از تپه های شنی بالا رفتند. مردی بلندقد با موهای خاکستری و ته ریش آنکارد شده که صورتش را کشیدهتر و جذابتر میکرد با حرکتی آرام و مطمئن به سمت آنها قدم برداشت. صدای بم و گیرایش در فضا پیچید:
- خوش اومدی الیاس، چه خوب که دوباره میبینمت.
نگاه مرد نافذ و دقیق بود و الیاس را مانند سرباز وظیفهای فرا میخواند. احساس میکرد این چهره را جایی دیده است، اما حافظهاش یاری نمیکرد.
مرد دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
- من گریدی هستم، ستوان سابق نیروی هوایی.
الیاس با تردید دست سرد و زمخت گریدی را گرفت. فشار دست گریدی آنقدر شدید بود که الیاس حس کرد استخوانهایش در حال خرد شدناند. گویی قصدش سنجش قدرت او بود، نه فقط یک خوشامدگویی ساده... .
پیرمرد با لبخندی مهربان به سمت گریدی حرکت کرد و با او دست داد. لبخندش کمی محو شد و با لحنی که رگههایی از نگرانی در آن موج میزد پرسید:
- بردلی کجاست؟
گریدی شانهای بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت:
- باید میرفت تا اینگرید رو به اینجا بیاره. من که گفتم بهش بیخودی نگرانه. اون دختر صدتای من و بردلی رو حریفه!
آنگاه با صدای آشنایی هر سه به سمت صدا برگشتند. نور تیز چراغ قوهی پانصد واتی، که از فاصلهای نه چندان دور میتابید، مانع از دیدن چهرهی او میشد. الیاس چشمانش را تنگ کرد، اما ناجیاش را خوب شناخته بود.
- پس با این بهونهها خواهرت و توی بیابون رها میکنی!
صدای اینگرید سرزنشگر بود. گویی از بیتفاوتی گریدی ناامید شده بود، سپس مخاطبش را تغییر داد و با لحنی ملایمتر گفت:
- چطوری والتر؟
پیرمرد دستش را به روی سینهاش گذاشت و سرش را به احترام کمی خم کرد. اینگرید ادامه داد:
- ممنون که اونو نجات دادی.
در نهایت اینگرید چراغ قوه را خاموش کرد و الیاس او را در کنار همان مردی دید که ابتدا در ساختمان سابوی دیده بود.
الیاس با دیدن آنها در کنار یکدیگر آدرنالین عجیبی را در رگهایش احساس کرد. «چرا باید بردلی نگران اینگرید باشه؟ نه پسر اینا بهم نمیخورن. چرا اینگرید از همون اول من رو به دنبال والتر نفرستاده بود؟» خودش هم نمیدانست که چرا این سوالات برایش اهمیت دارد. چرا دلش میخواست اینگرید و بردلی بهم ارتباطی نداشته باشند.
در کسری از ثانیه احساس کرد ریههایش ورم کرده است و طلب اکسیژن بیشتری دارد. عرق کرده بود و خودش را در رغابتی تنگاتنگ میدید که دلش میخواست در آن پیروز شود.
- خوش اومدی الیاس، چه خوب که دوباره میبینمت.
نگاه مرد نافذ و دقیق بود و الیاس را مانند سرباز وظیفهای فرا میخواند. احساس میکرد این چهره را جایی دیده است، اما حافظهاش یاری نمیکرد.
مرد دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
- من گریدی هستم، ستوان سابق نیروی هوایی.
الیاس با تردید دست سرد و زمخت گریدی را گرفت. فشار دست گریدی آنقدر شدید بود که الیاس حس کرد استخوانهایش در حال خرد شدناند. گویی قصدش سنجش قدرت او بود، نه فقط یک خوشامدگویی ساده... .
پیرمرد با لبخندی مهربان به سمت گریدی حرکت کرد و با او دست داد. لبخندش کمی محو شد و با لحنی که رگههایی از نگرانی در آن موج میزد پرسید:
- بردلی کجاست؟
گریدی شانهای بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت:
- باید میرفت تا اینگرید رو به اینجا بیاره. من که گفتم بهش بیخودی نگرانه. اون دختر صدتای من و بردلی رو حریفه!
آنگاه با صدای آشنایی هر سه به سمت صدا برگشتند. نور تیز چراغ قوهی پانصد واتی، که از فاصلهای نه چندان دور میتابید، مانع از دیدن چهرهی او میشد. الیاس چشمانش را تنگ کرد، اما ناجیاش را خوب شناخته بود.
- پس با این بهونهها خواهرت و توی بیابون رها میکنی!
صدای اینگرید سرزنشگر بود. گویی از بیتفاوتی گریدی ناامید شده بود، سپس مخاطبش را تغییر داد و با لحنی ملایمتر گفت:
- چطوری والتر؟
پیرمرد دستش را به روی سینهاش گذاشت و سرش را به احترام کمی خم کرد. اینگرید ادامه داد:
- ممنون که اونو نجات دادی.
در نهایت اینگرید چراغ قوه را خاموش کرد و الیاس او را در کنار همان مردی دید که ابتدا در ساختمان سابوی دیده بود.
الیاس با دیدن آنها در کنار یکدیگر آدرنالین عجیبی را در رگهایش احساس کرد. «چرا باید بردلی نگران اینگرید باشه؟ نه پسر اینا بهم نمیخورن. چرا اینگرید از همون اول من رو به دنبال والتر نفرستاده بود؟» خودش هم نمیدانست که چرا این سوالات برایش اهمیت دارد. چرا دلش میخواست اینگرید و بردلی بهم ارتباطی نداشته باشند.
در کسری از ثانیه احساس کرد ریههایش ورم کرده است و طلب اکسیژن بیشتری دارد. عرق کرده بود و خودش را در رغابتی تنگاتنگ میدید که دلش میخواست در آن پیروز شود.
آخرین ویرایش: