رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

آرورا بلافاصله با صدایی یکنواخت و بی‌احساس، بدون هیچ تغییری در حالت ایستاده‌اش پاسخ داد:
-‌ آزمایشگاهی که قبلا راجبش صحبت کردیم، در شمال شرقی منطقه‌ی امن قرار دارد. طبق آخرین اطلاعات موجود، سطح امنیتی متوسطی دارد. نگهبانان مسلح، سیستم‌های نظارتی ابتدایی و احتمال وجود تله‌های دفاعی. سپس نقطه‌ای را روی نقشه نشان داد.
آیریس با لحنی قاطع و صدایی که هیچ تردیدی در آن نبود، گفت:
-‌ باید با احتیاط عمل کنیم و بدون هیچ سرو صدایی نامحسوس وارد بشیم.
چشم‌هایش را باریک کرد، با دو انگشتش شقیقه‌هایش را ماساژ داد و با تأکید بر هر کلمه بریده‌بریده ادامه داد:
-‌ رویاهای من جزئیات واضحی ندارن؛ فقط یه حس قوی از یه مکان بسته، تونل‌های پی در پی شبیه به پناهگاه و بوی مواد شیمیایی و یه جور عجله...
ابروهایش کمی در هم گره خورد و نگاهش به نقطه‌ای خیره ماند:
-‌ انگار زمان زیادی نداریم.
آدام که هنوز آثار دلخوری و تردید در چهره‌اش دیده می‌شد، چند قدم از جمع فاصله گرفت، سیگاری را روشن کرد و با بی‌اعتنایی پرسید:
- عجله برای چی؟
آیریس نگاهی نافذ و تحلیل‌گر به قامت او که در دود غلیظ و خاکستری سیگار محو شده بود، انداخت و سعی کرد ملایم‌تر برخورد کند و با لحنی نرم‌تر اما همچنان مصمم گفت:
- نمی‌دونم آدام.
لحظه‌ای مکث کرد، گویی به دنبال کلمات درست می‌گردد. ل*ب‌هایش را خیس کرد و ادامه داد:
-‌ فقط حس می‌کنم یه چیزی اون‌جا منتظرمونه که ارزش ریسک کردن رو داره!
جوناس با تصمیمی قاطع در چهره‌اش از جا برخاست و با صدایی بلند و آمرانه گفت:‍
- پس وقت تلف کردن نداریم.
نگاهش را بین اعضای گروهش چرخاند و ادامه داد:
-‌ همگی حتی برای کوچیک‌ترین حرکتتون باید منتظر فرمان من باشید، دست از پا خطا نکنید که تیکه بزرگه گوشه‌تونه!
صدایش اوج گرفت و بلندتر از قبل داد زد:
-‌ آرورا، امن‌ترین مسیر رو شناسایی کن.
آرورا بدون مکث پاسخ داد:
-‌ مسیر بهینه با کمترین احتمال درگیری، از طریق تونل‌های متروکه در شرق منطقه است. حدود شش ساعت پیاده‌روی.
 
آخرین ویرایش:
آیریس ملتمسانه و منتظر به آدام که پشت به او ایستاده بود چشم دوخت و گفت:
- تو با این منطقه آشنایی، می‌تونی راهنمامون باشی؟
آدام لحظه‌ای تردید کرد، نگاه بی‌رمقش بین آیریس و جوناس چرخید، سپس آهی کشید که نشان از تسلیم بودن او بود و گفت:
- باشه؛ ولی اگه این خوابت اشتباه از آب در بیاد...
نگاهش را آهسته به آیریس دوخت.
آیریس با قاطعیت و بدون ذره‌ای تردید در صدایش پاسخ داد:
- اشتباهی در کار نیست؛ این بار هم قطعاً جواب میده.

[یک سال پیش ]
دیوارهای اتاق تا سقف قیراندود بالا رفته بودند، درزها و پنجره‌ها را پوشانده و بوی تعفنی تهوع‌آور در تار و پود اتاق خزیده بود؛ ترکیبی از بوی تند فلز زنگ‌زده، شیرینی زننده‌ی خون خشک‌شده، و عطر مشمئزکننده‌ی فساد در هوا پیچیده بود. قفسه‌های چوبی بلند و فرسوده، ردیفی از جمجمه‌های بی‌جان را در خود جای داده بودند؛ هر کدام با برچسبی کوچک و کلماتی ناخوانا، گویی هویتی داشتند، داستانی برای گفتن.
