وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عنوان: پسر پادشاه، دشمن پادشاهی
نویسندگان: @هوروس @marym
ژانر: فانتزی- تخیلی
ناظر: @Tiam.R
خلاصه:
او وارث شبی بود که حقیقت را زودتر از موعد دید.
کتابی که نباید خوانده می‌شد، عشقی که نباید آغاز می‌شد، و قدرتی که نباید بیدار می‌گشت...
در جهانی پنهان میان خون و جادو، تنها یک انتخاب باقی می‌ماند: تسلیم، یا تغییر سرنوشت.

• رمان مسابقه هفتاد روز رمان نویسی گروهی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
به نام او، که نور را آغاز کرد، و تاریکی را برای پایان برگزید.​


691729_25negar-1753828100800_es1v.png


مقدمه:
آیا این تاریکی‌ست که هراس می‌آفریند؟ یا آن‌چه در پسِ آن پنهان مانده و نامش را هنوز نمی‌دانیم. همه‌چیز افسانه نیست. یا شاید برای آن‌که در دل شب آسوده‌تر بخوابند نامش را افسانه نهادند.
برگِ نخست ورق خورده است. از این پس، خواب آرام از شما دریغ خواهد شد. با چشمانی باز شب را تا صبح تاب بیاورید.
 
آخرین ویرایش:
می‌گفتند شب فقط تاریکی‌ست و سکوت، و آن‌چه در آن حرکت می‌کند یا وهم است یا خواب‌گردی ذهن. می‌گفتند خون‌آشام‌ها تنها به خفاش بدل می‌شوند و از نور گریزان‌اند، تصویری در آینه ندارند و قلبی برای تپیدن. آن‌چه گفته شد نسل‌ها دهان به دهان چرخید و چرخید تا روزی رسید که دیگر کسی نپرسید حقیقت چیست، چون افسانه‌ها را آسان‌تر می‌توان پذیرفت به‌ویژه اگر در دلشان ترس باشد. اما واقعیت هرگز خود را با میل عوام تطبیق نمی‌دهد. آنانی که از خون اصیل زاده شدند وارث نیرویی بودند که در هیچ افسانه‌ای جایی نداشت. قدرت آنان تقلید نبود بلکه تجسمی عینی از باطنشان بود، موجوداتی زاده‌ی درون نه از بیرون.
برخی از آنان با خشم، گرگ را درون خود بیدار می‌کردند و به هیئتی درمی‌آمدند که چشم توانِ تشخیص مرز انسان و جانور را در آن گم می‌کرد. برخی دیگر با نرمی خزیدند، سرد، بی‌صدا، با نگاهی لغزنده و مار را یافتند. و آنانی که در سکوت پرسه می‌زدند با تاریکی درآمیختند و خفاش را از میان سایه‌ها به خود فراخواندند. این تبدیل، نه جادو بود نه حیله، که صورت دیگر خودشان بود، دومین پوست، دومین چهره، دومین حقیقت. اما این هدیه به همه نمی‌رسید. تنها فرزندان خون خالص آنانی که از ریشه‌ای پنهان تغذیه می‌کردند، می‌توانستند آن هیئت دوم را بیدار کنند، و آن هیئت هرگز بی‌هزینه نبود.
قلعه‌ای بر فراز کوهی فراموش‌شده، جایی که حتی باد هم از عبور می‌هراسد، پنهان در حجابی از مه و سکوت ایستاده است. نه بر زمین، که بر شانه‌ی ابرها؛ نه بر صخره، که بر هراس هزاران چشمِ نادیده. هیچ نقشه‌ای آن را نشان نمی‌دهد نه از آن‌ رو که محو شده، بلکه چون از آغاز نخواسته دیده شود. دیوارهایش از سنگ نبود بلکه از تاریکی فشرده‌شده‌ای ساخته شده بود که هیچ نوری در آن نفوذ نمی‌کرد. سایه‌هایی در اطراف آن حرکت می‌کردند بی‌شکل بی‌صدا، گویی خودِ قلعه رؤیایی بود که در خوابِ شبِ زمین، لحظه‌ای ظاهر می‌شد و سپس به عمق ابر بازمی‌گشت.
پنجره‌هایی در آن برافراشته بود که به بیرون باز نمی‌شد بلکه به درون به خاطرات به گذشته‌هایی که باید مدفون می‌ماندند اما هنوز می‌سوختند. برج‌ها تا جایی بالا می‌رفتند که دیگر آسمان رنگ نداشت آن بالا دیگر شب و روز از هم جدا نبود، بلکه زمان ایستاده مانده بود، زل زده، خاموش. در بلندترین برج تالاری گسترده بود با سقفی از سنگ براق که مانند پوست خونیِ خشک‌شده می‌درخشید و شعله‌هایی که روشن بودند اما گرمایی نمی‌دادند؛ نورشان تنها کاری که می‌کرد این بود که سایه‌ها را بلندتر، کشیده‌تر و تیزتر می‌ساخت.
و آن‌جا بر تختی بی‌حرکت فرمانروا نشسته بود. چهره‌اش آرام اما نگاهش چون تهیج دریا پیش از طوفان ساکن بود اما بی‌قرار. دراکولا، پادشاهِ خون اصیل آن‌که نامش تا قرن‌ها افسانه شد اما حقیقتش در هیچ افسانه‌ای نگنجید. دستی بر دسته‌ی تخت نهاده بود و با دستی دیگر چیزی را نگاه می‌داشت. کتابی با جلد سیاه، چرمی نه از حیوان که از پوست آنانی که از قانون پرسیدند.
لوسین با قدم‌هایی مطمئن اما سنگین وارد تالار شد. هیچ خدمتی در آن اطراف نبود تنها صدای زبانه‌ی آتش که آهسته تنفس می‌کشید و نگاهی میان پدر و پسر که صدای جهان را هم خاموش کرده بود.
- خواستی منو ببینی؟
صدای لوسین شکست را در خود نداشت اما تشویش در تار و پودش پنهان بود. دراکولا نگاهش را بالا آورد نه با خشم نه با محبت، بلکه با چیزی میان این دو: با قضاوت.
- این مال توئه. اما زمانش هنوز نرسیده.
کتاب را بالا آورد. لوسین نزدیک شد نگاهش روی جلد ایستاد حس می‌کرد چیزی درون آن تکان می‌خورد، مثل جانوری که زنده است اما وانمود به مردگی می‌کند. دستش را جلو برد.
کتاب سنگین‌تر از آن بود که باید. گرفت اما حرف نزد. سکوت پرده‌ای کشیده بود بین دو نسل، بین خون و قانون.
 
آخرین ویرایش:
مشاوری از گوشه‌ای تاریک قدم جلو گذاشت صدایش تیز بود.
- ارباب… مطمئنی؟ اون پسره زیادی فضوله.
لوسین سر چرخاند، لبخندی سرد زد.
- همیشه می‌خواین خودتون رو وسط بندازین، نه؟
مشاور دوم، قدبلند و استخوانی زیر ل*ب گفت:
- این نسل زیادی جسورن. شک نکن یه شب این کتاب و باز می‌کنه.
پادشاه هنوز به لوسین نگاه می‌کرد.
- تا وقتی من زنده‌م حق نداری بخونیش، اگه بازش کنی دیگه فرزند من نیستی.
لوسین سر بلند کرد. نگاهش برای لحظه‌ای روشن شد، مثل اخگری کوتاه پیش از خاموشی.
- اگه قراره یه روزی بازش کنم، فرق چند شب و چند قرن با هم چیه؟
پادشاه چیزی نگفت اما نگاهش آن‌قدر سنگین بود که مشاوران ساکت شدند. کتاب در آغو*ش لوسین بود و شب، از پشت پنجره‌هایی که به بیرون باز نمی‌شدند نفوذ می‌کرد.
اتاقی که به لوسین داده بودند هیچ شباهتی به اقامتگاه شاهزادگان نداشت. پنجره‌ای نداشت، تنها شکافی باریک در دیوار شرقی بود که ماه اگر مه نمی‌بود می‌توانست از میانش نوری بریزد. دیوارها، خاکستری و خیس نفس می‌کشیدند. بوی رطوبت و سنگ کهنه در هوا معلق بود. تختی کوتاه، میز بلندی از استخوان سیاه و شعله‌ای لرزان که انگار با هر نفسِ لوسین جان می‌گرفت یا خاموش می‌شد.
کتاب را روی میز گذاشت. دست‌هایش را بر جلدش کشید. دستانی که نه از سر کنجکاوی، بلکه از جایی عمیق‌تر از شورِ فهمیدن می‌لرزیدند. نفس عمیقی کشید، انگار هوا هم سنگین‌تر شده بود. صدای پدر در گوشش می‌پیچید:
«اگه بازش کنی دیگه فرزند من نیستی.»
در دلش اما چیزی سنگین‌تر از ترس می‌جنبید. می‌دانست که این کتاب تنها راه رسیدن به هیئتی‌ست که در سکوتِ خونش می‌جوشد. اگر بازش کند دیگر نه یک خون‌آشام است، نه پسر دراکولا، بلکه موجودی خواهد شد که می‌تواند قانون را بشکند و شاید خونِ خود را بریزد.
زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اگه قرار بود فقط یه پسر باشم چرا این و دادی دستم؟
با احتیاط، قفل آهنی کتاب را لم*س کرد. قفلی که نه کلید می‌خواست، نه رمز، بلکه تصمیم. کافی بود بخواهد و خواست.
صفحه‌ی اول سیاه بود. نه نوشته‌ای نه نشانی اما با هر لحظه‌ای که می‌گذشت خط‌هایی کم‌رنگ از درون تاریکی بالا می‌آمدند. جوهری که انگار از عمق خون بیرون می‌خزید، آرام، بی‌شتاب، بی‌رحم.
لوسین چشم‌هایش را تنگ کرد. کلمات نامفهوم بودند زبانی که پیش از تولد زمان نوشته شده بود. اما چیزی در درونش می‌فهمید. نه با عقل، که با نَفَس. هر کلمه‌ای که ظاهر می‌شد در ذهنش ترجمه نمی‌شد بلکه در پوستش فرو می‌رفت.
نور اتاق کدر شد. شعله آرام سو‌سو زد، سپس ایستاد، و بعد انگار از ترس خاموش شد.
از پشت سرش، صدای آهی آمد. نه انسانی، نه جانوری. صدایی که از سنگ برخاسته بود یا از خواب دیوارها.
لوسین چرخید. سکوت مطلق بود. نه صدای نفس، نه صدای حرکت. دیوارها انگار خود را جمع کرده بودند و هوا ایستاده‌ایستاده تماشا می‌کرد. کسی نبود. اما حس خالی نبود. حس می‌کرد فضا نه خاموش که گوش‌به‌فرمان است. گویی چشم‌هایی پشت دیوار، نفس‌هایی میان سنگ، نگاهی بی‌صدا میان سایه‌ها پنهان شده بود. نه ترس نه امنیت، بلکه چیزی میان این دو؛ انتظار.
- کی اون‌جاست؟
پاسخی نیامد. فقط سایه‌ای پشت شانه‌اش لرزید، سپس محو شد. برگشت. کتاب باز بود. نوشته‌ها دیگر نامفهوم نبودند. اسمش آن‌جا نوشته شده بود، با خطی که خودش ننوشته بود:
«لوسین، پسر تاریکی، وارث پوست دوم.»
پلک زد.
- وارث چی…؟
اما صدایی از گوشه‌ی ذهنش نجوا کرد:
- دیگه وقتشه؛ دیگه فقط یه پسر نیستی.
 
آخرین ویرایش:
سکوت اتاق شکست؛ نه با صدا که با فشار. چیزی در فضا تغییر کرد، شبیه وقتی هوا پیش از طوفان متراکم می‌شود، وقتی صداها پیش از آن‌که شنیده شوند فرو می‌روند. شعله‌ی بی‌رمق روی دیوار شروع به بالا و پایین رفتن کرد، نه از باد، که از تپش چیزی نامرئی.
سایه‌ها تکان نمی‌خوردند، اما گویی چشم داشتند. نگاه‌هایی کور ولی بیدار.
سینه‌ی لوسین سنگین شد. نفس کشیدن انگار از یادش رفت. نفس نبود، فقط سکوتی فشرده که خودش را میان ریه‌هایش پنهان کرده بود.
نگاهش روی کتاب خشک ماند.
کلمات آرام و بی‌صدا حرکت کردند. نه از روی صفحه، بلکه زیر پوستش.
زیر رگ‌ها، میان استخوان‌هایش، جملاتی راه می‌رفتند که نه دیده می‌شدند نه خوانده؛ فقط فهمیده می‌شدند.
ناگهان دید؛ یا گمان کرد که دید. تصویری در ذهنش نشست، بی‌اجازه، بی‌مقدمه. خودش بود، اما نه در این اتاق.
در میان برهوتی از خاکستر. هوا مرده بود، زمین پوسیده و آسمان سیاه‌تر از سیاهی.
اما تن او از درون روشن بود.
نه نور، بلکه درخشش فشرده‌ی یک نیروی وحشی.
هیئتی داشت؛ انسانی، اما با صورتی خشن، چشمانی براق، عضلاتی کشیده و دستانی که از نوک انگشتانش شعله‌های سیاه می‌جوشیدند.
- این منم؟
نه صدایی پاسخ داد، نه تصویر محو شد. فقط حس گرما از عمق ستون فقراتش بالا رفت. نه مثل آتش بلکه مثل غرایزی که از تولد، در تاریکی خوابیده بودند.
دستش لرزید. روی بازوی راستش رگی بالا زد. سرخ، پُر و درخشان.
نبض می‌زد، انگار چیزی زیر پوستش راه می‌رفت دنبالِ بیرون‌زدن.
کتاب ورق خورد. خودش.
نه با باد نه با دست. انگار اراده‌ای دیگر، صفحه‌ی بعد را گشود.
جمله‌ای تنها وسط صفحه درخشید:
«قدرت تویی؛ اگر چشم ببندی.»
و تاریکی ناگهان هجوم آورد.
نه آهسته نه مه‌آلود. یک‌باره. مثل چیزی که خودش را نگه داشته بود و حالا دیگر نمی‌خواست پنهان بماند.
چیزی در ذهنش فریاد زد. نه کلمه بلکه تصویر: صدای خنده‌ای. پنجه‌ای که در پوستش می‌چرخید. چشم‌هایی سرخ که پشت پلک‌های بسته‌اش ایستاده بودند. گویی کسی از درون، در را باز کرده بود.
لوسین افتاد. زمین سرد بود. اما چیزی در او روشن شده بود.
گرمایی تاریک از درون مهره‌هایش بالا خزید. نه از جنس آتش نه از جنس خون، بلکه مثل حیوانی پنهان که خواب را رها کرده و دوباره بدن را به یاد آورده.
دستانش لرزید. نه از ترس که از تپش چیزی که نمی‌شناخت؛ اما به طرز خطرناکی آشنا بود.
چشم‌هایش را بست و آن‌چه دید خودش نبود.
پاهایی کشیده، خم‌شده، پوشیده در لایه‌ای از پوست تیره و خشن. چنگال‌هایی بلند، درخشان در مه. بدنی منعطف، بی‌صدا، آماده‌ی حمله. دمی بلند، ‌سنگین، لغزان بر زمین و صدایی؛ صدایی که از درون گلویش می‌آمد اما انسانی نبود. غرشی پایین، پیوسته ‌و آرام. مثل ناله‌ی طبیعت در لحظه‌ی شکار.
- این… منم؟
نه پاسخ آمد، نه انکار. فقط قلبش، انگار برای نخستین‌بار درست می‌تپید. سپس کتاب بسته شد. نه با دست نه با باد، بلکه با اراده‌ی خودش و شعله دوباره روشن شد.
لوسین نشست. هوا سرد بود، ولی او عرق کرده بود.
نفس کشید. بوی خون نه از بیرون، از خودش.
بوی شیرین و گس مثل چیزی که مدت‌ها ممنوع بوده.
نیم‌نگاهی به آینه‌ی فلزی بالای میز انداخت.
چهره‌اش همان بود، اما نگاهش نه.
- من چی‌کار کردم؟
از دور صدای ناقوس بلند شد. سه بار. سنگین. نادر. نه برای مرگ نه برای جنگ. این ناقوس، تنها وقتی نواخته می‌شد که «قانون» شکسته شده باشد.
و قلعه فهمیده بود.
 
آخرین ویرایش:
ناقوس سوم که در قلعه پیچید، تالار فرمانروایی در سکوتی مرگبار فرو رفت. شعله‌های روی دیوارها آرام‌تر سوختند، گویی خود را برای حکم آماده می‌کردند. دراکولا، پادشاه تاریکی بر تخت بلند سنگی نشسته بود؛ قامتش صاف، بی‌حرکت، با نگاهی که نه تماشا می‌کرد نه بخشش می‌شناخت.
چهار مشاور همیشه‌حاضر در دو سوی پله‌ها ایستاده بودند، بی‌اجازه‌ی سخن، در سکونی که قرن‌ها تمرین شده بود.
آنگاه دروازه‌ی برنزی تالار با صدای خشنی گشوده شد و اسکارل وارد شد. ردایش از جنس سایه بود، بلند و پیچ‌خورده، با نوک عصای سنگ‌کاری‌شده‌اش که آرام اما آگاهانه بر زمین می‌کوبید.
اسکارل، پیرترین مشاور خاندان و تنها بازمانده‌ی نژاد خالصِ خفاش‌تبار، بی‌آن‌که نگاهش را بلند کند مقابل پادشاه زانو زد. صدایش چون قانون بی‌احساس بود:
- پادشاها؛ قانون روشنه. شاهزاده کتاب ممنوعه رو گشوده.
در سکوتی که در پی آن افتاد حتی مشعل‌ها نیز صدایی نداشتند. دراکولا اندکی سر برداشت. نگاهش از میان تاریکی عبور کرد و بر قامت خمیده‌ی اسکارل نشست. نه تعجب نه خشم، فقط سکوتی عمیق، از آن نوعی که گاهی پیش از طوفان دیده می‌شود.
اسکارل عصایش را عقب کشید، برخاست و افزود:
- گشودن کتاب پیش از زمان مقرر خیانت به فرمان سلطنتی‌ست و مجازاتش تبعید ابدی از خاک خون‌آشام‌هاست.
دراکولا همچنان چیزی نگفت. تنها دستی که بر دسته‌ی تخت بود، اندکی لرزید یا شاید لرزش شعله‌ها بود که بر سایه‌اش افتاد.
چند ضربه‌ی آهسته از عصای اسکارل بر سنگ طنین انداخت بی‌آن‌که نیازی به تأکید باشد. قانون خود سخن گفته بود.
دراکولا از جای خود برنخاست. صدایش وقتی سرانجام شکسته شد آرام بود؛ همچون زمزمه‌ای که از دل سنگ برمی‌خاست:
- لوسین، فرزند من... ‌.
مکثی در صدا افتاد، نه از تردید، که از چیزی که کسی جز ملکه نمی‌توانست بشناسد.
- با گشودن آن کتاب مرزها را پشت سر گذاشته. قانون حتی اگر علیه من باشد ایستاده باقی می‌ماند.
و با لحنی که نه از خشم، که از سردی قانون بود، ادامه داد:
- از این لحظه لوسین دیگر وارث نیست. نامش از خاندان خط زده می‌شود. قلعه‌ی سایه دیگر او را نخواهد شناخت.
مشاورانِ دیگر در سکوتی از پیش تمرین‌شده، فقط سر فرود آوردند. جز یکی.
آلور، مشاور دوم دربار، وفادارترین مشاور سلطنت که سال‌ها آموزش لوسین را برعهده داشت، قدمی جلو گذاشت. قامتی باریک، با چشمانی خاکستری و چهره‌ای که به جوانی نمی‌مانست، اما هنوز خطوطی از نجابت در آن باقی بود.
با صدایی که هنوز طنین احتیاط در آن موج می‌زد گفت:
- سرورم… شاید سوءتفاهمی در کار باشد. لوسین شاید نمی‌دانست؛ شاید کتاب خود را گشوده نه از نافرمانی که از ناآگاهی.
سکوت پادشاه شکست، نه با کلام که با نگاهی کوتاه. سنگینی‌اش را تالار حس کرد.
- کافی‌ست آلور.
صدا از دراکولا بود، اما آن‌چنان سرد و خالص که گویی از دل قانون برخاسته.
- حکم صادر شد. ثبت شود.
آنگاه برخاست. شنل تیره‌اش آرام از پله‌ها پایین آمد، بی‌شتاب، بی‌نیاز به همراهی.
و تالار با او خالی‌تر شد.
پچ‌پچ‌هایی کوتاه میان مشاوران رد و بدل شد؛ زمزمه‌هایی از ترس یا شاید حیرت.
 
آخرین ویرایش:
اسکارل که سکوت کرده بود دوباره عصایش را بر زمین کوبید و بی‌آن‌که کسی را نگاه کند از تالار خارج شد.
درب برنزی پشت سر او با غرشی آرام بسته شد.
مه روی تراس نشسته بود؛ غلیظ و خاموش، مثل پرده‌ای از زمان. لوسین کنار نرده‌ی سیاه‌رنگ ایستاده بود، دست‌ها در پشت، نگاهی گنگ به آسمانی که بی‌ستاره مانده بود. هوای شب مثل آبی سرد روی پوستش نشسته بود، اما ذهنش جایی دیگر سرگردان بود؛ نزد همان صفحه‌ی کتاب و آن جمله‌ی لرزان.
- شاهزاده، فراخوانده شدی.
صدایی آرام، مردد و بی‌چهره از پشت سرش برخاست. لوسین برگشت. مردی ایستاده بود، بلند و خاموش، در ردایی خاکستری‌رنگ که هیچ نشانی از مقام یا نشان نداشت. حتی چهره‌اش در تاریکی نیم‌رخ انگار بخشی از شب بود.
لوسین چیزی نپرسید. تنها قدم برداشت. آن مرد جلوتر نرفت؛ هم‌پای او نیامد. تنها تا دروازه‌ی تالار مشایعت کرد و آنگاه عقب‌عقب رفت، سر فرود آورد و بدون هیچ سخنی پشت سرش در را بست.
و تالار نفس نکشید.
درِ سنگینِ تالار با صدایی خشک بسته شد.
لوسین ایستاد. چهار مشاور اصلی در دو سوی تخت سنگی پادشاه صف کشیده بودند؛ ساکت سر به‌زیر، بی‌نگاه. اسکارل، مشاور اعظم وسط ایستاده بود و پشت سر آن‌ها بیش از ده چهره‌ی ناآشنا، بلندبالا با چشم‌هایی تیره و لباس‌هایی از چرم و فلز. خون‌آشامان درنده‌ی دربار؛ آن‌ها که در شب‌های آشوب فرستاده می‌شدند، نه در محفل فرمان.
هیچ‌کس سخن نگفت. تنها صدای قدم‌های لوسین بود که در میان ستون‌های سنگی می‌پیچید و سکوتی چنان سنگین که انگار هوا را در مشتی بسته بودند.
و پادشاه نشسته بود. بی‌حرکت اما بیدار.
نگاهش اگرچه به لوسین دوخته نشده بود، مثل شمشیری معلق بالای سرش بود.
اسکارل قدمی به جلو برداشت. نوک عصایش بر زمین کوبیده شد.
صدایش آن‌قدر آهسته بود که میشد فکر کرد زمزمه‌ای‌ست اما تالار طوری ساخته شده بود که آه هم پژواک می‌یافت.
- لوسین، فرزند اول خاندان سلطنتی.
نفس‌ها در سینه‌ها ماند.
- متهم به گشودن کتاب ممنوعه پیش از زمان مقرر و عبور از مرزهای خون.
چند تن از درنده‌ها بی‌آن‌که تکان بخورند، سر بلند کردند.
- بر اساس فرمان‌نامه‌ی قدیم، خون‌آشامی که پیش از مرگ پادشاه، اسرار مهرشده را بخواند وارث نخواهد بود. از خاندان خط زده خواهد شد.
اسکارل مکثی کرد؛ فقط به اندازه‌ی لرزیدنِ پلک لوسین.
- و از قلعه تبعید خواهد شد.
لوسین ل*ب گشود اما هیچ کلمه‌ای بیرون نیامد. نگاهش میان پدر، اسکارل و چهره‌های خاموش درنده‌ها چرخید.
لوسین لحظه‌ای پلک نزد. سکوتش شکست اما نه با التماس که با تمسخر.
- که اینطور!
قدم برداشت. نه به عقب نه در هراس، بلکه بی‌پروا با چشمانی که شراره‌ای خاموش در آن می‌جوشید.
- همیشه فکر می‌کردم یه روز می‌رسه که این خون‌آشامای ترسو رو به من ترجیح بدی اما نه، نه تا این حد. نه انقدر حقیر.
مشتی از نفرت را در چشمانش فشرد و به سمت اسکارل چرخید.
- از همون اول ازت متنفر بودم.
 
آخرین ویرایش:
و ناگهان پیش از آن‌که لوسین به سمت اسکارل حمله‌ور شود و تلافی سال‌ها طعنه‌های او را با ریختن خونش بدهد صدایی ترکید. صدایی میان ضربه‌ی باد و شکستن استخوان.
دراکولا چنان سریع که انگار از جایی دیگر ظاهر شده در یک چشم برهم زدن گلوی لوسین را در مشت داشت و او را همان‌جا، به دیوار پشت سر کوبیده بود. سنگ، با فشاری که از دست‌های پادشاه منتقل شده بود ترک برداشت.
چشم‌های دراکولا، دیگر آن نگاه آرام و سنگی نبودند. برق مرگ در آن‌ها می‌سوخت.
- حتی یک کلمه دیگه! با دست‌های خودم به زندگیت پایان می‌دم.
فشار انگشتانش بیشتر شد. نفس لوسین در گلویش شکست. دست‌هایش تقلا نمی‌کردند.
- نمی‌ذارم اونا طعمِ خون اصیل رو بچشن.
فشار انگشتان پدر بیشتر شد. زمزمه‌ای از عمق صدایش برخاست؛ تار و خونین.
- همین حالا از فرمان اطاعت کن. و از این قصر گورت رو گم کن.
دست دراکولا شل شد. لوسین نه با ضعف که با خشمی فروخورده از دیوار پایین آمد. نگاهش دیگر نمی‌لرزید. نه از درد نه از شکست.
سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت اما نه برای نفس؛ برای فروبردن آن‌چه در گلویش مانده بود. کلمه‌ای که فریاد نشد، زخمی که التیام نداشت و نامی که دیگر فرزندِ آن تخت نبود.
پشتش را به همه کرد. صدای قدم‌هایش این‌بار سردتر از پیش در تالار پیچید. هیچ‌کس به او تعظیم نکرد. هیچ‌کس بدرقه‌اش نکرد.
نه مشاوران نه درنده‌ها نه حتی آلور که پلک‌هایش لرزیده بود اما ل*ب‌هایش ساکت مانده بودند.
دروازه‌ی سنگی با فشاری آهسته باز شد. لوسین بی‌آن‌که برگردد فقط زمزمه کرد:
- هیچ‌وقت پسرتو نشناختی! اما یه روز می‌بینی که چی ساختی.
و در پشت سرش بسته شد.
سکوتِ تالار هنوز در دیوارها مانده بود، اما صدای قدم‌های دراکولا در راهروی خلوتِ سنگ‌فرش، سنگین‌تر از همیشه بود.
مشاوران پراکنده شده بودند. درنده‌ها خاموش در تاریکی گم شده و تنها یک سایه در انتهای راهرو بی‌حرکت ایستاده بود.
آرتماسین؛ ملکه‌ی باریک‌چشمِ قصر تاریک از نژاد خالص نِراها، نواده‌ی نخستین خزنده‌زادگان تاریکی؛ زنی که خونش مار را صدا می‌زد و وقتی در خشم می‌پیچید، زبانش زهر و نگاهش گناه می‌زایید.
او و فقط او، از دراکولا فرزندی داشت. لوسین، تنها پسر آن دو، حاصل پیوندی میان پوست و زهر، تاریکی و شعله.
اما حالا پسرش رفته بود.
پادشاه ایستاد.
ل*ب گشود، بی‌مقدمه، بی‌تشریفات. صدایش زخم داشت، نه از فریاد که از خستگی:
- از من متنفر میشی می‌دونم.
مکث کرد.
- اما هیچ‌کس نباید می‌فهمید.
آرتماسین نگاهش را از پنجره برنداشت. چشم‌هایش به دوردست دوخته بود، اما تن صدایش نزدیک بود، سوزان.
- پس کتاب رو دادی به لوسین من؛ دادی که بکشنش؟ که تردش کنن؟
دراکولا نفسش را بیرون داد نه مثل خشم، نه چون پشیمانی؛ شبیه سنگی که قرن‌ها نگه داشته و حالا روی قلبش می‌لغزد.
 
آخرین ویرایش:
- نه، دادم تا خودش رو بشناسه تا به باور برسه تا بتونه زنده بمونه.
مکث کرد.
- و اگه نمی‌دادم، اسکارل اون کتاب رو ازم می‌دزدید. هم کتاب رو می‌برد هم پسرم رو.
آرتماسین برگشت. لبخندی نازک، اما سراسر زهر، گوشه‌ی ل*ب‌هایش نشست.
- و فکر کردی با ترد کردنش نجاتش دادی؟
با طعنه، با زخمی که از چشم‌هایش می‌چکید.
پادشاه به‌سویش رفت. صدایش پایین آمد. آرام. دقیق. صدایی که فقط آرتماسین آن را می‌فهمید.
- اون پسر از نسلِ دو پوست‌هاست. اسکارل می‌دونه. مشاور اول نمی‌ذاره پوست دوم بیدار بمونه. فقط یه فرصت داشتم؛ فقط یه راه، تبعیدش کنم قبل از اینکه بیان دنبالش.
سکوت میان‌شان جوشید، سنگین و متراکم.
- این تنها راه بود برای زنده موندن. برای بیدار شدن. برای اینکه خودش انتخاب کنه.
دست‌های دراکولا پایین افتادند، اما شانه‌هایش هنوز وزنی را تحمل می‌کردند.
- ازت نمی‌خوام ببخشی… ‌ فقط صبر کن. صبور باش آرتماسین. اون پسر قراره پادشاه بشه. ولی نه توی این قصر نه با این جماعت نه با خفاش‌های دروغ‌گو.
چشمان آرتماسین از اشک پر نشد اما آتش در آن لرزید.
آرتماسین گفت:
- و اگه هیچ‌وقت برنگشت چی؟ اگه توی تاریکی گم شد چی؟
دراکولا چند لحظه فقط نگاهش کرد. نه مثل پادشاه. مثل مردی تنها که حالا حتی از پادشاهی خودش هم گذشته بود.
آهسته جلو آمد. دست‌های آرتماسین را گرفت. آن را میان دستانش فشرد و روی قلب خودش گذاشت.
- اون پسر منه.
صدایش نه فرمان بود نه التماس، فقط ایمان بود، زخمی و عمیق.
- برمی‌گرده. فقط اول باید خودش رو پیدا کنه.
شب بوی آهن داشت. بوی خون مانده و خاکِ خیس.
لوسین آهسته گام برمی‌داشت، بی آن‌که برگردد.
محوطه‌ی امن قصر، جایی که روزی پناهگاه بود و حالا پشت سرش می‌سوخت، داشت آرام‌آرام در مه گم میشد.
زمانی این محدوده را می‌شناخت؛ جایی برای شکارهای شبانه، تعقیب طعمه‌های وحشی و گاهی نوشیدنِ خونِ تازه‌ی انسان‌هایی که با پای خود، تا مرزهای مرگ می‌آمدند.
اما حالا دیگر تفریح نبود. دیگر نمی‌توانست برگردد.
قانونی که تنها میشد با شمشیرِ پادشاه نقضش کرد این‌بار مهرِ اخراج با نام خودش خورده بود.
باد آرام در میان درختان می‌پیچید اما انگار فقط او را نشانه می‌رفت. شبیه نفس کسی که در تاریکی پشت گردنت می‌دمد، بی‌آن‌که سایه‌اش دیده شود.
تنها چیزی که در دست داشت همان کتاب بود. نه سنگینی‌اش را حس می‌کرد نه وزن هزاران واژه‌ی ممنوعه‌اش را.
اما چیزی در آن از خودش سنگین‌تر بود. چیزی که هنوز نفهمیده بود چه بود؛ ارثیه‌ای که نه پدرش که تقدیر به او داده بود.
چهارصد سال از عمر خون‌آشامی در رگ‌هایش جاری بود اما برای نخستین‌بار داشت زندگی را از بیرون نگاه می‌کرد؛ نه به‌عنوان شاهزاده‌ی قلعه؛ بلکه موجودی مطرود حامل کتابی که شاید تمام حقیقتِ تبعیدش را در دل داشت.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین