عالی رمان در حصار یک رویا | ملیحه حمیدی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع malihe
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

malihe

طراح وبتون
طـراح
ناظر اثـر
ژورنالیست
تئوریسین
رمان‌خـور
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
خون‌آشـام
نوشته‌ها
نوشته‌ها
342
پسندها
پسندها
1,976
امتیازها
امتیازها
183
~الهی به امید تو~

i589463__copy.jpg


نام رمان: درحصار یک رویا
ژانر: معمایی، علمی‌تخیلی
نویسنده: ملیحه حمیدی
ناظر اثر: @purple moon

خلاصه داستان:
زیر گنبدی آهنین که چون سپری، آسمان را بلعیده، نوجوانی سرکش با چشمانی شعله‌ور از اشتیاق و قلبی لبریز از عصیان، رویایی در سر می‌پروراند: رویای آزادی! اما رازی سر به مُهر، او را به دوراهی سرنوشت می‌کشاند: ماندن در پناه گنبد یا جنگیدن برای حقیقتی رهایی‌بخش...

مقدمه:
آزادی راستین، آن دُر نایاب، نه در حصار یک رویا، که با عبور از آن شکل می‌گیرد.
رویاها، با همه‌ی شکوه و جلال‌شان، گاه زنجیری می‌شوند بر پای اراده و گاه همچون فانوسی، راهنما می‌شوند برای لم*س واقعیت و تحقق آرما‌ن‌ها؛ آنگاه، آزادی، نه فقط در ذهن، که در تار و پودِ زندگی، جاری می‌شود.​




تاپیک عکس‌های شخصیت:[بازکردن]
تاپیک نقد کاربران:[بازکردن]
تاپیک نقد اولیه رمان | منتقد زینب هادی ‌مقدم: [ بازکردن]
تاپیک نقد حرفه‌ای | منتقد رهگذر‌شب "گیتی": [بازکردن]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
› فصل صفر: منطقه‌ی امن
یازده سال قبل - شیگان سیتی


غروب، چون عاشقی دل خسته، آخرین نفس‌های پرتو‌های طلایی رنگش را به پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق می‌افشاند. نسیمی ملایم پرده‌های نازک و سفید رنگ را چون عروسی می‌رقصاند، اما سایه‌های حصار آجری همچون لکه‌های جوهر بر پهنه‌ی خاکستری پرچین می‌گسترد. سکوتی سنگین به یک باره بر فضای خانه حاکم شده بود، گویی زمان از حرکت باز ایستاده.
دیری نگذشته بود که صدای قدم‌هایی تند و بی‌قرار بر پارکت‌های چوبی می‌کوبید و لحظه به لحظه به او نزدیک‌تر میشد، اضطرابی بی‌امان قلب کوچکش را به تپش واداشته بود.
دستان گرم و پُر مهر مادر که حالا شانه‌های آیریس را محکم گرفته بودند، اندکی می‌لرزید. صورتش رنگ باخته بود وگونه‌هایش گل انداخته بود، دفترچه‌ی چرمی کوچکی را در دستان او گذاشت، آب دهانش را به سختی فرو برد و با صدایی گرفته گفت:
– آیریس، به مامان گوش بده. به هیچ وجه نباید این دفترچه رو گم کنی.
نفس‌های مادر تند و بریده بود. بوی عطر همیشگی‌اش ـ آن رایحه‌ی آرامش‌بخش ـ در فضا پیچیده بود. ناگهان دستش را گرفت و او را به درون کمدی کوچک کشید.
چشمان آیریس با ترس و گیجی، از روی اسباب‌بازی‌هایش به چهره‌ی درهم‌ رفته‌ی مادرش کشیده شد. دلش می‌خواست فریاد بزند، مثل هر کودکی از آن پستو بیرون جستد و به آغو*ش گرم مادرش هجوم ببرد، اما تنها با چشمانی که قطره‌ای اشک درونشان می‌لرزید به او خیره شده بود. مادر لحظه‌ای کوتاه آرام به روی دو زانویش نشست، او را در آغو*ش کشید و در گوشش زمزمه کرد:
– قول بده آیریس، قول بده تا صدات نکردم بیرون نیای. این خیلی مهمه عزیزم، خیلی مهم... .
با صدای خفیف چرخیدن کلید در قفل، مادر هراسان از او جدا شد، در حالی که هر ثانیه به پشت سرش نگاهی می‌انداخت، درِ کمد را بدون تعلل بست. تاریکی مطلق چون پرده‌ای ضخیم، بر فضای کوچک کمد افتاده بود. آیریس، با قلبی که دیوانه‌وار می‌کوبید، دفترچه را به سینه‌اش فشرد. بوی آشنای مادر، آخرین نشانه‌ی امنیت، در میان خفقان این تاریکی، محو میشد.

***
پیش از رویارویی - پناهگاه منطقه‌ی امن


نمی‌دانست چه مدت است که محو تماشای پوستر روی دیوار بتنی شده؛ تصویری زیبا و رویایی از گذشته‌ی زمين، زمانی که خيابان‌ها در شب چون کرم‌های شب‌تاب می‌درخشيدند و مردم با لبخندی بر ل*ب در حرکت بودند. با لطافت آن را دستمال کشید و غبارروبی کرد.
اتاقش مانند سلولی، تاریک و بی‌رنگ‌ و رو بود. تنها نور ضعیفی از یک لامپ کم مصرف روشنایی‌اش را تأمین می‌کرد. دیوارها از بتن‌های سخت و خاکستری پوشیده شده بودند، گویی زخم‌های التیام نیافته‌ای بر پیکر پناهگاه هستند. بوی نم و خاک، بوی ماندگی و سکون، در اتاق حضوری همیشگی داشت، گویی با تار و پود اتاق در هم تنیده شده که نشانه‌ی سال‌ها زندگی در زیر زمین بود. اتاق مانند صندوقچه‌ای از خاطرات کهنه بود. برای او تنها راه ارتباط با گذشته، همان پوستر و تعدادی کتاب و عکس کهنه و نم‌خورده بود که در قفسه‌ای چوبی و فرسوده نگهداری می‌شدند.
موهای بلند و خرمایی‌اش را به دو طرف بافت؛ درست همان مدلی که روی پوستر کوچکِ کریستن استوارت دیده بود ــ عکسی که حالا به لبه‌ی آینه‌ی ترک‌خورده چسبیده بود و زیر نور کم‌فروغ اتاق برق میزد.
رو‌به‌روی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد: یک شلوار شش‌جیب خاکی، پیراهنی رنگ‌ورو رفته و وِست سبز زیتونی‌سیر، استایلش را کامل کرده بودند. لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هایش نشست. «اگه این ترکِ لعنتی نبود، خودِ کریستی بودم.» از این فکرش به وجد آمد و لبخندش پهن‌تر شد. برای خودش ابرویی بالا انداخت.« معلومه، منم می‌تونستم بازیگرشم!»
سپس به مطبخ پناه آورده و برای پدر و برادر بزرگ‌ترش الیاس، صبحانه‌ی مختصری آماده کرد. چایی را در قوری فلزی سياه و دوده‌ای دَم گذاشت و به دِیزی و شارلوت سر زد. همیشه با آن‌ها – بدون توجه به اینکه گاو و خوک هستند – مانند صمیمی‌ترین دوستانش رفتار می‌کرد. برایشان داستان‌هایی از گذشته‌ی زنده و پویای زمین را که پدرش گفته بود، تعریف می‌کرد.
همان‌طور که کاه، یونجه و غلات را در ظرف مخصوصشان می‌ریخت، با لبخندی پُرمهر بر ل*ب‌هایش گفت:
- صبح‌بخیر بچه‌ها...
کمی منتظر ماند و دوباره ادامه داد:
- می‌دونم تنبلا، شما همیشه می‌خواین بیشتر بخوابین؛ ولی می‌دونین که ممکنه امروز پدر و الیاس برگردن.
دیزی، گاو اخمالو و همیشه شاکی، سرش را بلند کرد و با نگاهی معترض به او خیره شد.
«مو...»
با صدای بَم و کلافه‌ی دیزی، دست از کار کشید. سرش را بلند کرد و با اخم‌های در هم تنیده به شارلوت که به شیوه‌ی همیشگی‌اش دماغش را به زمین گل آلود زیر پایش می‌مالید اشاره کرد و گفت:
- دیزی، می‌دونم این داستانا رو صد بار شنیدی ولی من و شارلوت عاشقشونیم‌؛ پس این‌قدر غر نزن و صبحونه‌تو بخور، خانم غرغرو!
این را گفت و دستی به پشت گوش های مخملی‌اش کشید و دوباره به اتاق برگشت تا با دوبی، سگ نگهبان وفادارش، بازی کند.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین