مگو شرط دوام دوستی دوری‌است باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می‌سازد
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
 

تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم، که میترسم

به جانت چشم زخم آید چو می‌گویند تحسینم..
 

تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم، که میترسم

به جانت چشم زخم آید چو می‌گویند تحسینم..
من که دارم در گدایی گنجِ سلطانی به دست

کِی طمع در گردشِ گردونِ دون‌پَرور کنم
 
تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی

چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو بایستادی
 
یار آنجا و من این جا ، وَه چه باشد گر فلک
یار را این جا رساند ، یا برد آنجا مرا...
 
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را

آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من
می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را
 
ای آنکه در میان دل و جان سرای توست
تو بی خبر ز جانی و جان مبتلای توست
 
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
 
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
 
عقب
بالا پایین