مقدمه:
و او همان جا مینشست، جایی در سایه چشمان آدمها، دریغ از یک نگاه، دریغ از یک لبخند.
دریغهای زندگی آنقدر در این سایه تنهایی تلمبار میشد و سنگینی میکرد، که دیگر نه تپشی در این قلب بود و نه گرمایی، تنها صدای شکسته شدنش میآمد.
آرزویش یک روز مثل دیگران رنگی شدن بود اما، این آدمهای رنگی کورتر از آنن که ببینند سایهای کنار آنها کمک میخواهد.