنکه صورتش ترک خورده بود، لبخندی بر ل*ب داشت و به او مینگریست. آیریس بهمحض دیدنش تصویری محو و ناپایدار از مادرش را به یاد آورد؛ مادر، در حالیکه موهایش را شانه میزد، با صدایی دلنشین و آرام در گوشش زمزمه میکرد:
- آیریس، هرگز فراموش نکن… تو مثل یه الهه، زیبا و قدرتمند هستی!
دستش را جلو برد؛ اما قبل از آنکه بتواند به آن دست بزند، صدای پدرش را شنید:
- آیریس، انقدر دور نشو.
به سمت آنها برگشت. الیاس با صدای گرفته و کلافهای غرولندی کرد:
- چطوره برات یه زنگوله درست کنیم که هربار هوس کردی این طرف و اون طرف بری و غیبت بزنه، بتونیم پیدات کنیم!
آیریس اخمهایش را در هم کشید، مشتهای گرهکردهاش را چندین بار به شانه و بازوی الیاس کوبید. چشمانش را براق کرد و چشم در چشم الیاس فرو برد و با جذبهای تازه گفت:
- لازم نیست پیدام کنی؛ یهکم بهم فضا بده و دست از سرم بردار. خودم پیداتون میکنم.
حالا این الیاس بود که از آیریسِ جدید جا خورده بود و مات و مبهوت از حرکت ایستاد.
کمی بعد، آیریس با تهِ خندهای، در حالیکه رو به الیاس به عقب راه میرفت، گفت:
- حالا کی به زنگوله نیاز داره؟!
با این حرف آیریس، اول پدر و بعد الیاس، هر دو بلندبلند خندیدند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: