در حال ویرایش رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

چند روزی از آخرین درس‌های سخت و طاقت‌فرسای پدر و الیاس گذشته بود؛ از تمرین تیراندازی با فواصل کوتاه گرفته تا شناخت گیاهان و مسیرها. حالا آیریس، در حالی‌که لباس مادرش را بر تن داشت و تیرکمانش را روی شانه انداخته بود، با ذوق و لبخندی از عمق احساساتش، در کنار الیاس و پدر، به درِ بزرگ و آهنی خیره شده بود که از قد و قواره‌اش بالاتر بود.
- خب، وقت رفتنه. آماده‌ای؟
آیریس پلک‌هایش را دوبار بر هم گذاشت، برای نشان دادن آمادگی‌اش تیرکمان را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و ماسکش را گذاشت. پدر در را با کمک الیاس باز کرد، دست‌هایش را به لبه‌ی درگاه آهنی گرفت و خودش را بالا کشید. بعد از قرار دادن اسلحه و کیفش برگشت، دستش را به نشانه‌ی کمک به‌سوی آیریس دراز کرد و گفت:
- نوبت توئه، دستم رو بگیر.
آیریس وسایلش را به الیاس داد. درست در همین لحظه نگاهش به دوبی افتاد؛ سگ وفادار با چشمان مشتاق و دُمی که بی‌وقفه تکان می‌خورد، به آنها خیره شده بود. آیریس سر او را نوازش کرد، لبخندی زد و زمزمه کرد:
- مراقب خودت باش، پسر خوب.
این خداحافظیِ کوتاه، دلش را گرم کرد و اطمینان داد که در غیاب او، دوبی به‌خوبی مراقب خانه خواهد بود.
سپس دست پدر را گرفت و با کمک او خودش را بالا کشید. بعد از آمدن الیاس، حالا این اولین قدم‌های آیریس برای خروج از پناه‌گاه بود.
اطرافش را با کنجکاوی برانداز کرد. سرش را بلند کرد؛ سقف شکافِ بزرگی داشت، گویی گوشه‌ای از آسمان را قاب گرفته بود. در زیر پایشان، سنگ‌فرش‌های سخت و سنگی دیده می‌شد که در میان درزها و شکاف‌هایش گیاهان وحشی و خزه‌های مخملی به‌طرز عجیبی روییده بودند؛ سنگ‌فرش‌هایی که گویی سال‌ها زیر باران، آفتاب و برف، جلا و درخشش خود را از دست داده بودند. بر روی دیوارها موزه‌ای از مجسمه‌ها به چشم می‌خورد که برای آیریس مفهومی نداشت، اما یکی از آنها توجهش را حسابی جلب کرد. به آن نزدیک شد و نگاه دقیقش را به آن دوخت؛ زنی از جنس مرمر بود، گویی قدرت و زیبایی‌اش را به نمایش می‌گذاشت. با وجود آن‌که صورتش ترک خورده بود، لبخندی بر ل*ب داشت و به او می‌نگریست. آیریس به‌محض دیدنش تصویری محو و ناپایدار از مادرش را به یاد آورد؛ مادر، در حالی‌که موهایش را شانه می‌زد، با صدایی دلنشین و آرام در گوشش زمزمه می‌کرد:
- آیریس، هرگز فراموش نکن… تو مثل یه الهه، زیبا و قدرتمند هستی!
دستش را جلو برد؛ اما قبل از آن‌که بتواند به آن دست بزند، صدای پدرش را شنید:
- آیریس، انقدر دور نشو.
به سمت آنها برگشت. الیاس با صدای گرفته و کلافه‌ای غرولندی کرد:
- چطوره برات یه زنگوله درست کنیم که هربار هوس کردی این طرف و اون طرف بری و غیبت بزنه، بتونیم پیدات کنیم!
آیریس اخم‌هایش را در هم کشید، مشت‌های گره‌کرده‌اش را چندین بار به شانه و بازوی الیاس کوبید. چشمانش را براق کرد و چشم در چشم الیاس فرو برد و با جذبه‌ای تازه گفت:
- لازم نیست پیدام کنی؛ یه‌کم بهم فضا بده و دست از سرم بردار. خودم پیداتون می‌کنم.
حالا این الیاس بود که از آیریسِ جدید جا خورده بود و مات و مبهوت از حرکت ایستاد.
کمی بعد، آیریس با تهِ خنده‌ای، در حالی‌که رو به الیاس به عقب راه می‌رفت، گفت:
- حالا کی به زنگوله نیاز داره؟!
با این حرف آیریس، اول پدر و بعد الیاس، هر دو بلندبلند خندیدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
› فصل اول: رویارویی
سه هفته بعد - در میان واقعیت و اوهام


- بزنش آیریس!
الیاس، در حالی‌که فریاد می‌زد، چوبی را میان خود و یک کیمرای غول‌آسا قرار داده بود و سعی می‌کرد آن را از خود دور کند. اسلحه‌اش کمی آن‌طرف‌تر، بر لبه‌ی پرتگاه بالا و پایین می‌رفت و برای افتادن رغبت نشان می‌داد.
در تاریکی مطلق و روشنایی کورکننده‌ی مُنورهای رنگی، یال‌های بلندِ کیمرا در باد تکان می‌خورد و نفس‌های آتشینش مانند ابری در هوا پخش می‌شد. پولک‌های سیاه‌رنگش چون ستاره‌ای در شب می‌درخشیدند. عضلاتِ قویِ پاهایش به او کمک می‌کردند تا چون آذرخشی در شب حرکت کند. بال‌های چرمی‌اش، مانند تکه‌پارچه‌ای سیاه، پاره و فرسوده بودند، اما با همان‌ها می‌توانست مدتی کوتاه در ارتفاع بالا بماند. صدایش آن‌قدر بلند بود که آیریس را با وحشت بر سر جایش می‌خکوب کرده بود. بدنش می‌لرزید، لرزشی عصبی و گزنده که از ترس نشأت می‌گرفت و دندان‌هایش را بی‌اختیار به‌هم می‌کوفت. به پدر چشم دوخت تا شاید از او کمک بخواهد، اما او هم در حال جنگیدن با یک موجود دوسر بود؛ یک سرش بُزی با شاخ‌های درهم‌تنیده و سر دیگرش ماری با چشم‌هایی مانند دو تیله‌ی شیشه‌ای، همچون خورشیدی تابان بودند. پوست چروکیده و زخم‌خورده‌اش، مانند پوست یک پیرمرد، پوشیده از موهای زبر و پراکنده بود. آیریس چشمانش را بست و در بی‌وزنیِ زمان شناور شد. صداها برایش ناپدید شدند و لحظه‌ای خود را در کنار مادرش تصور کرد که به آرامی موهایش را نوازش می‌کند.
گویی این آرامش هم مانند نسیمی گذرا بود و دوامی نداشت. طولی نکشید تا صورت مادرش درهم رفت و نگرانی در آن اوج گرفت و به ترس تبدیل شد. صدایش زد:
- آیریس…
به‌سرعت چشم‌هایش را باز کرد. صدای مادر حالا به چهره‌ی پدر تبدیل شده بود:
- حالت خوبه؟
الیاس، در حالی‌که با تکان دادن دستش، خونِ نیلی‌رنگِ کیمرا را از روی خنجرِ تیز و بلندش می‌زدود، با ابروهای درهم او را شماتت کرد:
- معلوم هست کجا بودی؟ نزدیک بود یه شیرِ پرنده روده‌هام رو بیرون بکشه!
اشک در چشمانِ آیریس حلقه زد و صورتِ پدر جلوی چشمانش تار شد. قطره‌ی اشکی گرم بر گونه‌های یخ‌زده‌اش غلتید. بغض راه گلویش را بسته بود و نفس کشیدنش با ماسکِ گازِ اکسیژن دشوار شده بود. پدر او را در آغو*ش کشید و به منبع بی‌پایانی از آرامش متصلش کرد. با صدایی اطمینان‌بخش در نزدیکیِ گوشش نجوا کرد و گفت:
- نترس دخترم، دیگه تموم شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آیریس نفسِ عمیقی کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. دست‌های پدرش را محکم گرفت و با صدایی لرزان و بریده‌بریده گفت:
- ببخشید من… واقعاً می‌خواستم، فقط یه لحظه همه‌چیز برام قاطی شد.
الیاس، در حالی‌که خون و عرق از صورتش جاری بود، با نگاهی نگران به او خیره شد و با تلاش بسیار خونسردی‌اش را به‌دست آورد و لبخندی کوچک روی لبش نقش بست:
- خواهر کوچولو، تو قوی‌تر از اینی که بخوای این‌طوری تسلیم بشی.
پدر نیز با آرامش اضافه کرد:
- همه‌چیز روبه‌راهه، آیریس. ما با هم هستیم و از پسِ هر چیزی برمیایم. فقط دفعه‌ی بعدی، اول آرامشت رو حفظ کن و بعد به تمرین‌ها فکر کن. برای کشتنِ یک کیمرا باید زیرِ گلوش رو نشونه بگیری، متوجهی؟
آیریس سرش را تکان داد و انگشتانش را به زیرِ ماسک برد و اشک‌هایش را پاک کرد.
در آن لحظه، صدای غرشی از دور به گوش رسید. هر سه به سمتِ صدا برگشتند. الیاس اسلحه‌اش را محکم‌تر در دست گرفت و گفت:
- به‌ نظر می‌رسه هنوز کارمون تموم نشده.
آیریس آبِ بینی‌اش را بالا کشید و با اطمینان سرش را تکان داد. تیری از خشابِ پشت‌سرش برداشت و تیر و کمانش را بلند کرد.
- من آماده‌ام…
الیاس، در حالی‌که با هر قدم سرعتش را بیشتر می‌کرد، گفت:
- خوبه، باید به منطقه‌ی امن برسیم؛ خودت رو جمع‌وجور کن.
برخلاف آن‌ها که شتاب‌زده بودند، پدر گام‌های محکم و حساب‌شده‌ای برمی‌داشت. با دقت زمین را زیر نظر می‌گرفت؛ گویی هر لحظه چشم‌انتظار روییدن خاری از دل خاک باشد. عقب‌تر از آن‌ها حرکت می‌کرد و صدایش را کنترل‌شده بلند کرد و از تهِ گلویش گفت:
- صبور باشید و با احتیاط حرکت کنید، هنوز خیلی مونده تا برسیم!
با تذکرِ پدر، آیریس از سرعتش کاست و نگاهش را با تمرکز بیشتری به اطراف دوخت.
جنگلِ روییده از میان پاره‌های فلزی، با درختانی پیچیده در سیم‌های خاردار و لاشه‌های زنگ‌زده‌ی ماشین‌ها، تاریک و ترسناک به نظر می‌رسید. با آن‌که آیریس همیشه عادت داشت پیش از طلوع آفتاب از خواب برخیزد؛ اما بیرون از منطقه‌ی امن، این حس هر روز برایش تازگی داشت. حالا یک ماهی بود که از منطقه‌ی امن خارج شده بودند و الیاس و پدر، او را به‌خوبی آموزش می‌دادند. آیریس در ذهنش مدام آن تمرین‌ها و نکته‌ها را مرور می‌کرد و به یاد می‌آورد که پدر همیشه به او تأکید می‌کرد و می‌گفت:
«هدفت رو با دقت انتخاب کن؛ دقیق نشونه بگیر، سریع و بی‌رحمانه عمل کن و قبل از نزدیک شدنِ دشمن، سعی کن اون رو از پا درآری!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
الیاس به‌سرعت در حال بررسی مسیر بود. او با دقت به نشانه‌های اطرافش توجه می‌کرد و سعی داشت بهترین راه را برای برگشتن به منطقه‌ی امن پیدا کند. آیریس، تیر و کمانش را آماده نگه داشته و پشتِ سرِ الیاس، چسبیده به او قدم برمی‌داشت؛ منتظرِ هرگونه حمله‌ای بود. با هر صدای خِش‌خِش، لرزشی خفیف از ستونِ فقراتش عبور می‌کرد و دست‌های از عرق مرطوب‌شده‌اش ناخودآگاه محکم‌تر کمان را می‌فشرد. در همین حین، از پشتِ سرشان صدایی رعب‌آور، مانند ناله‌ای کشیده و بی‌پایان، به گوش رسید. هر سه نفر ایستادند و به عقب برگشتند. از میانِ خرابه‌ها، شبحی لرزان خرامان‌خرامان خودش را به زیرِ نورِ کم‌جانِ ماه می‌کشید.
آیریس حس کرد خون در رگ‌هایش یخ بسته و آن لرزشِ خفیفِ پیشین، حالا تمامِ بدنش را فرا گرفته است. الیاس حالتِ دفاعی گرفت، صورتش را بین شانه‌هایش برد و خنجرش را کنارِ گوشش آورد، با دستِ دیگرش آیریس را به پشتِ سرش کشید. شبح نعره‌ای کریه از میانِ حنجره‌اش بیرون داد و به سمتِ آن‌ها با سرعت بیشتری حرکت کرد؛ گویی قصد داشت با قیل‌و‌قال، هم‌کیشانش را به سفره‌ای دلنشین دعوت کند تا دورِ هم دلی از عزا درآورند. آیریس هراسان تیرکمانش را به سمتِ موجود نشانه گرفت و شلیک کرد. تیر به هدف خورد؛ اما موجودِ سایه‌مانند فقط برای لحظه‌ای متوقف شد و دوباره به سمتِ آن‌ها حمله کرد. با آن‌که لرزشِ دستانِ آیریس مانع از نشانه‌گیریِ دقیقش می‌شد، اما مصمم بود نگذارد آن موجود به آن‌ها نزدیک شود.
پدر اسلحه‌اش، که یک سرش گرز و سرِ دیگرش تبرزین بود، را بالا آورد و به‌ سمتِ موجود دوید. در میانِ راه، گویی پایش به جسمی گیر کرد؛ با سرعت نقشِ بر زمین شد. الیاس به‌سمتِ پدر دوید و چاقو را به سرِ آن جسم کوبید و با نفرت گفت:
- اه، زامبی لعنتی… .
سپس دستِ پدر را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
مجالی نبود و آیریس باید سریع عمل می‌کرد؛ گله‌ای از زامبی‌ها در پس‌زمینه‌ی پدر و الیاس به چشم می‌خورد که هرکدام شانه به شانه‌ی هم می‌کوبیدند و با آخرین سرعتشان به‌سمتِ آن‌ها می‌آمدند. به یاد حرفِ پدر افتاد:
«زامبی‌ها مرده‌های متحرکی هستن که فقط ظاهری انسانی دارن. باید به سرشون ضربه بزنی تا متوقف بشن. یادت نره، فقط سر…»
پیش از آن‌که دستی شانه‌ی الیاس را چنگ بزند، آیریس تیر را به سمتِ سرِ آن نشانه رفت و شلیک کرد. تیرِ بعدی را به‌سرعت بیرون کشید و به پایِ نزدیک‌ترین‌شان زد و داد زد:
- منتظر چی هستین؟ بدوئین!
آیریس دوباره تیرِ دیگری شلیک کرد؛ اما این‌بار هم زامبی از آن جاخالی داد. او می‌دانست باید راهِ دیگری برای متوقف کردنش پیدا کند. ترس و آدرنالین در وجودش درهم آمیخته بودند؛ لرزشِ بدنش بیشتر و بیشتر می‌شد. به یادِ حرفِ پدر افتاد: «نفس‌های عمیق بکش تا به خودت بیای!»
در همین لحظه، الیاس فریاد زد:
- آیریس! سمتِ چپِ تو بپا، داره به سمتت میاد!
با شتاب چرخید و با دیدنِ زامبی‌ای که با سرعت به او نزدیک می‌شد، اکسیژن را تا پُر شدنِ ریه‌هایش از بینی فرو داد، چند ثانیه همان‌جا حبسش کرد و کمان را پایین آورد.
چاقوی تیز و برنده‌اش را از غلاف بیرون کشید. خوب می‌دانست که اگر نتواند جلوی او را بگیرد، ممکن است اتفاق بدی بیفتد. وقتی زامبی به او رسید، با تمام قدرتش چاقو را به سمتش پرتاب کرد…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چاقو با چنان سرعتی به چشمِ زامبی نشست که موجودِ نگون‌بخت حتی فرصتِ ناله هم پیدا نکرد و مانند تنه‌ی درختی که قطع شده باشد، با صدای مهیبی، بی‌جان نقشِ بر زمین شد. با از بین رفتنِ خطر، چشمه‌ی شادی در درونش غلیان کرد و به رودخانه‌ای خروشان بدل شد. سبک‌بال به هوا جهید، پاهایش را در آسمان به هم کوبید و جیغی از سرِ رهایی سر داد. خوشی‌اش دیری نپایید که صدای خرناسی گوش‌هایش را آزرد؛ خرسِ عظیم‌الجثه‌ای به اندازه‌ی دو مردِ بلندقد از زمین برخاست و با غرشِ رعدآسایی، دیوارِ آجریِ مخروبه را در هم کوبید و پودر کرد.
شادیِ آیریس از چهره‌اش رنگ باخت و با بخشندگی، جایش را به ترسِ عمیقی تقدیم کرد.
آیریس به‌آرامی انگشتانش را روی ماسکش کشید و در خود فرو رفت؛ درست مانند کرمی که به پیله‌اش پناه می‌برد. او اما در ارجحیت دادن بینِ ماندن و فرار، دچار تردید شد. بدنش چون بید می‌لرزید و می‌دانست با انتخابی اشتباه، هیچ شانسی برایش باقی نخواهد ماند. همان‌لحظه صدای آرامش‌بخشِ پدر، مانند نوری در تاریکی، پرده‌ای را از جلوی چشمانش کنار زد. پدر با صدایی که نشانه‌ای از خنده و نگرانی داشت، گفت:
- از جات تکون نخور آیریس؛ اون نمی‌بینتت!
ثانیه‌ای بعد، خرس پنجه‌های بزرگش را بر زمین گذاشت و بدون توجه به آیریس از کنارش گذشت. چهار توله‌ی بازی‌گوشش که جثه‌شان به اندازه‌ی دوبی بود نیز به دنبالش دویدند.
آیریس با خنده‌های محتاطانه‌ی الیاس و پدر به سمت آن‌ها دوید و خودش را با آسودگی در آغوششان رها کرد. آرام‌آرام آفتاب هم از پشتِ برج‌های بلند و سنگی بالا آمد و خیابان‌ها را روشن کرد. حالا هیچ اثری از ترس و وهمِ شبِ گذشته باقی نمانده بود؛ اما همچنان خیابان‌ها خالی از هیاهو و رفت‌وآمد بود، با ساختمان‌های بلند و خاکستری که زخم‌های جنگ و گذرِ زمان را بر خود داشتند. دیوارها پر از نقاشی‌های دیواری رنگی و گاهی ترسناک بودند و نوشته‌هایی به زبان‌هایی ناآشنا در آن به چشم می‌خورد. ماشین‌های زنگ‌زده و رهاشده در گوشه‌و‌کنار خیابان دیده می‌شدند و گیاهانِ خودرو و خزه‌ها آن‌ها را احاطه کرده بودند. گویی شهر به خوابیِ عمیق فرو رفته و طبیعت در حالِ بازپس‌گیریِ آن بود. در این مدت، آیریس از خوش‌خیالیِ خود متأسف بود. تصوراتش از خیابان‌ها هیچ شباهتی به این ویرانه نداشت. او همیشه باور داشت که بیرون از پناهگاه هنوز مانند پوسترها زیباست؛ شهرهایی با صدای بوقِ ماشین‌ها، خنده‌ی کودکان، عطرِ قهوه از کافه‌های کنارِ خیابان و ساختمان‌هایی که سر به آسمان می‌ساییدند؛ اما این‌جا، سکوتِ سنگینی بر شهر سایه انداخته بود؛ سکوتی که تنها با صدایِ زنگ‌زدنِ باد در میانِ لاشه‌های فلزی و تکه‌های فرو‌ریخته‌ی ساختمان‌ها شکسته می‌شد.
زمان در این شهر زنگ زده بود و عقربه‌هایش دیگر جلو نمی‌رفتند. آیریس احساس می‌کرد تکه‌ای از امیدش را در این خیابان‌های خاموش جا گذاشته است. گاهی به پناهگاه فکر می‌کرد؛ مکانی که بیشترِ عمرش را بی‌خبر از غوغایِ این شهرِ عجیب‌وغریب گذرانده بود. در عینِ حال، به خودش افتخار می‌کرد؛ گویی در حالِ آموختنِ زبانی بود که هیچ چیز از آن را نمی‌فهمید، اما کماکان به جلو پیش می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حالا آفتاب در وسطِ آسمان، مانند دخترکی لوس و خودنما، لباسِ زردرنگِ حریرمانندش را به رخ می‌کشید و با پوزخند به آیریس فخر می‌فروخت. آیریس با نیم‌نگاهی به آسمان، نفس‌زنان به کمانش تکیه زد و به پدر و الیاس که بر بالایِ تپه‌ای بلند ایستاده و به دوردست خیره شده بودند، چشم دوخت و با صدایِ گرفته‌ای گفت:
- هنوز نرسیدیم؟ من دیگه جون ندارم… نمی‌تونیم یه کم استراحت کنیم؟
الیاس، بی‌آن‌که سرش را برگرداند، از روی شانه‌اش با لحنی طعنه‌آمیز جواب داد:
- تقریباً رسیدیم؛ البته اگه لطف کنی و زودتر خودتو بالا بکشی!
آیریس با نارضایتی خودش را با کمکِ کمانش به سختی بالا کشید و در کنارِ پدر ایستاد. نفسی تازه کرد و گِله‌مند گفت:
- چهار ساعت پیش هم همین حرفو زدین، که چیزی نمونده… وای، خدایِ من!
جمله‌اش ناتمام ماند و با دهانی باز و چشمانی که از حدقه بیرون زده بودند، به دشتِ بکر و سبزرنگِ روبه‌رو خیره شد. چمن‌های بلند و یک‌دست، با موجی ملایم در اثرِ نسیم به رقص درآمده بودند و رنگِ سبزِ زمردین‌شان تا دوردست‌ها امتداد داشت. در گوشه‌و‌کنارِ دشت، دسته‌هایی از گل‌های وحشیِ رنگارنگ، همچون نگینی بر مخملِ سبز، خودنمایی می‌کردند؛ اما چیزی که بیش از همه توجهِ آیریس را جلب کرده بود، پروانه‌هایی به اندازه‌ی یک کبوتر بودند که با بال‌های رنگارنگ و درخشان‌شان در هوا معلق بودند و با ظرافتِ خاصی پرواز می‌کردند.
پروانه‌ها با حرکاتی موزون از گُلی به گلِ دیگر می‌نشستند و گویی با هر بال‌زدن، جادویی را در فضا پراکنده می‌کردند.
ای کاش می‌توانست آن نسیمِ خنک و روح‌افزا را لم*س کند، ماسکِ سنگین و آزاردهنده را بردارد و نفسی تازه کند. این دشتِ زیبا، با تمامِ شکوه و رنگ‌هایش، هنوز هم از پشتِ حصارِ شیشه‌ایِ ماسکش مانندِ یک رویا محو و دور به نظر می‌رسید. دور به نظر می‌رسید… احساسِ خفگی و محدودیت، تمامِ وجودش را فرا گرفته بود.
با ناامیدای که در صدایش موج می‌زد، پرسید:
- این‌جا کجاست؟
گرمایِ سوزانِ آفتاب آیریس را کلافه کرده بود. به هر سو چشم می‌چرخاند، اما جز دشتی بی‌پایان و پروانه‌های سرگردان، چیزی نمی‌دید. برایش عجیب بود که چرا پدر و الیاس آن‌قدر دقیق به آن منظره خیره شده‌اند. آیریس با کنجکاوی خم شد و در صورت‌های بی‌تفاوت و سنگیِ پدر و الیاس دقیق شد. گویی به تسخیرِ دشت درآمده باشند؛ حتی پلک هم نمی‌زدند. در دل گفت:
- نه… بازم از اون تمرینایِ عجیب‌غریب!
آیریس از تعجب اخمی در هم کشید و لُپ‌هایش را باد کرد تا جلویِ غر زدنش را بگیرد. چند دقیقه‌ای به همان حالت به صورت‌هایشان خیره شد. در نهایت با پریشانی دهانش را باز کرد، اما پیش از آن‌که چیزی بگوید، الیاس غرولندی کرد و گفت:
- به خاطرِ خدا آیریس، دو دقیقه ساکت باش! داریم تمرکز می‌کنیم.
آیریس با حالتِ قهر، صورتش را به سمتِ دشت چرخاند و نق زد:
- خوبه! تمرکز می‌کنیم، مدیتیشن می‌کنیم، زیرِ این آفتاب، با این لباس‌ها برنزه می‌کنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
این بار الیاس ل*ب‌هایش را بر هم فشرد و لُپ‌هایش را باد کرد تا چیزی به آیریس نگوید. پدر به میانشان آمد و دست‌های قفل‌شده بر روی سینه‌اش را از هم گشود و گفت:
-‌ آره، یک زون هست.
انگشتش را بالا آورد و اشاره کردو ادامه داد:
- به الگوی تحرک پروانه‌ها دقت کن.
الیاس با نگاهی عمیق رد انگشت پدر را گرفت و به دشت خیره شد، انگار در حال بررسی ذره‌ذره‌ی آن بود. پروانه‌ها به طرز شگفت‌انگیزی هماهنگ و دقیق به دور یکدیگر می‌چرخیدند، گویی در حال اجرای رقصی باستانی بودند که نت‌های مخفی یک ملودی کهن را دنبال می‌کردند. حرکاتشان شبیه به خطوطی نرم و زیبا به نظر می‌رسید، همانند نقشه‌ای پنهان که در دل دشت نقش می‌بست.
الیاس بُریده‌بُریده گفت:
- پس... پس حدسم درست بود، راه و درست اومدیم این دشت نباید این‌جا باشه.
پدر به تایید سری تکان داد و گفت:
- آره، حق با تو بود، این یک سرابه!
الیاس مانند کودکی ذوق‌زده مشتش را گره کرد و به جسمی فرضی ضربه‌های پی‌درپی کوبید. گویی او هم مانند شاگردی قدیمی، در حال گذراندن درس‌هایی زیر نظر پدر بود.
آیریس، که هنوز مبهوت زیبایی دشت بود، با ناباوری پرسید:
- سراب؟! ولی... این همه سرسبزی، این همه گل و زیبایی که خیلی واقعی هستن. چطور ممکن؟!
پدر نفسی عمیق کشید و با دستش گردنش را کمی فشار داد تا خستگی‌اش را کاهش دهد و پس از تأملی کوتاه گفت:
- آنتروپی. این دشت رو آنتروپی ساخته. اینجا یک تله است.
چشمان الیاس باریک شدند.
- باید ازش رد بشیم. راه دیگه‌ای نداریم.
پدر سرش را به طرفین چرخاند و دستش را برای نهی کردن نظریه الیاس درهوا تکان داد:
-‌ رد شدن ازش ریسکه. این آنتروپی خیلی قویه.
الیاس با پافشاری بر سرحرفش باقی ماند و سعی کرد تا پدر را قانع کند، گویی پس از آن که توانسته بود آنتروپی را شناسایی کند خواهان تشویق با کمی اطمینان پدر بود.
-‌ ما فقط می‌خوایم رد بشیم. قرار نیست درگیر بشیم.
 
آخرین ویرایش:
آیریس، که هنوز مبهوتِ زیباییِ دشت بود، با ناباوری پرسید:

ـ سراب؟! ولی… این همه سرسبزی، این همه گل و زیبایی که خیلی واقعی‌ان! چطور ممکنه؟

پدر نفسی عمیق کشید و با دستش گردنش را کمی فشار داد تا خستگی‌اش را کاهش دهد. پس از تأملی کوتاه گفت:

ـ آنتروپی. این دشت رو آنتروپی ساخته. این‌جا یک تله‌ست.

چشمانِ الیاس باریک شدند.

ـ باید ازش رد بشیم. راهِ دیگه‌ای نداریم.

پدر سرش را به طرفین چرخاند و دستش را برای نهی کردنِ نظریه‌ی الیاس در هوا تکان داد:

ـ رد شدن ازش ریسکه. این آنتروپی خیلی قویه.

الیاس با پافشاری بر سرِ حرفش باقی ماند و سعی کرد پدر را قانع کند؛ گویی پس از آن‌که توانسته بود آنتروپی را شناسایی کند، خواهانِ تشویق و کمی اطمینان از سویِ پدر بود.

ـ ما فقط می‌خوایم رد بشیم، قرار نیست درگیر بشیم.

نگرانیِ عجیبی به جانِ آیریس چنگ انداخته بود. در دلش احساسِ آشوبی ناخوشایند ریشه دوانده بود. بی‌خبر از همه‌ی اتفاقات، به چهره‌ی پدر و برادرش نگاه می‌کرد و با دقت به گفت‌وگوی آن‌ها گوش می‌داد. اما هرچه بیشتر سعی می‌کرد، حرف‌هایشان برایش مبهم‌تر و غریب‌تر به نظر می‌رسید.

او حالا حس می‌کرد چیزی در این دشت نادرست و غیرطبیعی است. شاید واقعاً پروانه‌ها بیش از حد زیبا بودند، گل‌ها رنگارنگ‌تر از آن‌چه باید، و سکوت، عمیق و طاقت‌فرسا بود.

پدر با تردید و نگرانی به هردویشان نگاهی کرد و گفت:

ـ باشه. ولی باید خیلی مراقب باشین. به هیچ‌وجه از مسیرِ اصلی خارج نشین، چیزی رو لم*س نکنین و از پروانه‌ها دور بمونین.

خواسته‌ی سختی بود؛ چون آیریس نمی‌توانست به همین سادگی دل از این زیبایی‌هایِ فریبنده بکند و آن‌ها را نادیده بگیرد. دشت با شکوهش مدام حسِ کنجکاوی‌اش را قلقلک می‌داد و وسوسه‌اش می‌کرد. اما می‌دانست که باید احتیاط کند.

سپس آن‌ها آرام و با ملاحظه واردِ دشت شدند. چمن‌های بلند تا گردنِ آیریس می‌رسید و به سختی می‌توانست اطراف را ببیند. هر قدمی که برمی‌داشتند، سکوت سنگین‌تر می‌شد. پروانه‌ها به دورشان می‌چرخیدند، گویی آن‌ها را دنبال می‌کردند.

با وجودِ آن‌که سؤال‌های زیادی ذهنِ آیریس را مشغول کرده بودند، اما جرئتِ ل*ب‌گشودن را نداشت. ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید؛ صدایی ضعیف، مانند گریه و لابه‌ای گنگ. صدایی که او را متوقف کرد.

گوش‌هایش را تیز کرد. با ایستادنِ او، الیاس و بعد پدر که در یک خط حرکت می‌کردند نیز توقف کردند. الیاس آهسته از تهِ گلویش پرسید:

ـ چرا ایستادی؟

آیریس، در حالی که سرش را به اطراف می‌چرخاند تا بتواند منبعِ صدا را بهتر پیدا کند، گفت:

ـ شنیدی؟ یه صدایی بود…

الیاس ناخواسته خروشید و گفت:

ـ نه، چیزی نشنیدم. حالا راه بیُفت.

آیریس نگاهِ دقیق و مصممش را به الیاس دوخت و گفت:

ـ گوش کن.

پدر انگشتِ اشاره‌اش را بالا آورد و هردویشان را به سکوت واداشت. با دقت به اطراف گوش داد و گفت:

ـ ساکت باشین!

دوباره همان صدا… این‌بار واضح‌تر؛ انگار منبعِ آن نزدیک‌تر شده باشد. پژواکی محزون سکوتِ دشت را ماهرانه می‌شکافت و در گوش‌هایشان طنین‌انداز می‌شد، گویی روحِ زخمیِ دشت فریادِ کمک سر داده است.

قلبِ آیریس به لرزه درآمد و مانند نیرویی نامرئی، ناخواسته او را به جلو هل داد:

ـ حتماً کسی در خطره! اون کمک می‌خواد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
الیاس بازویِ آیریس را با تمامِ قدرت در مشتش گرفت. از دستِ این دخترِ سرکش کلافه شده بود. گویی از سویِ نیرویی اثیری مأمور شده بود تا صبرش را امتحان کند. چرا قدری خودخواه نبود؟ چرا نمی‌توانست بی‌خیالِ یک صدایِ ناشناس شود؟ مگر جانِ خودش اهمیتی نداشت؟ هرگز باور نمی‌کرد که خواهرِ کوچک‌ترش با چهارده سال سن، شجاع‌تر و بی‌پرواتر از او باشد. شاید هم نتوانسته بود وخامتِ اوضاع را به‌خوبی برایش توضیح بدهد. پس صدایش را ضخیم‌تر کرد تا جدیتش را به او نشان بدهد:

ـ نه! یادت رفته پدر چی گفت؟ نباید از مسیر خارج بشیم!

آیریس، همان‌طور که یک‌به‌یک، گره‌ی انگشت‌هایِ الیاس را از دورِ بازویِ ظریفش باز می‌کرد، بدونِ هیچ مکثی حرف می‌زد:

ـ ولی من نمی‌تونم بی‌خیالش بشم. شاید کسی به کمکِ ما نیاز داشته باشه! اگه کمکش نکنیم ممکنه آنتروپی اون رو نابود کنه.

به‌محض این‌که دستش آزاد شد، آن را به‌سرعت بیرون کشید و قبل از آن‌که کسی جلویش را بگیرد، به‌سمتِ صدا دوید.

عاقبت کاسه‌ی صبرِ الیاس هم لبریز شد و او را با عصبانیت صدا زد:

ـ آیریس!

پدر با لبخندی عمیق سرش را تکان داد و گفت:

ـ فایده‌ای نداره. می‌شناسیش که…

سپس دستش را رویِ شانه‌ی الیاس گذاشت و گفت:

ـ خونسرد باش. بیا بریم دنبالش.

این را گفت و در مسیرِ آیریس به دنبالش دوید. الیاس نیز پس از نفسی عمیق، به‌دنبالشان سرازیر شد.

حالا هر سه، شانه‌به‌شانه‌ی یکدیگر ایستاده بودند و به بیشه‌زارِ انبوهِ بامبویی که همچون دیواری سبز و بلند، در مقابلشان قد علم کرده بود، خیره شده بودند. ساقه‌هایِ باریک و بلندِ بامبو، که در اثرِ نسیمِ ملایم به رقص درآمده بودند، سایه‌هایی لرزان و وهم‌انگیز را بر زمین می‌انداختند. نورِ خورشید، که برای عبور از میانِ شاخ‌وبرگ‌هایِ متراکمِ بامبو عاجز بود، به‌صورت لکه‌هایی کم‌رنگ و پراکنده بر زمین می‌تابید و فضایی مرموز را ایجاد می‌کرد. صدایِ خش‌خشِ برگ‌هایِ خشکیده‌ی بامبو زیرِ پایشان، حسی ناآشنا از ترس را در دل‌هایشان زنده می‌کرد. بویِ تهوع‌آور، تند و زننده‌ای مانندِ سوختنِ کبابِ خوک، در هوا پیچیده بود.

الیاس به حالتِ تزرع نالید:

ـ لعنت بهش، این دیگه چه گندیه؟!

سپس رو به آیریس کرد و گفت:

ـ واقعاً می‌خوای ادامه بدی؟ نمی‌تونی این وضعیت رو ببینی؟

پدر متفکرانه در جوابِ الیاس گفت:

ـ به‌هرحال باید بفهمیم چرا آنتروپی اینجاست، اونم درست در نزدیکیِ منطقه‌امن!

هرچه بیشتر به داخلِ بیشه‌زار پیش می‌رفتند، صداها بلندتر و واضح‌تر می‌شدند، گویی بیشه‌زار به موجودی زنده تبدیل شده بود که با ناله‌هایِ مردِ زخمی هم‌نوازی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در انتهایِ بیشه‌زار به گودالی عمیق رسیدند. درونش مردی غرق در خون و زخمی، رویِ دو زانویش نشسته و گویی به زمین میخکوب شده بود. لباس‌هایش همه پوسیده و پاره شده بودند؛ اما آن‌چه بیش از همه وحشت‌انگیز بود، رقصِ مرگ‌آورِ پروانه‌ها بود. دسته‌ای از پروانه‌هایِ رنگارنگ با حرکاتی آرام، بر فرازِ مردِ زخمی پرواز می‌کردند و بر رویِ زخم‌هایِ باز و عفونی‌اش می‌نشستند. آن بویِ متعفن، نه از سوختنِ کبابِ خوک، بلکه از سوختنِ گوشت و پوستِ مرد بر اثرِ بوسه‌هایِ سمیِ پروانه‌ها برمی‌خاست. زخم‌هایش زیرِ این لم*س‌ها می‌جوشید و تاول می‌زد و سیاه می‌شد.

قلبِ آیریس از دیدنِ وضعیتِ مردِ زخمی به درد آمد، اما بارقه‌ای از امید در دلش روشن شد. گویی آشناییِ قدیمی را می‌دید؛ به‌سویش دوید، پروانه‌ها را با چاقویش از بین برد و زیرِ بازوهایِ مرد را گرفت. مردِ بی‌چاره آن‌قدر مهجور و ضعیف بود که آیریس او را مانندِ پر از زمین بلند کرد.

پدر و الیاس، بر بالایِ گودال، اطراف را با دقت زیرِ نظر داشتند.

مرد با صدایی خفه و بریده‌بریده ناله کرد:

ـ کمک… لطفاً کمکم کنین.

آیریس با دلسوزی پرسید:

ـ چه اتفاقی برات افتاده؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

مرد تمامِ قوایش را جمع کرد و بی‌ربط به سؤالِ او گفت:

ـ پروفسور جاناتان هیل، لطفاً… .

پدر و الیاس با حرکاتی سریع و هماهنگ، اسلحه‌هایشان را به‌سمتِ مرد نشانه گرفتند. پدر رو به آیریس گفت:

ـ ازش دور شو آیریس… .

آیریس که معنیِ رفتار و حرف‌هایِ آن‌ها را نمی‌فهمید و فقط به حسِ تازه‌کشف‌شده‌ی انسان‌دوستی‌اش فکر می‌کرد، پرسید:

ـ پدر، چه اتفاقی افتاده؟ اون به کمک نیاز داره.

این‌بار الیاس، غرق در نگرانی، با آخرین توانش فریاد زد:

ـ از اون لعنتی دور شو… .

آیریس ملتمسانه به الیاس خیره شد و گفت:

ـ خواهش می‌کنم الیاس، اون زخمیه، باید کمکش کنیم.

الیاس فرصت را غنیمت دانست تا تمامِ رفتارِ ناخوشایندِ آیریس را به او گوش‌زد کند:

ـ معلوم هست که چی‌کار می‌کنی؟! چطور این‌قدر راحت به هرکس و ناکسی اعتماد… .

در این هنگام مرد با سختی به حرف آمد و گفت:

ـ من دکتر واید هستم، از پروژه‌ی تحقیقاتی N.R.D.C¹؛ دنبالتون می‌گشتم که گرفتارِ این هیولایِ وحشی شدم.

پدر، با این‌که هنوز قانع نشده بود اسلحه‌اش را پایین بیاورد، با حفظِ قلمرو‌اش پرسید:

ـ موضوع چیه؟!

اما مرد بی‌جان‌تر از آن بود که بتواند ادامه بدهد. آیریس با نگرانی به پدرش و الیاس نگاه می‌کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود و نمی‌توانست درک کند که چرا پدرش اجازه نمی‌دهد به این مردِ بی‌نوا کمک کند، و چرا به ماندن در این وضعیتِ ناگوار اصرار می‌ورزد.

۱. NRDC:
Natural Research and Development Corporation
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین