در حال ویرایش رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

«از تپه‌های شنی بالا رفتند. مردی بلندقد با موهای خاکستری و ته‌ریش آنکارد شده که صورتش را کشیده‌تر و جذاب‌تر می‌کرد، با حرکتی آرام و مطمئن به سمت آن‌ها قدم برداشت. صدای بم و گیرایش در فضا پیچید:

– خوش آمدی الیاس، چه خوب که دوباره می‌بینمت.

نگاه مرد نافذ و دقیق بود و الیاس را مانند سرباز وظیفه‌ای فرا می‌خواند. احساس می‌کرد این چهره را جایی دیده است، اما حافظه‌اش یاری نمی‌کرد.

مرد دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:

– من گریدی هستم، ستوان سابق نیروی هوایی.

الیاس با تردید دست سرد و زمخت گریدی را گرفت. فشار دست گریدی آن‌قدر شدید بود که الیاس حس کرد استخوان‌هایش در حال خرد شدن‌اند. گویی قصدش سنجش قدرت او بود، نه فقط یک خوشامدگویی ساده…

پیرمرد با لبخندی مهربان به سمت گریدی حرکت کرد و با او دست داد. لبخندش کمی محو شد و با لحنی که رگه‌هایی از نگرانی در آن موج می‌زد پرسید:

– بردلی کجاست؟

گریدی شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌تفاوتی گفت:

– باید می‌رفت تا اینگرید را به این‌جا بیاورد. من که گفتم بهش بیخودی نگران است. آن دختر صد تای من و بردلی را حریف است!

آنگاه با صدای آشنایی هر سه به سمت صدا برگشتند. نور تیز چراغ قوه‌ی پانصد واتی، که از فاصله‌ای نه چندان دور می‌تابید، مانع از دیدن چهره‌ی او می‌شد. الیاس چشمانش را تنگ کرد، اما ناجی‌اش را خوب شناخته بود.

– پس با این بهانه‌ها خواهرت را توی بیابان رها می‌کنی!

صدای اینگرید سرزنش‌گر بود. گویی از بی‌تفاوتی گریدی ناامید شده بود، سپس مخاطبش را تغییر داد و با لحنی ملایم‌تر گفت:
– چطوری والتر؟

پیرمرد دستش را روی سینه‌اش گذاشت و سرش را به احترام کمی خم کرد. اینگرید ادامه داد:

– ممنون که او را نجات دادی.

در نهایت اینگرید چراغ قوه را خاموش کرد و الیاس او را در کنار همان مردی دید که ابتدا در ساختمان ساب‌وی دیده بود.

الیاس با دیدن آن‌ها در کنار یکدیگر آدرنالین عجیبی را در رگ‌هایش احساس کرد. «چرا باید بردلی نگران اینگرید باشد؟ نه، پسر این‌ها به هم نمی‌خورند. چرا اینگرید از همان اول من را به دنبال والتر نفرستاده بود؟» خودش هم نمی‌دانست که چرا این سؤالات برایش اهمیت دارد. چرا دلش می‌خواست اینگرید و بردلی به هم ارتباطی نداشته باشند.

در کسری از ثانیه احساس کرد ریه‌هایش ورم کرده است و طلب اکسیژن بیشتری دارد. عرق کرده بود و خودش را در رقابتی تنگاتنگ می‌دید که دلش می‌خواست در آن پیروز شود.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدتی بعد، الیاس به تکه‌پاره‌ای فلزی و زنگ‌زده که در دل ماسه‌ها نیمه‌مدفون شده بود، تکیه داده بود و به شعله‌های سرکشِ آتشی بزرگ که زبانه می‌کشید و نورِ نارنجی‌رنگش، چهره‌های خندانِ گریدی، والتر، بردلی و اینگرید را روشن می‌کرد، چشم دوخته بود. آن‌چنان هاله‌ای از انزوا او را در بر گرفته بود که گویی پشتِ دیواری نامرئی از جنسِ شیشه ایستاده و گرمای صمیمیتِ آن‌ها به او نمی‌رسید. از آخرین باری که خودش را متعلق به جمعی می‌دانست، زمانِ زیادی گذشته بود. سال‌ها بود که جز پدر و خواهرش به کسی اطمینان نکرده بود؛ اما شاید وقت آن رسیده بود که با این رخوت مقابله کند و پیش از آن‌که ناامیدی در وجودش ریشه بدواند، قدمی پیش برود. او باید دلیلِ حضورش در آن لحظه را می‌فهمید!

در همین کشمکشِ درونی با خودش بود که اینگرید با گام‌هایی آرام به او نزدیک شد. به اجبار سرش را کمی بلند کرد تا بتواند صورتش را ببیند. اینگرید در دستانش یک ساندویچِ همبرگر داشت که عطرِ دل‌پذیرش در هوای خنکِ شب پیچیده بود، و یک فلاسکِ نقره‌ای که بخارِ گرم از دهانه‌اش به آسمانِ تاریک و پرستاره صعود می‌کرد.هر دو را به سمتِ الیاس گرفت و با صدایی مهربان گفت:

– چرا نمیای کنارِ آتیش بشینی؟ هوا داره سرد می‌شه.

الیاس، که گویی به وصالِ یار رسیده باشد، با اشتیاق ساندویچ و فلاسک را از دستانِ او گرفت. وقتی اینگرید، با فاصله‌ای اندک، کنارش روی زمین نشست، لحظه‌ای کوتاه سکوت برقرار شد. سپس الیاس با لحنی که هنوز رگه‌هایی از تردید در آن موج می‌زد، گفت:

– ممنون، مطمئن نیستم بقیه از حضورِ یک غریبه در کنارشون خوششون بیاد.

اینگرید، با لبخندی ملیح پاهایش را در آغو*ش کشید و سرش را کمی خم کرد و نگاهِ نافذش را به الیاس دوخت. شعله‌هایِ رقصانِ آتش، انعکاسی گرم در چشمانِ درشتِ اینگرید ایجاد کرده بود. صدایِ خوش‌آهنگ و اطمینان‌بخشِ او، سوار بر نسیمِ دل‌انگیزِ باد، گوش‌هایِ الیاس را نوازش کرد:

– شوخی می‌کنی؟ الیاس، تو بخشی از این مأموریتی… این سرنوشتِ ما بوده که هم‌دیگه رو پیدا کنیم.

الیاس، محوِ درخششِ چشمانِ اینگرید، احساس می‌کرد هاله‌ای از اطمینان و امید در وجودش جوانه می‌زند. برایش عجیب بود که چطور لحنِ آرام و نگاهِ صمیمیِ این دختر توانسته بود چنین تأثیری بر او بگذارد. پس از لحظاتی سکوت و وراندازِ دقیقِ صورتِ مهربانِ اینگرید، تهِ گلویش را صاف کرد و با اکراه لقمه‌ای از ساندویچ را به دندان کشید. عطرِ گوشتِ گریل‌شده و ادویه‌هایِ تند، حسی از سیریِ موقت را به او بخشید. با صدایی گرفته گفت:

– سرنوشت؟ اگه قرار بود اون تعیین کنه، الان من به‌جای خوردنِ همبرگر، یه جنازه بودم که بی‌هدف این‌طرف و اون‌طرف می‌گرده و اینو–اونو پاره می‌کنه.

سپس جرعه‌ای از نوشیدنیِ تلخ و بدمزه‌ی درونِ فلاسک را با عجله سر کشید. طعمِ گَس و ناآشنا زبانش را گزید. با چهره‌ای درهم‌رفته و کلافه گفت:

– این چه کوفتیه؟ زهرمار…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اینگرید با خنده‌ای کوتاه و دل‌نشین زیرِ لَب گفت:

– پس باید خوشحال باشی که الان یه همبرگر توی دستته!

سپس، بدون آن‌که لبخندش محو شود، با ملایمت صورتِ الیاس را بینِ دستانش گرفت و با نگاهی جدی و مصمم ادامه داد:

– الیاس، لطفاً بهم اعتماد کن. من، تو، بردلی، والتر و گریدی… همه‌مون گذشته‌هایی داریم که ترجیح می‌دیم فراموششون کنیم. مهم اینه که الان با هم این‌جاییم و یه هدفِ مشترک داریم.

الیاس، با حسِ غریبی صورتش را عقب کشید. اخمی ظریف در گِرهِ ابروهایش نقش بست و با لحنی آمیخته به کنجکاوی و تردید پرسید:

– چرا واضح حرفتو نمی‌زنی؟ کدوم هدف؟ این همه رمز و راز برای چیه؟!

اینگرید دست‌هایش را به عقب برد و تکیه‌گاه قرار داد و به حلقه‌ی دوستانش خیره شد و گفت:
– راستش رو بخوای، منم نمی‌دونم چطوری؛ ولی یه حسی بهم می‌گه کلیدِ باز شدنِ این قفل… این رازِ لعنتی پیشِ توئه…

الیاس نگاهش را به سویِ اینگرید چرخاند و در امتدادِ نگاهِ او، گریدی و والتر را دید که با حرارت مشغولِ بحث بودند. به‌آرامی نفسش را بیرون فرستاد و با استیصال پرسید:

– واقعاً فکر می‌کنی من می‌تونم کمکی بکنم؟

اینگرید، که از درماندگیِ الیاس اندکی متعجب شده بود، لبخندِ کمرنگی بر لبانش نقش بست و صدایش را آرام‌تر کرد:

– مطمئن نیستم. فقط اون الیاسی که من می‌شناسم، از پسِ هر کاری برمیاد.

نگاهِ الیاس دوباره به چشمانِ نافذِ اینگرید گره خورد. درست در همین لحظه، بردلی از میانِ جمع با هیجان فریاد زد:

– پیداش کردم! پیداش کردم!

اینگرید با سرعت از جا برخاست و گفت:
– انگار بالاخره یکی غیر از آشپزی کردن، یه کارِ مفیدِ دیگه هم انجام داد.

سپس با خنده‌ای کوتاه به سمتِ بردلی رفت و گفت:

– می‌بینم که غوغا به پا کردی… .

طنینِ خنده‌هایِ اینگرید در وزشِ باد محو شد و ناگهان تصویری در ذهنِ الیاس زنده شد.

***

– غوغا… .

آن روزها هم عجب غوغایی بود؛ صدایِ سوتِ منورها و سپس روشن شدنِ آسمانِ شب، سرآغازِ صدایِ شلیک‌هایِ پی‌درپی و افتادنِ سیلِ جمعیت به روی زمین و غرق شدن در سیلابی از خون بود. بویِ تهوع‌آورِ خون، بویِ سوختگیِ اجسام و اجساد، صدایِ جیغ و جمعیتی که هراسان به سمتِ پلِ متحرکِ «شیگان سیتی» سرازیر شده بودند، خبر از شروعِ یک آشوبِ جنون‌آمیز می‌داد.

در میانِ مردمی که تنه به تنه‌ی او می‌کوبیدند و از کنارش می‌گذشتند، الیاسِ جوان با وحشت سرش را به اطراف می‌چرخاند. نمی‌دانست چه مدت است که آیریس دستش را رها کرده. بی‌اختیار اشک می‌ریخت و اسمش را فریاد می‌زد. گلویش خراشیده بود و چشمانش می‌سوخت. مرگ را تجسم می‌کرد و بدنش به رعشه می‌افتاد. هوا بر رویِ سینه‌اش سنگینی می‌کرد؛ سرش گیج می‌رفت و تابِ ایستادن نداشت. ناگهان دستی بازویش را به عقب کشید. الیاس با ترس برگشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دختری با یونیفرمِ سرمه‌ای‌رنگِ امنیتی و چهره‌ای مصمم اما نگران، به او خیره شده بود. چشمانِ آبی‌رنگش در آن سرخیِ بیکران، گویی ساحلِ آرامشی بود که نفسِ حبس‌شده‌اش را آزاد می‌کرد. نگاهش به سمتِ لَب‌هایش سُر خورد و پس از تلاش‌هایِ ناموفقِ بسیار برای لَب‌خوانی، بالاخره توانست صدایش را بشنود:

– الیاس؟ پسرِ پرفسور هیل؟

صدایِ لرزانِ الیاس در میانِ همهمه‌ها گم شد و زیرِ لَب زمزمه کرد:

– آیریس، باید پیداش کنم.

اینگریدِ جوان، با موهایِ بلندِ فرفری‌اش که پشتِ سرش مانندِ دمِ سمورِ آبی بسته بود، دستِ الیاس را کشید و گفت:

– دنبالم بیا!

صدایِ پرهیاهویِ بالگرد، نویدبخش بود و به قدم‌هایِ الیاس سرعت بخشید. حالا او بود که دستِ اینگرید را به‌دنبالِ خود می‌کشید.

– سومین کوچه به سمتِ راست… .
صدایِ اینگرید مانندِ نورِ امیدی در تاریکی، الیاس را هدایت می‌کرد. اشک‌هایِ خشک‌شده‌اش را پاک کرد و واردِ کوچه شد.

چند نیرویِ حفاظتی مشغولِ آرام‌کردنِ آیریسِ سه‌ساله بودند که بی‌قراری می‌کرد.

با صدایِ الیاس که نامش را می‌خواند، از حرکت ایستاد و با دیدنِ او خودش را در آغوشش رها کرد.

– عجله کنین، بیاین بالا… .

گریدی درحالی‌که یک گوشیِ بزرگ رویِ گوش‌هایش بود، رویِ صندلیِ خلبان نشسته و به عقب نگاه می‌کرد

***
با احساسِ نسیمِ ملایمی که عرقِ سردِ نشسته رویِ پوستش را لمِس می‌کرد، لرزشِ خفیفی در بدنش ایجاد شد و دست از تداعیِ خاطراتش برداشت. حق با اینگرید بود؛ او همیشه سعی داشت گذشته را به‌دستِ فراموشی بسپارد. بالاخره از جایش بلند شد و به آن‌ها ملحق شد. نقشه‌ای که بردلی رویِ زمین پهن کرده بود، تصویری از آزمایشگاه را نمایش می‌داد.

بردلی با انگشت رویِ نقطه‌ای از نقشه اشاره کرد:

– این‌جا، یه تونلِ قدیمی درست زیرِ محوطه‌ی اصلیِ آزمایشگاه هست شاید با گذشتن ازش، بتونیم واردِ آزمایشگاه بشیم.

والتر سری تکان داد:

– خطرناکه… .

بردلی اخمی درهم کشید:

– اما چاره‌ی دیگه‌ای نداریم.

گریدی قدمی به جلو برداشت و نقشه‌ها را از دستانِ بردلی گرفت و با دقت آن‌ها را زیرِ نظر گرفت. اینگرید که فهمیده بود گریدی همیشه سازِ مخالف خواهد زد،همان‌طور که موهایش را رویِ سرش گوجه‌ای می‌بست، گفت:

– سه نفر هم برای اجرایِ این نقشه کافیه!

سپس با نگاهی به الیاس پرسید:

– تو موافقی که برگردیم؟

صدایِ خشنِ گریدی در باد پیچید:

– بی‌فایده‌ست، این نقشه‌ها خیلی قدیمی‌ان. حتی اگه تونل‌ها سرجاش باشه، نمی‌دونیم به کجا ختم می‌شه.

ناگهان بادِ تندی وزید و شعله‌هایِ آتش را به سمتی هدایت کرد. الیاس که هنوز طعمِ تلخِ انتظار و بی‌خبری در روزهایِ آشوب را به یاد داشت، به حرف آمد:

– من با اینگرید موافقم، نباید دست رو دست بذاریم و منتظر بمونیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
درست در همین لحظه، سکوتِ شکننده‌ی شب با صدایِ انفجار و فریادی گوش‌خراش درهم شکست:

– شلیک کنین… .

رنگ از چهره‌ی الیاس پرید. قبل از این‌که پاهایش به فرمانِ مغزش برسند، بارانی از گلوله چون پتک‌هایی بی‌رحم بر سرشان فرود آمد و با خشونت، زمین را شکافت و خاک و خاشاک را به هوا پراکند. وحشت، مانندِ شبحی سرد بر چهره‌هایِ بهت‌زده‌ی والتر و گریدی سایه افکند. اینگرید، با صدایی که از اضطراب می‌لرزید، فریاد کشید:

– پناه بگیرین!

و خودش با گام‌هایی بلند و سریع به سمتِ تخته‌سنگِ بزرگی که در نزدیکیشان قرار داشت، دوید و پشتِ آن پناه گرفت.

گریدی، با حرکتی برق‌آسا، کُلتِ سنگین و کهنه‌ای را از زیرِ کتش بیرون کشید و با دستانی که از خشم می‌لرزید، آن را به سمتِ الیاس پرت کرد.

اسلحه با صدایِ خفیفی رویِ ماسه‌ها، درست کنارِ پایِ الیاس فرود آمد؛ اما پیش از آن‌که انگشتانِ الیاس آن را لمِس کند، گلوله‌ها با سوت‌هایِ گوش‌خراش هوا را شکافتند و به زمین اصابت کردند. ترکش‌هایِ ماسه، مثلِ سوزن‌هایِ تیز، به صورتش برخورد کردند.

او بی‌اختیار دست‌هایش را عقب کشید و رویِ گوش‌هایش فشرد و با گام‌هایی نامطمئن و خمیده به سمتِ نیسانِ دو کابینِ بزرگی که در فاصله‌ای نه‌چندان دور پارک شده بود، دوید. صدایِ شلیکِ گلوله‌ها همچنان در اطرافش زوزه می‌کشید و هر لحظه گرمایِ گذرشان را رویِ پوستش احساس می‌کرد.

همان غریبه، این‌بار با لحنی آمرانه، دوباره فریاد زد:

– هیچ‌کدومشون نباید جونِ سالم به در ببرن؛ نذارین فرار کنن!

الیاس با احتیاط سرش را از پشتِ بدنه‌ی آب‌کش‌شده‌ی نیسان بیرون آورد، سعی کرد در تاریکی موقعیتِ مهاجمان را تشخیص دهد. ناگهان آسمانِ شب با غرشِ رعد شکافت و بارانی نرم اما تند بر زمین فرود آمد.
گریدی، با نفس‌هایِ بریده، خودش را به الیاس رساند و با صدایی که از خشم و اضطراب می‌لرزید، پرسید:

– اسلحه‌ت کو؟

الیاس با نگاهی پر از حسرت و درماندگی به نقطه‌ای خیره شد که اسلحه‌اش زیرِ آتشِ بی‌امانِ مهاجمان، به یک شیءِ غیرقابل‌دسترس تبدیل شده بود و بی‌ربط به سؤالِ او پرسید:
– اینا دیگه چه جونورایی‌ان؟

گریدی در حالی‌که با مهارت خشابِ دیگری را درونِ تفنگِ کهنه‌اش جا می‌انداخت، با صدایی خشن و گرفته غرید:

– غارتگرا… .

سپس اسلحه را از ضامن رها کرد و زیرِ لَب گفت:

– انتظارِ این یکی رو نداشتم، این سازماندهی واقعاً حیرت‌انگیزه!

ناله‌ی ضعیفِ والتر که سعی داشت خود را به پناهگاهِ امنِ الیاس و گریدی برساند، آن‌ها را میخکوب کرد.

والتر با صورت بر زمین افتاد و خونِ تیره‌رنگی از شانه‌اش جاری و رویِ ماسه‌هایِ خیس پخش شد.

اینگرید با دیدنِ والتر، بی‌پروا به سمتش دوید و داد زد:

– والتر! نه!

گریدی فریاد کشید:

– اینگرید! سرجات بمون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ناگهان دو نفر از مهاجمان از دلِ تاریکی بیرون جستند و با نیزه‌هایِ بلند و دست‌سازشان به‌سویشان حمله کردند.

با خشونتی وحشیانه، اینگرید و والترِ زخمی را به زانو درآوردند و سرهایشان را به‌زور به پایین خم کردند.

به محضِ این‌که الیاس برای کمک به آن‌ها پیش‌قدم شد، گریدی بازویش را گرفت و او را به بدنه‌ی فلزیِ ماشین کوبید.

چاقویِ تیزی را که در بندِ چرمیِ دورِ ساقِ پایش پنهان کرده بود، بیرون کشید و نوکِ سردش را درست زیرِ گلوگاهِ الیاس چسباند و با دندان‌هایِ کلیدشده غرید:

– تو همین‌جا بمون و مراقب باش.

سپس چاقو را چرخاند و آن را رویِ سینه‌ی الیاس چسباند. نگاهی کوتاه به او انداخت، خشابِ دیگری را با عجله درونِ کلتش جا زد و با صدایی که رگه‌هایی از خشم و ناامیدی در آن موج می‌زد، گفت:

– اگه یه قدم از جات تکون بخوری، فقط گورِ خودتو کندی!
الیاس با ترس و اطاعت سری تکان داد. او که هنوز گیج بود، چاقو را بینِ دو دستِ یخ‌زده‌اش گرفت.

گریدی با نگاهی نگران و شتاب‌زده از او دور شد؛ ناگهان یکی از مهاجمان، مردی تنومند با قامتی چون کوه که صورتش زیرِ لایه‌ای از خاک و دوده پنهان شده بود، با نعره‌ای وحشیانه به سمتِ الیاس هجوم آورد.

الیاس با عجله چاقویش را بالا برد تا از خود دفاع کند، اما ضربه‌ای محکم و ناگهانی به مچِ دستش اصابت کرد و سلاحش با صدایِ خفه‌ای در تاریکی به رویِ زمین افتاد.

مردِ تنومند در یک چشم بر هم زدن، حلقه‌ای از طنابِ ضخیم و زبر را به دورِ دستانش پیچید و او را با خشونت به زانو درآورد:

– باشه، باشه، آروم باش. این یه‌کم غیرمنتظره بود. باید اعتراف کنم، اون ضربه به مچِ دست خیلی حرفه‌ای بود.

الیاس در حالی‌که تسلیمِ مردِ مهاجم می‌شد با خودش فکر می‌کرد:

خداروشکر اینگرید این اطراف نبودن وگرنه واقعاً ناامید می‌شد… من چی دارم با خودم می‌گم؟ فکر کنم باید یه دوره‌ی آموزشیِ جدید بگذرونم.
من کی این‌قدر دست‌وپاچلفتی شدم؟ واقعاً یه مشت آدمِ خاکی منو این‌جوری به زانو درآوردن؟

اگه بابا این‌جا بود، حتماً یه سخنرانیِ مفصل می‌کرد:

«الیاس، حواست رو جمع کن پسر، این‌جا که مهدکودک نیست!»

وایستا… اون چاقویِ لعنتی دیگه کجا رفت؟

خدایا، من واقعاً توی دردسر افتادم؟!

در واپسین لحظاتِ پیش از خاموشیِ کامل، رقصِ نورِ محتضرِ آتش، چهره‌ی زنی را نمایان کرد.

موهایِ بلند و درهم‌تنیده‌اش را بر رویِ یک شانه بافته بود که رشته‌هایِ کوتاه‌ترشان همچون شاخه‌هایی بی‌جان، اطرافِ صورتِ استخوانی و رنگ‌پریده‌اش آویخته بودند و قطراتِ باران از آن‌ها سرازیر می‌شدند.

سایه‌هایِ عمیق و سیاهی زیرِ چشمانِ گودرفته‌اش خودنمایی می‌کرد؛ نگاهش بر رویِ الیاس ثابت مانده بود.
معصومیتی پنهان و در عینِ حال خستگیِ بی‌مثالی که او قبلاً جایی ندیده بود، در چشمانش موج می‌زد و گویی درونِ روحِ الیاس را می‌خواندند.

صورتش را با تکه‌پارچه‌ای قرمزرنگ و کهنه پوشانده بود، اما از شکافِ باریکِ بینِ پارچه و پیشانی‌اش، ابروهایِ کمان‌کشیده‌اش به‌وضوح دیده می‌شد.

بارانیِ براقِ بلندی بر تن داشت که در چند جا پاره شده و وصله خورده بود.

بندهایِ چرمیِ ضخیمی دورِ کمر و سینه‌اش بسته بود که تجهیزاتِ عجیبی از آن آویزان بود.

با ابهت ایستاده بود و سایه‌ای از قدرت و خطر او را احاطه کرده بود.

مردِ لاغراندام و ورزیده‌ای با کلاهِ بافتنیِ تیره که تا رویِ پیشانی‌اش پایین آمده بود، شانه‌به‌شانه‌ی زن، کمی عقب‌تر ایستاده بود.

بخارِ کم‌رنگی از بینِ لَب‌هایش بیرون می‌آمد و نوکِ سیگارِ نیمه‌سوخته‌اش در سیاهیِ شب، چون نقطه‌ی قرمزی کم‌سو می‌درخشید.
او کامِ دیگری از سیگارش گرفت و دودش را با آسودگی به بیرون فرستاد.

زن بندِ چرمیِ تیروکمانش را رویِ شانه‌اش انداخت و کوتاه گفت:

– جوناس… .

الیاس با چشمانی گشادشده و ضربانِ تندِ قلبش به زن خیره ماند.

مردِ تنومندی که الیاس را اسیر کرده بود، سری به اطاعت تکان داد و با صدایی بلند و بی‌رحم فریاد کشید:

– این یکی زنده می‌مونه. بقیه رو دفن کنین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سپس زانویش را بر پشتِ الیاس گذاشت و در حالی‌که او را با خشونت به زمین فشار می‌داد، با صدایِ بلند ادامه داد:
– اون لعنتی که فرار کرد، زنده نذارین.

صدایِ فریادِ اینگرید در تاریکی پیچید:

– نه، بذارید با صحبت حلش کنیم.

تایلر با درد نالید:

– ما بی‌گناهیم!

او تقلا می‌کرد تا از دستِ مهاجمان فرار کند، اما دستانِ قویِ آن‌ها مانعش می‌شد.

صورتِ الیاس در گل‌ولایِ سرد و نمناک فرو رفت و قطراتِ باران با بی‌رحمی بر گونه‌اش می‌بارید.

آخرین چیزی که توانست ببیند، نورِ لرزان و نارنجی‌رنگِ آتش بود که در تاریکی رو به خاموشی می‌رفت و سایه‌ها، چون هیولاهایی گرسنه، او را در بر می‌گرفتند.

***
[بخش دوم- آیریس]

راهروهایی درهم‌تنیده در میانِ کهکشانی بی‌انتها او را دربر گرفته بودند. هراسان و سرگردان به هر سو می‌دوید.

ناگهان هاله‌ای تابنده، شبیه به زنی در میانه‌ی تاریکی ظاهر شد و نامش را صدا زد؛ بی‌اختیار به سمتش دوید:

– مامان.

هرچه می‌دوید، زن هر لحظه از او دورتر می‌شد. گویی مسیر، طولانی‌تر از آن بود که تصورش را می‌کرد.

ناامیدانه ایستاد؛ زن به سمتِ او آمد و در گوشش جمله‌ای را زمزمه کرد و سپس از آن دور شد و گفت:

– یه روز ستاره‌ها رو با هم می‌بینیم، عزیزم.

ناگهان مسیرِ زیرِ پاهایِ آیریس، آجر به آجر فرو ریخت و او مجبور به بازگشت شد.

به‌آرامی چشم‌هایش را باز کرد؛ نفس‌هایش سنگین، و گوشه‌ی چشم‌هایش نمناک بود.

یادش نمی‌آمد چه مدت رویِ نانویِ چوبی خوابیده است.

هنوز در همان پناهگاهِ نیمه‌متروکه بود.

نورِ محوی از سقفِ شکسته عبور می‌کرد و بر دفترچه‌ی بازِ کنارِ دستش می‌تابید.
انگشتانش هنوز رویِ جمله‌ای درنگ کرده بود؛ همان جمله‌ای که بارها خوانده بود، اما این‌بار تلخ‌تر به نظر می‌رسید:

«شاید هدفِ بعضی آدم‌ها با قدرتِ خارق‌العاده، تغییرِ دنیا نباشه؛ بلکه محافظت از یک نفر باشه.»

برگِ کاهی و کهنه‌ای از میانِ دفترچه جدا شد و به‌آرامی بر زمین افتاد.

آیریس آن را برداشت؛ گوشه‌ی صفحه با ردِ قطره‌ی خونی خشک‌شده پوشیده شده بود.

دفترچه‌ی مادر دیگر منسجم نبود؛ بعضی صفحات کنده شده، بعضی محو، و بعضی با دست‌خط‌هایی دیگر پر شده بود.

با آن‌که تمامِ خاطراتش را از بَر بود، ولی چه حیف که از محتوایِ آن سر در نمی‌آورد.

دلش شکست؛ آن‌طور که مادر سفارش کرده بود از آن محافظت نکرده بود.

دفترچه را بست.

صدایِ همهمه‌ای مبهم به گوشش می‌رسید؛ آن‌قدر آهسته پچ‌پچ می‌کردند که گویی در محاصره و تهدیدِ حیوانی درنده هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پتویِ نخ‌نمایِ پوسیده را که بویِ نم می‌داد، با کراحت کنار زد و از اتاق خارج شد؛

راهرویِ بتنی و سرد را طی کرد و به هال رسید، جایی‌که عده‌ای اطرافِ میز جمع شده بودند.

جوناس، مردی تنومند با زخمی کهنه به رنگِ ارغوانیِ تیره، که از بالایِ ابرویِ سمتِ راستش تا گونه‌اش ادامه داشت،

با انگشتِ وسطش رویِ نقشه‌ای مچاله‌شده خطی فرضی را رسم کرد.

بدنش اندکی به جلو خم شده بود و چشمانش با دقت در امتدادِ خطوطِ نقشه حرکت می‌کردند.

– این‌جا کمپ زدن، حدوداً یک مایل از منطقه‌ی امن فاصله داره؛ درست وسطِ ماسه‌زارِ نیروانا.

آرورا، با چشمانی سرد و بی‌احساس، به‌سمتِ نقشه چرخید و با صدایی مکانیکی و بی‌لکنت گفت:

– سحرایِ نیروانا در یک‌مایلیِ منطقه‌ی امن، احتمالِ درگیری هفتاد درصد. مسیرِ بهینه برای نفوذ از شرق این احتمال رو به چهل درصد کاهش می‌ده.

آیریس برای لحظه‌ای ایستاد و به آرورا خیره شد؛
رباتی با بدنه‌ی نقره‌ای از تیتانیوم Ti-6Al-4V که در نورِ زرد و خاک‌آلودِ پناهگاه برق می‌زد.

نگاهش در آن لحظه انگار از زمان عبور کرد؛ تصویری در ذهنش جرقه زد:

«آرورا تیگاردن ۰۰۷۴، از سری استارک واید. سلام مهاجم، چه کمکی از دستم برمیاد؟»

لبخندِ کمرنگی زد، سینه‌اش را صاف کرد و قدمی به عقب رفت تا بار دیگر تمرکزش را به بحثِ گروه برگرداند.

در گوشه‌ای از اتاق، پسرکی تکیده و لاغر با شانه‌هایی جمع‌شده و زانوهایی در آغو*ش،

کلاهِ بافتنی‌اش را پایین کشیده بود و با وسواسِ خاصی خنجرِ زنگ‌زده‌ای را رویِ سنگ تیز می‌کشید.

تنها نقطه‌ی قوتِ ظاهرِ او، چشمانِ درخشانش بود که از زیرِ لبه‌ی کلاه می‌درخشیدند؛

چشمانی که نشان از روحی زخمی اما تسلیم‌ناپذیرش داشت.

– مگه من اون بردلی رو گیر نیارم.

وقتی این حرف را گفت، پوزخندی کج گوشه‌ی ل*ب‌هایش را بالا آورد؛ مثلِ همیشه گویی چیزی را پنهان می‌کرد.

آیریس خرامان از پشت به او نزدیک شد، کلاهش را از رویِ سرش برداشت.

موهایِ تیز و سیخ‌سیخی‌اش مثلِ تیغ‌هایِ آناناس به هوا برخاستند.

با لحنی آرام اما جدی گفت:

– آدام، شد هزار و یک بار که گفتم حواست به پشتِ سرت باشه.

پسرک بدونِ این‌که نگاهش را بالا بیاورد، شانه‌ای بالا انداخت؛ لبخندی زیرپوستی زد و دوباره مشغول شد و زیرِ ل*ب زمزمه کرد:

– می‌دونستم که تویی… .

آیریس با نرمی کلاه را دوباره رویِ سرش گذاشت، دستی به شانه‌اش زد و بی‌آن‌که چیزی بگوید مسیرش را به سمتِ میز ادامه داد،

و با صدایِ بلند که گروه را متوجهِ حضورش سازد، با لحنی که حالا کمی تندتر شده بود گفت:

– بردلیِ لعنتی، بعد از گند زدن به تمومِ نقشه‌هامون، محاله بذارم از رویِ زمین محو بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جوناس که حالا روی صندلی‌ای کمی دورتر از میز نشسته بود، پاهایش را از هم باز کرده و آرنج‌هایش را روی زانوهایش تکیه داده بود، با صدایی خش‌دار گفت:

– باید می‌دونستیم کسی مثل او بی‌خودی صاحبِ معروف‌ترین کافه‌ی منطقه نشده. آن‌جا هرچیزی مبادله می‌شه، الا ساندویچِ کوفتی!

آیریس نگاهِ تندی به آدام انداخت و گفت:

– همون‌طوری آن‌جا نشین، یه فکری بکن؛ مثلاً آن مخبر تو بوده!

آدام، خنجر را لحظه‌ای پایین آورد و نگاهِ گله‌مندی به آیریس انداخت؛ دوباره مشغول شد و زمزمه کرد:

– گفتم که اگه دستم بهش برسه، زنده‌ش نمی‌ذارم.

جوناس که حالا دست‌هایش را روی سینه در هم گره کرده بود، آهی کشید:

– بعد از آن کمینی که خوردیم، باید می‌فهمیدیم به این سادگی نیست… .

سکوتِ کوتاهی برقرار شد.

آیریس لحظه‌ای نگاهش را به زمین دوخت، پلک‌هایش را بست، دست‌هایش را مشت کرد و با ناخن‌هایش به کف دستش فشارِ آرامی داد؛ سرش را بالاتر گرفت و گفت:

– من بازم رویا دیدم… .

سکوتِ اتاق سنگین شد. همه نگاه‌ها به سمتِ او برگشتند. حتی آرورا لحظه‌ای سرش را کج کرد و بدون کلامی، حرکتی از پرسش در چشمانِ بی‌روحش نمایان شد.

آیریس نفسش را بیرون داد. صدایش آرام بود، اما قاطع:

– امشب باید به آن آزمایشگاه بریم.

آدام دستی به زانویش گرفت و با حرکتی سنگین که از افکارش نشأت می‌گرفت، از جا برخاست و با تأمل به سمتِ گروه آمد و گفت:

– چه‌قدر می‌تونی مطمئن باشی این خوابت هم درست تعبیر می‌شه؟

ابروهایش کمی در هم گره خورده بود و با نگاهش چهره‌ی آیریس را می‌کاوید.
آیریس انتهایِ موهایِ بافته شده‌اش را در دست گرفت و با انگشتش با آن‌ها بازی می‌کرد؛ پاسخی نداد و سرش را به‌نرمی به سمتِ جوناس چرخاند، انگار که حرفِ آدام را نشنیده یا نادیده گرفته باشد؛ با نگاهش جواب را به جوناس پاس داد.

جوناس که از اتفاقِ قبلی همچنان در شوک بود، چشمانش را گرد کرد، ابروهایش را بالا برد و کفِ دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم، به‌آرامی بالا آورد و با لکنت گفت:

– من با هرچی که بگی موافقم… .

سرش را به‌نرمی تکان داد و نگاهش بینِ آیریس و آرورا می‌چرخید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آرورا بدونِ هیچ تغییری در حالتِ ایستاده‌اش و با صدایی یکنواخت و بی‌احساس که گویی فقط اطلاعات را منتقل می‌کرد، به میان آمد و گفت:

– من تمامِ احتمالاتِ برنامه‌ریزی شده رو در نظر می‌گیرم ولی در آن اتفاق چیزی جز معجزه دخیل نبود!

چراغ‌هایِ کوچکش برای لحظه‌ای کوتاه سوسو زدند.

آیریس لبخندی پهن و مطمئن، که تمام صورتش را روشن کرد و نشان از اعتقادِ راسخ او داشت، نشاند و گفت:

– من مطمئنم این بار هم از پسش برمیایم.

چشمانش با برقی خاص درخشید. به سمتِ میز رفت، پنجه‌هایش را درست وسطِ نقشه گذاشت و به عنوانِ مُهرِ تأیید به آن فشاری وارد کرد.

– هم می‌تونیم انتقامِ تلفاتی که داشتیم رو بگیریم هم کلی انبارهامون رو پُر کنیم.

آدام با فاصله‌ای کم در کنارِ آیریس ایستاد، دست‌هایش را در جیبِ کاپشنِ مخملِ اُخراییِ کوتاهش فرو برد و با لحنی که سعی می‌کرد منطقی و بی‌طرف باشد، گفت:

– همیشه هم نمی‌تونیم به این احساست اعتماد کنیم.

آیریس با اخمی عمیق که خطوطی بینِ ابروهایش انداخته بود، گفت:
– مشکل اینه که اون موقع هم به جای اعتماد به من…
نگاهش را با خشم مستقیماً به چشمانِ آدام دوخت.
– همه چیز رو به دستِ بردلی سپردی!

آدام زیرِ نگاهِ خیره‌ی آیریس مستأصل شد، نگاهش را دزدید و به نقطه‌ای نامعلوم روی زمین دوخت؛ حالا صدایش کمی دستپاچه و گرفته به نظر می‌رسید:

– چطور می‌تونم توی همچین موقعیت‌هایی به یک خوابِ مسخره اعتماد کنم، آیریس؟

سپس دست‌هایش را از جیبش بیرون آورد و با حالتی حق‌به‌جانب، در هوا تکانشان داد. در حالی که سعی می‌کرد خودش را تبرئه کند، صدایش رفته‌رفته بلندتر شد:

– بعدشم یک‌سال از آن موقع می‌گذره و تو دوباره یه خواب دیدی، ازکجا معلوم، شاید دیشب شام سنگینی خورده باشی‌!

پوزخندی تلخ بر لبانش نشست و نگاهش را با درماندگی از آیریس گرفت.

سکوتِ سنگینی میانِ آیریس و آدام حکم‌فرما شده بود؛ جو سنگین و پُر از اضطراب به نظر می‌رسید. شانه‌های افتاده‌ی آدام خبر از شکستِ او در میدان را می‌داد و آیریس با فکی منقبض به او خیره شده بود. یادآوریِ خیانتِ بردلی، مانند زخمی تازه سر باز کرده و دوباره میانشان فاصله انداخته بود.

جوناس با سرفه‌ای بلند، سعی کرد این سکوتِ ناخوشایند را بشکند و فضا را عوض کند:

– خب، پس امشب آزمایشگاه… آرورا، اطلاعاتی در موردش داری؟

سرش را به سمتِ ربات چرخاند و با نگاهی منتظر به او خیره شد:

– موقعیتِ دقیقش، سطحِ امنیتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین