میگفتند شب فقط تاریکیست و سکوت، و آنچه در آن حرکت میکند یا وهم است یا خوابگردی ذهن. میگفتند خونآشامها تنها به خفاش بدل میشوند و از نور گریزاناند، تصویری در آینه ندارند و قلبی برای تپیدن. آنچه گفته شد نسلها دهان به دهان چرخید و چرخید تا روزی رسید که دیگر کسی نپرسید حقیقت چیست، چون افسانهها را آسانتر میتوان پذیرفت بهویژه اگر در دلشان ترس باشد. اما واقعیت هرگز خود را با میل عوام تطبیق نمیدهد. آنانی که از خون اصیل زاده شدند وارث نیرویی بودند که در هیچ افسانهای جایی نداشت. قدرت آنان تقلید نبود بلکه تجسمی عینی از باطنشان بود، موجوداتی زادهی درون نه از بیرون.
برخی از آنان با خشم، گرگ را درون خود بیدار میکردند و به هیئتی درمیآمدند که چشم توانِ تشخیص مرز انسان و جانور را در آن گم میکرد. برخی دیگر با نرمی خزیدند، سرد، بیصدا، با نگاهی لغزنده و مار را یافتند. و آنانی که در سکوت پرسه میزدند با تاریکی درآمیختند و خفاش را از میان سایهها به خود فراخواندند. این تبدیل، نه جادو بود نه حیله، که صورت دیگر خودشان بود، دومین پوست، دومین چهره، دومین حقیقت. اما این هدیه به همه نمیرسید. تنها فرزندان خون خالص آنانی که از ریشهای پنهان تغذیه میکردند، میتوانستند آن هیئت دوم را بیدار کنند، و آن هیئت هرگز بیهزینه نبود.
قلعهای بر فراز کوهی فراموششده، جایی که حتی باد هم از عبور میهراسد، پنهان در حجابی از مه و سکوت ایستاده است. نه بر زمین، که بر شانهی ابرها؛ نه بر صخره، که بر هراس هزاران چشمِ نادیده. هیچ نقشهای آن را نشان نمیدهد نه از آن رو که محو شده، بلکه چون از آغاز نخواسته دیده شود. دیوارهایش از سنگ نبود بلکه از تاریکی فشردهشدهای ساخته شده بود که هیچ نوری در آن نفوذ نمیکرد. سایههایی در اطراف آن حرکت میکردند بیشکل بیصدا، گویی خودِ قلعه رؤیایی بود که در خوابِ شبِ زمین، لحظهای ظاهر میشد و سپس به عمق ابر بازمیگشت.
پنجرههایی در آن برافراشته بود که به بیرون باز نمیشد بلکه به درون به خاطرات به گذشتههایی که باید مدفون میماندند اما هنوز میسوختند. برجها تا جایی بالا میرفتند که دیگر آسمان رنگ نداشت آن بالا دیگر شب و روز از هم جدا نبود، بلکه زمان ایستاده مانده بود، زل زده، خاموش. در بلندترین برج تالاری گسترده بود با سقفی از سنگ براق که مانند پوست خونیِ خشکشده میدرخشید و شعلههایی که روشن بودند اما گرمایی نمیدادند؛ نورشان تنها کاری که میکرد این بود که سایهها را بلندتر، کشیدهتر و تیزتر میساخت.
و آنجا بر تختی بیحرکت فرمانروا نشسته بود. چهرهاش آرام اما نگاهش چون تهیج دریا پیش از طوفان ساکن بود اما بیقرار. دراکولا، پادشاهِ خون اصیل آنکه نامش تا قرنها افسانه شد اما حقیقتش در هیچ افسانهای نگنجید. دستی بر دستهی تخت نهاده بود و با دستی دیگر چیزی را نگاه میداشت. کتابی با جلد سیاه، چرمی نه از حیوان که از پوست آنانی که از قانون پرسیدند.
لوسین با قدمهایی مطمئن اما سنگین وارد تالار شد. هیچ خدمتی در آن اطراف نبود تنها صدای زبانهی آتش که آهسته تنفس میکشید و نگاهی میان پدر و پسر که صدای جهان را هم خاموش کرده بود.
- خواستی منو ببینی؟
صدای لوسین شکست را در خود نداشت اما تشویش در تار و پودش پنهان بود. دراکولا نگاهش را بالا آورد نه با خشم نه با محبت، بلکه با چیزی میان این دو: با قضاوت.
- این مال توئه. اما زمانش هنوز نرسیده.
کتاب را بالا آورد. لوسین نزدیک شد نگاهش روی جلد ایستاد حس میکرد چیزی درون آن تکان میخورد، مثل جانوری که زنده است اما وانمود به مردگی میکند. دستش را جلو برد.
کتاب سنگینتر از آن بود که باید. گرفت اما حرف نزد. سکوت پردهای کشیده بود بین دو نسل، بین خون و قانون.