در انتهای اتاق، پشت میزی بزرگ که خراش‌های عمیق و یادگارهای بی‌شماری از خشونت بر سطحش خودنمایی می‌کرد، مردی نشسته بود. چهره‌اش همچون پازلی، شکسته و استخوان‌های صورتش خرد شده بود. پوستش با بخیه‌هایی ناهموار بهم جوش خورده بود و ایمپلنت‌های مانند شاخ بُز در پیشانی‌اش جا خوش کرده بودند، پیرسنگ‌های متعددی به جای ابروهایش قرار داشت. دندان‌های طلایی‌اش همچون نیش‌هایی برّاق از ل*ب‌های گوشتی‌ و ترک‌خورده‌اش بیرون زده بودند و پوزخند دائمی‌اش، ظاهری وحشی و شبیه به گرازی زخمی به او می‌داد.
جلِد چرمی تنگش با هر نفس خس‌خس‌دارش صدا می‌کرد. تمام بدنش همچون بوم نقاشی یک هنرمند دیوانه، با خالکوبی‌هایی درهم و بی‌معنی پوشیده شده بود. دو قفس عظیم‌الجثه، با کفتارهای وحشی و گرسنه، در دو سوی میز قرار داشتند؛ یکی آرام و بی‌حرکت، و دیگری با خنده‌ی هیستریک و جنون‌آمیز یک انسان بود تا یک حیوان...
دیوارها با تابلوهایی رنگ و رو رفته از اژدهایان فلس‌دار و جانوران هیبریدی پُر شده بودند، اما هیچ کدام به اندازه‌ی مرد پشت میز وحشتناک نبودند.
در مرکز این دخمه‌ی جهنمی، آیریس زانو زده بود. موهای بلند و خیسش به بازوهای لختش چسبیده بودند. نگاهش بین نفرت و تمرکز پولادین برای بقا در نوسان بود.
آدام و جوناس، با بدن‌های زخمی و زنجیر شده به دیوار، در دو طرفش به روی زمین مچاله شده بودند. پوست تنشان از سرما و شوک شکنجه‌ها سوزن سوزن میشد و صدای چکیدن قطرات خون هم‌گروهی‌هایشان از سقف، همچون نبض کند مرگ، در سکوت سنگین اتاق طنین می‌انداخت.
هسته‌ی مرکزی آرورا را برداشته بودند و او هم گوشه‌ای از کار افتاده بود. سکوت مرگبار تنها با صدای کفتارها، چکه‌ی خون و نفس‌های مرد شکسته میشد.
 
آخرین ویرایش:
آیریس، در آن تاریکی مطلق، تنها به یک چیز فکر می‌کرد: باید زنده بماند و انتقام بگیرد.
مرد با انگشتان ضخیم و درشتش سکه‌ای فلزی را روی میز چرخاند. صدای برخورد سکه با چوب، در سکوت مرگ‌بار اتاق پیچید. با نگاهی سنگین از پشت پلک‌های نیمه‌افتاده‌اش، به آیریس خیره شد و با صدای خشن و نخراشیده‌اش گفت:
-‌ می‌خوای بدونی من چی می‌بینم قهرمان کوچولو؟ من یه آدم ضعیف می‌بینم که مثل یه مورچه بی‌مصرف داره دست و پا می‌زنه. پس کوش اون همه اشتیاق و سر نترست؟
آیریس قطره‌ اشکی را که در چشمش جمع شده بود، پیش از چکیدن با شانه‌ی گِلی و خونین‌اش پاک کرد و با صدایی لرزان اما محکم گفت:
-‌ تو فقط یه موجود مریض و چندش‌آوری، ماروکروک... به قدرتی می‌نازی که از درد و شکنجه‌ی بی‌گناها می‌گیری.
ماروکروک با خنده‌ای کوتاه و نفرت انگیز، سرش را کج کرد:
-‌ قدرت؟ تعبیر بدی نیست. ولی نه، من یه هنرمندم و سلیقه‌ی خاصی هم دارم. این یه جور قدردانی از هنره!
سپس از جایش برخاست، جمجمه‌ای را برداشت و همان‌طور که روی آن را دست می‌کشید و نوازش می‌کرد گفت:
-‌ این جمجمه‌ها، هر کدوم داستانی دارن که من به پایان رسوندم. به دوستات نگاه کن؛ انگار دارن درد می‌کشن. هر ناله‌شون یه قدم تو رو به تسلیم شدن نزدیک‌تر می‌کنه، مگه نه؟ حاضری چی کار کنی تا دردشون تموم بشه؟ هر کاری؟
نگاه ماروکروک آرام روی قفس کفتارها لغزید و لبخندی کج و خیس از بزاق، روی ل*ب‌های چروکیده‌اش خزید:
-‌ اونا خیلی گرسنه‌ان، البته از من صبورترن...
آیریس با وجود ترسی که در وجودش رخنه کرده بود، سرش را بالا گرفت و در چشمان ماروکروک زول زد و محکم گفت:
-‌ عوضی، تو به چیزی که می‌خوای نمی‌رسی. هرگز!
ماروکروک ابروهای پرسینگ خورده‌اش را بالا انداخت و جمجمه را با احتیاط سر جایش گذاشت و جلو آمد، صورتش را آن‌قدر نزدیک آورد که آیریس بوی تعفن دهانش را حس می‌کرد.
دندان‌های طلایی‌اش زیر نور کم جان اتاق برق زدند؛ با فکی قفل شده غرید:
-‌ چیزی که ازم دزدیدین، کجاست؟
آیریس نفسش را حبس کرد. صدای ضربان قلبش در گوشش می‌کوبید. نمی‌خواست در دام بازی ذهنی او بیفتد، پس نگاهش را دزدید و صورتش را برگرداند. این بی‌اعتنایی، ماروکروک را به خشم آورد. موهایش را چنگ زد و او را کشان‌کشان تا قفس کفتارها برد. سپس سرش را به پایین فشرد و صورتش را به قفس کفتار بی‌قرار نزدیک کرد. حیوان با نعره‌ای گوش‌خراش جلو پرید و پوزه اش را به میله‌های قفس کوبید. آیریس با جیغی کوتاه بی‌اختیار عقب کشید و با نفس‌های بریده، تلاش کرد اشک‌هایش را مهار کند. کفتار سرش را تکان داد و چند بار دیگر با همان خشونت خودش را به میله‌ها کوبید، گویی از بوی ترس جان گرفته بود.
جوناس ناله‌ای کرد و با تنی بی‌رمق تکانی خورد. ماروکروک، آیریس را با خشونت به عقب پرت کرد و او با زانوان زخمی‌اش به زمین افتاد. سپس بی‌هیچ درنگی به سمت جوناس رفت، چاقوی جیبی‌اش را بیرون کشید، تیغه را روی پوست او گذاشت و بی‌هشدار، تکه‌ای از گوشت بازویش را برید. جوناس از درد فریادی جان‌سوز سر داد و آیریس، با گریه و زانوان خراش‌خورده، خود را به سوی‌شان کشاند.
 
آخرین ویرایش:
[بازگشت به زمان حال]

درد کهنه‌ای در زانوهای آیریس پیچید، یادگاری شوم از آن دخمه‌ی وحشت. شش ساعت بدون توقف، از منطقه‌ی امن تا آزمایشگاه را پیاده‌ پیموده بودند؛ با نفس‌های بریده از میان تونل‌های تاریک و نمور گذشتند. صدای قدم‌های آرام و با احتیاط اعضای گروه که پشت سرش می‌آمدند، تنها چیزی بود که سکوت سنگین و خفقان‌آور راهروها را می‌شکست. هدفشان واضح بود: یافتن هر سرنخی از بردلی و البته آذوقه... .
آن‌ها پس از مدتی پیاده‌روی در تونل‌های متروکه، بالاخره به آزمایشگاه-هفت نفوذ کرده بودند. آرورا با گزارشی کوتاه گروه را از حرکت نگه داشت و گفت:
-‌ طبق داده‌های نقشه‌ی موجود با پیمایش این پیچ به بخش انبارهای تدارکات و تسلیحات خواهیم رسید. هیچ دوربین و یا تله‌ای شناسایی نشد!
آیریس، مشت گره کرده‌اش را بالابرد و به گروه دستور توقف داد، خودش با احتیاط انحنای راهرو را در پیش گرفت. در انتهای آن سایه‌ای آشنا پلک‌هایش را منجمد کرد، قامت نحیف و لرزانی با روپوشی سفید، خمیده‌خمیده در پی نگهبانی می‌دوید. بی‌اختیار زمزمه کرد:
-‌ الیاس؟
قلب آیریس لحظه‌ای از تپش ایستاد، برایش واقعی بنظر نمی‌رسید. صدایش آن‌قدر آرام بود که بیشتر شبیه به یک نجوا بود. آدام که خودش را به آیریس رسانده بود گفت:
-‌ چی شده؟ چرا منتظری؟
آیریس با یک حرکت به عقب برگشت، چشم‌هایش برق می‌زد.
-‌ الیاس... دیدمش، اون زنده‌ست!
آرورا با صدایی مکانیکی و بی‌احساس به آن‌ها پیوسته بود:
-‌ تحلیل بصری نیازمند تأیید است. احتمال خطا در تشخیص هویت فرد، با توجه به شرایط روشنایی و فاصله، بالاست.
آیریس سرش را تکانی داد، قطره‌ای اشک گوشه‌ی چشمش درخشید.
-نه آرورا، خودش بود، من مطمئنم که اون... گمونم داشت فرار می‌کرد.
جوناس به او نزدیک شد و آرام دستش را روی شانه‌اش گذاشت.
-‌ آروم باش. دقیقاً چی دیدی؟ مطمئنی که...
آیریس با صدایی لرزان ولی مصمم میان حرفش آمد و گفت:
-‌ روپوش سفیده الیاس بود. جوناس، احساس می‌کنم خوابم دوباره تعبیر شده!
آدام مردد چشمی در حدقه چرخاند و گفت:
-‌ ولی آیریس ما هیچی در مورد آزمایشگاه نمی‌دونیم. ممکنه پر از خطر باشه، قرار بوداز برنامه خارج نشیم و فقط یه سرنخ از بردلی پیدا کنیم.
آیریس با غمی در چشم‌های بی‌قرارش با لحنی التماس‌گونه به او خیره شد و گفت:
- اون برادرمه آدام، من فکر می‌کردم اون مُرده ولی حالا یه شانس برای این هست که دوباره با هم باشیم.
 
آخرین ویرایش:
جوناس در سکوت به چهره‌ی مصمم آیریس خیره ماند. می‌دانست که وقتی او تصمیمی می‌گیرد، منصرف کردنش کار سختی است. به علاوه، تعبیر این خواب جدید نیز حسابی برایش جالب و حیاتی بود، اما آدام هم پُر‌ بیراه نمی‌گفت. دستی به چانه‌اش کشید و متفکرانه گفت:
-‌ چهارسال گذشته و این زمان زیادیه، ممکنه از خطای دید تو باشه!
آرورا با هوش منطقی‌اش به طرفداری از جوناس گفت:
- با تغییر هدف، باید ریسک‌های احتمالی رو مجدداً ارزیابی کنیم. یافتن الیاس می‌تواند منجر به درگیری‌های ناخواسته با پرسنل آزمایشگاه شود.
آیریس اخم‌هایش را درهم کشید و با جدیت گفت:
-‌ اگه الیاس اینجاست، اگه اون هنوز زنده است، پس ما یه هدف مهم‌تر داریم.
آیریس هنوز نفس‌نفس میزد. نگاهش میان تاریکیِ تهِ راهرو و چهره‌های مضطرب همراهانش در رفت‌وآمد بود.
آدام جلو آمد، نگاهی به چهره‌ی مضطرب و پریشان آیریس انداخت. از جیب داخلی کتش سکه‌ای فلزی را بیرون کشید که سطحش خش‌دار و ل*ب‌پر بود. همان سکه‌ای که روزی متعلق به ماروکروک بود. او سکه را در کف دستش گذاشت و با لحنی آرام و مصمم گفت:
-‌‌ ما نمی‌تونیم همین‌طوری از مسیر جدا بشیم.
سپس کمی تامل کرد و ادامه داد:
-‌ ولی اگه جدی هستی و می‌خوای دنبال اون سایه‌ی مجهول‌الهویه بریم؛ باید تصمیم بگیریم. شیر یا خط؟
جوناس لبخند تلخی زد:
-‌ هردفعه که می‌بینمش بازوم تیر می‌کشه باورم نمیشه هنوز این لعنتی رو نگهش می‌داری؟
آدام چیزی نگفت، سکه را بالا انداخت؛ همه به چرخش سکه‌ی معلق چشم دوخته بودند، گویی سرنوشتشان در همین چرخش خلاصه می‌شد. برق سرد فلز نقره‌ای رنگ سکه در نور کم راهرو درخشید.
سکه روی پشت دستش نشست و آدام به سرعت روی آن را پوشاند. لحظه‌ای تامل کرد و گفت:
-‌ شیر می‌ریم. خط، می‌مونیم و هدف اصلی رو ادامه می‌دیم...خط!
آیریس آهی کشید، پوست لبش را با دست جدا کرد و گفت:
-‌ تو همیشه می‌خوای باهام مخالفت کنی.
این را گفت و به داخل یکی از انبارها رفت. نزدیک به نیم ساعت سپری شده بود و آن‌ها هنوز در حال خالی کردن قفسه‌های انبار نیمه مخروبه‌ی اسلحه و آذوقه بودند؛ جایی که خاک و تار عنکبوت روی جعبه‌های مهمات و بسته‌های فاسد نشدنی لایه بسته بود. آیریس که مشغول وارسی قفل یکی از کمدهای فلزی بود، صدای فریادی توجهش را جلب کرد. هم‌زمان نور تند یک چراغ نگهبانی در تاریکی چشمک زد:
-‌ سرجات بمون و حرکت اضافی نکن.
و بعد، گلوله‌ای با صدایی مهیب شلیک شد، به دیواری نزدیک آیریس برخورد و جرقه‌‌ی ظریفی ایجاد شد. هم‌زمان بوی تند باروت و بوی فلز سوخته فضا را پر کرد. آرورا به‌سرعت عقب کشید و پشت قفسه‌ای فلزی پناه برد، با حرکتش ذرات معلق غبار در نور کم‌سوی فضا به رقص درآمدند:
-‌ شناسایی دشمن انجام شد. دفاع خودکار فعال...
 
آخرین ویرایش:
آدام زیر ل*ب غر زد:
-‌ لعنتی، باید سریع‌تر همه چیز و جمع و جور کنیم‌.
آیریس بدون هیچ درنگی، قدمی به سمت راهروی تاریک برداشت و آهسته سرکی کشید و با دیدن دختری که چند ساعت پیش در کنار الیاس دیده بود جا خورد و آهسته زمزمه کرد و با اشتیاق گفت:
-‌ همون دختره‌ست، همون نگهبانی که به الیاس کمک کرده بود. آرورا دستور دفاع رو غیرفال کن.
در همان لحظه، صدای خش‌خش بیسیم و سپس صدای بلندی از آن‌سوی راهرو بلند شد:
– کد چهار، کد چهار، آژیر رو به صدا درارید. منطقه‌ رو قرنطینه کنید، هرگونه ورود غیرمجاز مساوی با پاسخی مسلحانه‌ست. آخرین اخطار، شخص متواری شناسایی شده.
بلافاصله، صدای آژیر خطر کش‌داری در سراسر راهروها طنین انداخت. نورهای چشمک‌زن درون سقف، به رنگ قرمز درآمدند. سکوت در میان گروه، سنگین و شدیدا دلهره‌آور بود. آیریس که ترس را در نگاهشان دیده بود، سعی کرد لحنش محکم و دلگرم کننده باشد:
– نترسین؛ هنوز مارو شناسایی نکردن. ولی اگه دیر بجنبیم، ممکنه زودتر از اونا گیر بیوفتیم.
سپس نفس عمیقی کشید و اضافه کرد:
-‌ جوناس گروه رو رهبری کن، باقی‌مونده‌ی مهمّات و آذوقه رو جمع کنین و گیر نیوفتین. آدام، تو با من میای.
سپس تیری از کوله پشتی‌اش بیرون آورد، زه کمانش را کشید و با قدم‌های کوتاه و پیوسته به راه افتاد. آدام خنجرش را بیرون کشید و به دنبال او روان شد و زمزمه‌وار گفت:
-‌ آیریس تو مطمئنی؟ ما هنوز نمی‌دونیم اون دختره کیه، اصلا چرا باید کمکش کنیم، شاید اشتباه دیده باشی.
آیریس اخمی درهم کشید و گفت:
-‌ این‌قدر حرف نزن، اگه به من اعتماد نداری حداقل باید بریم جلو تا بفهمیم.
در همین لحظه آدام با دستش آیریس را از حرکت نگاه داشت و با چشم اشاره کرد به انتهای راهرو، بردلی با روپوش آزمایشگاهی از پشت به مرد مسلح نزدیک میشد، گردنش را گرفت و با یک حرکت او را از پا درآورد. مرد مسلح بی‌جان روی زمین افتاد. بردلی لحظه‌ای بالای سر او ایستاد‌.
آیریس و آدام هر دو بر زمین میخکوب شدند، غیرممکن بود. آدام زیر ل*ب زمزمه کرد:
-‌ اون حروم*زاده، بردلیه؟
چشمان آیریس از حیرت و خشم براق شد. بردلی؟ اینجا؟ با آن روپوش سفید!
دندان‌هایش را به هم فشرد. تمام خاطرات خیانت بردلی، آن دخمه‌ی وحشت، شکنجه‌ها... همه چیز مثل برق از ذهنش گذشت. آن موقع هم مادر را در خواب دیده بود، در اتاقی پر از آیینه که در هر کدام از آن‌ها، تصویری از یکی از عزیزانش دیده میشد ایستاده بود و می‌گفت:
-‌ آیریس آیینه‌ها بهت خیانت می‌کنن، وقتی هوا روشن شد پرده‌ها رو کنار بزن.
آن روز وقتی آدام با خبر یک انبار آذوقه و مهمات دولتی گروه را مجاب کرده بود تا نقشه‌های بردلی را اجرا کنند. آیریس اصلا احساس خوبی به این قضیه نداشت.
به خودش که آمد بردلی و آن زن فرار کرده بودند. صدای پای افسران و نگهبانان امنیتی هرلحظه نزدیک‌تر میشد. آدام دست آیریس را گرفت و او را به سمت تونل کشید و گفت:
-‌ نگران نباش بهت قول میدم پیداش می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
صدای خفه‌ و مبهم جوناس پس از خشش بیسیم قدیمی و کوتاه بُرد آیریس بلند شد:
-‌ ما خارج شدیم، همه چیز مرتبه، اگه صدای من و دارید ما در ساعت سه هیولای آهنی مستقر شدیم.
با شنیدن صدای آشنای جوناس، گویی ترمز ناگهانی کشیده باشند، آیریس دست آدام را که هنوز در دستش بود، محکم کشید و قدم‌هایش بر روی زمین سرد و سنگی از حرکت باز ایستاد. بوی تند و زننده‌ی کپک که از دیوارهای نم‌کشیده به مشامش می‌رسید، حس ناخوشایندش را تشدید می‌کرد. آدام نفس‌زنان به او خیره شد و با چهره‌ای در آمیخته با نگرانی، شمرده پرسید:
-‌ چی شده آیریس؟ باید سریع‌تر از اینجا خارج بشیم؛ بچه‌ها منتظرمونن!
آیریس با ل*ب‌هایی که به سختی تکان می‌خورد و بیشتر شبیه واگویه‌ای نامفهوم به نظر می‌رسید، محزون و در عین حال مصمم که گویی باری سنگین را با خود حمل می‌کند، گفت:
-‌ ما نمی‌تونیم همین‌طوری پیش بریم.
آدام که ابروهایش از بهت و سردرگمی در هم گره خورده بود آهسته کلاه بافتنی‌اش را از سر برداشت و مستاصل پرسید:
-‌ چی؟ منظورت چیه؟
آیریس قدم کوتاهی به سمتش برداشت، مارمولکی کوچک با چشمان براق، در تاریکی از زیر پاهایش جهید و در شکافی پنهان شد. آیریس لبخند تلخی زد و ادامه داد:
-‌ گفتی هرطور شده پیداشون می‌کنی؛ ولی من دیگه نمی‌خوام تصمیم عجولانه‌ای بگیرم.
آدام کلاهش را میان دستان لرزانش فشرد، آنچنان محکم که گویی پارچه‌‌ی خیس و نمداری را می‌فشارد تا آخرین قطره‌ی آب درون بافت‌هایش بیرون بچکد. نگاهش خسته و درمانده بود. بریده‌بریده گفت:
-‌ مگه نمی‌خواستی برادرت رو پیدا کنی؟
آیریس سری به تایید تکان داد و گفت:
-‌ اون موقع پای بردلی وسط نبود.
ناله‌های ضعیف و کشدار مرده‌های متحرک در انتهای تونل تاریکی به گوش می‌رسید. دوباره صدای بیسیم بلند شد:
-‌ آیریس اگه صدام رو می‌شنوی طبق قرارمون ما در ساعت سه هیولای آهنی منتظرتونیم.
آیریس بدون برداشتن نگاهش از چشمان آدام، گویی با اضطراب به توجه او چنگ زده باشد، دستش را روی دکمه‌ی فلزی بیسیم فشرد و گفت:
-‌ صداتو دارم جوناس، ما نیاز به یه خواب عمیق داریم.
سکوت سنگینی در راهروی تاریک و پر از بوی مرگ حاکم شد. لحظات به کندی می‌گذشتند و زمان از حرکت باز ایستاده بود، سرانجام پس از وقفه‌ای طولانی صدای جوناس، با لحنی که حاکی از درک و همراهی بود، از دل خش‌خش‌های استاتیک پاسخ داد:
-‌ من یه فکری دارم.
آیریس لبخندی دلگرم‌کننده به پهنای صورتش نشاند، حالا توانسته بود اندکی از آن تردید اولیه فاصله بگیرد، با اطمینان و قاطعیت گفت:
-‌ ما داریم به سمت شما میایم، تمام!
نور خاکستری رنگ مهتاب میان توده‌ای از مه غلیظ و دوده‌های معلق به شکل وهم‌آلودی می‌درخشید، سازه‌ای فلزی، نیمه‌فروریخته، چون هیولایی خفته در دل زمین جا خوش کرده‌ بود، گویی بقایای جانوری آهنی بود که سال‌ها پیش طعمه‌ی فراموشی شده و حالا استخوان‌های زنگ زده‌اش در سرمای شب، برق میزد. هر قدم، روی کابل‌های بریده و تکه‌هایی از شاسی ربات‌هایی قدم می‌گذاشتند که انگار در گذشته بخشی از سیستم‌های امنیتی ممنوعه یا آزمایش‌های سِرّی بودند. بعضی از آن‌ها هنوز به‌طرز نگران کننده‌ای چشمک می‌زدند و چراغ‌های نیمه‌جانشان، مثل قلبی از کار افتاده که واپسین تپش‌هایش را به یاد می‌آورد؛ پیوسته نبض می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
در پناهگاهِ بی‌قواره و موقتی که جوناس و گروهش با هرچه دم‌دستشان بود، سرپا کرده بودند؛ کانتینری با دری لَنگَرتاق وجود داشت. درونش، زیر لایه‌ای از خاک و غبار صندلی‌ای زهوار در رفته‌ای قرار داشت که روبه‌رویش، مانیتوری خاموش، چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی آیریس را در سیاهیش منعکس می‌کرد. آرورا آن را سرهم کرده بود تا نبضِ لرزانِ آیریس را لحظه‌به‌لحظه زیر نظر داشته باشد.
آیریس با دستانی که آرام روی زانوهایش قرار داشت و نگاهی که به نقطه‌ای نامرئی دوخته شده بود، آماده شد تا روی صندلی خمیده و لق‌لقی بنشیند. روبه‌رویش آرورا ایستاده بود؛ با آن چهره‌ی بی‌حس اما به‌طرز عجیبی آرامش‌بخش، چشمان مصنوعی‌اش با نوری ملایم می‌تابیدند.
صدای جوناس از بیسیم شنیده شد:
ــ ما آماده‌ایم. وقت زیادی نداریم، فقط مطمئن شو جواب‌هایی که لازم داریم رو می‌گیری.
آیریس به آرامی روی صندلی نشست. آدام بی‌کلام کنار در ایستاده بود؛ بازوهایش را در هم قفل کرده، پاهایش را به هم چسبانده، سنگین نفس می‌کشید، اما همچنان چشمانش را به آیریس دوخته بود.
آرورا با لحنی یکنواخت و آهسته، بی‌هیچ نشانی از احساس، گفت:
ــ اگه آماده‌ای، می‌تونیم شروع کنیم. فقط کافیه چشم‌هاتو ببندی و اجازه بدی صدا و الگوریتم‌های من هدایتت کنن.
آیریس پلک زد؛ انگار دنیا داشت از اطرافش عقب می‌کشید. آرورا مثل جریان آبی خنک و یکنواخت، ذهنش را احاطه کرده بود. خیره به خطوط منظم و مواج سفیدرنگ روی صفحه‌ی تیره‌ی مانیتور، پلک‌هایش را آرام روی هم گذاشت.
صدای آرورا، آرام‌تر از قبل گوشش‌هایش را نوازش کرد:
ــ نفس عمیق، عمیق‌تر، حالا با هر دَم ذهنت سبک‌تر میشه. صدای من رو دنبال کن آیریس.
ضرب‌آهنگ تنفس آیریس رفته‌رفته آرام‌تر شد. آرورا بی‌صدا انگشتان سردش را روی شقیقه‌های آیریس گذاشت و زمزمه کرد:
ــ کلمه‌ی کلیدی رو به خاطر داشته باش «آرورا» و هرزمان احساس خطر کردی دستم رو بگیر و برگرد. حالا بهم بگو چی می‌بینی؟
صدای مسخ‌شده‌ی آیریس زمزمه‌وار در کانتینر بی‌روح پیچید:
ــ یه دریچه است، دارم الیاس رو می‌بینم.
 
آخرین ویرایش:
آرورا با نگاهی سَرسَری به آدام، خطاب به آیریس گفت:
-‌ ردپاهاش رو دنبال کن. ببین کجاست و اگه می‌تونی بهش نزدیک شو...
آدام با کنجکاوی تکیه از درگاهی برداشت وگفت:
-‌ ازش بپرس بردلی رو هم می‌بینه؟
آرورا سوال آدام را تکرار کرد و اضافه کرد:
-‌ چند‌نفر هستن می‌تونی مکان دقیقش رو ببینی؟
خطوط منظم و پیوسته‌ی مانیتور به خطوطی شکسته و ناهموار تبدیل شد و صدای بوقی در سراسر اتاق آن کانتینر نمور پیچید، آدام که تمام مدت را کنار در ایستاده بود و با نگرانی او را زیر نظر داشت، با اضطراب قدمی جلو گذاشت و گفت:
- آرورا، اون مانیتور لعنتی چشه؟
آرورا بدون هیچ واکنشی انگشتانش را روی شقیه‌های آیریس جا به جا کرد و گفت:
- چیزی نیست، داره بهوش میاد.
در همین لحظه آیریس چشمانش را به آرامی باز کرد. نفس‌نفس می‌زد. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته بود، اما نگاهش، حالا دیگر نه در تردید، بلکه در اطمینان و قطعیت غرق شده بود. بی‌معطلی از روی صندلی زنگ‌زده بلند شد.
به سمت مانتیور رفت و دستش را روی آن گذاشت و گفت:
-آرورا، نقشه‌ی بخش شرقی کمپ نیروانا رو روی مانیتور باز کن. دقیق‌ترین جزئیات رو نشون بده.
لحن آیریس سرد و قاطع بود، بی‌هیچ نشانی از تردید. آرورا بی‌درنگ، چشمان نقره‌ای‌اش را به مانیتور دوخت و با چند کلیک نامرئی در هوا، نقشه‌های سه بُعدی پیچیده‌ای از بخش شرقی آزمایشگاه، از جمله مناطق قدیمی و متروکه، روی صفحه ظاهر شدند. خطوط سبز فسفری راهروها و اتاق‌ها، روی صفحه سیاه درخشیدند.
آیریس دکمه‌ی فلزی بیسیم را فشرد، صدایش حالا بلندتر و فرماندهانه شده بود:
-جوناس، پاکسازی مسیر شریقی رو اولیت قرار بده و خیلی زود بهم خبر بده!
صدای جوناس با خش‌خش کوتاهی از بیسیم بالاخره به گوش رسید:
-‌ دریافت شد. داریم موقعیت رو بررسی می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
آیریس نگاهی گذرا به نقشه‌ها انداخت و با انگشتش روی نقطه‌ای در حاشیه‌ی نقشه ضربه زد:
- اگه بتونیم کشتی‌های هوایی رو دور بزنیم، می‌تونیم به شنزار نیروانا برسیم. اینجا، مسیر باریکی از سمت چپ یه دهانه‌ِ مخفی هست، می‌تونیم بدون دیده شدن بهشون نزدیک بشیم.
آدام با تعجب به نقشه و سپس به آیریس نگاه کرد و آهسته گفت:
-‌ اینا رو از کجا می‌دونی؟
آیریس بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ داد:
-‌ بعداً توضیح میدم.
سپس به سمت او چرخید و گفت:
- تو با من میای. همون نقشه‌ی قبلی، اما اینبار می‌دونیم به‌جز الیاس چهار نفر مسلحن که باید مخفیانه بهشون نزدیک بشیم و غافلگیرشون کنیم.
آدام با دیدن قاطعیت مطلق در چشمان آیریس، بدون هیچ چون و چرایی سرش را تکان داد. او همیشه عادت داشت با آیریس مخالفت کند؛ اما این‌بار همه چیز فرق می‌کرد انگار راه فراری نداشت. دستی به پشت گردنش کشید و عرق سردش را خشک کرد و گفت:
- باشه، ولی چرا باید اینقدر مخفی‌کاری کنیم؟
آیریس لحظه‌ای از پاسخ دادن طفره رفت. سکوتی کوتاه بین‌شان حاکم شد. نگاهش در چشمان او ثابت ماند و ذهنش به عقب پرتاب شد؛ به جایی تاریک، بسته و خون‌آلود، سرهای جدا مانده از تَن‌هایی که کسی دیگر به یادشان نمی‌آورد و هیولایی فاسد با دندان های طلایی و چشمانی به خون نشسته.

[ماروکروک!]
آن روز، آدام و جوناس بی‌حرکت روی زمین افتاده بودند و آرورا، با نوری کم‌سو در چشمانش، بی‌رمق از کار افتاده بود. آیریس کاملا تنها بود، ترسی منحوس مثل خزه‌ای خیس، از ستون فقراتش بالا می‌خزید و اندام‌هایش را به لرزه می‌انداخت. ماروکروک پس از آنکه جوناس و آدام را تا سر حد مرگ شکنجه داده بود حالا قدم‌به قدم به او نزدیک میشد. آهسته، چون مرگی که عجله‌ای ندارد و بعد، آن لحظه‌ی عجیب فرارسید.
گویی مغزش با نیرویی ناشناخته، می‌توانست با هر جسمی در اطرافش اتصال برقرار کند. هیچ فرمانی نداده بود، هیچ وردی نخوانده بود، اما درست زمانی که ماروکروک چشم در چشمش ایستاد، بدنش شروع به لرزیدن کرد. صورتش برافروخت و بی‌اختیار در جهت مخالف آیریس به سمت پرده‌ها رفت. با حرکتی هیستریک و تشنج‌وار پرده‌ها را کنار زد و روبه‌روی آن بی‌حرکت ایستاد، به محض برخورد نورخورشید با پوستش، ترک‌هایی عمیق و خون‌آلود روی بدنش پدیدار شدند؛ همچون شیشه‌ای که از درون می‌شکند. چشمانش از حدقه بیرون زد و فریادی کشید که با صدایی شبیه به له‌شدن گوشت، زیر چرخ‌دنده‌های غول‌آسا، درهم آمیخته بود. آنچنان به خودش می‌پیچید که گویی وجودش از شدت درد در حال فروپاشی بود. در همان حال که به خاکستر بدل میشد، آخرین نفسش را با تقلایی جانکاه بیرون داد. صدایش خش‌دار و وحشت‌زده بود:
ـ تو... لعنتی چی هستی؟!
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین