تو گوهر سرشکی و دردانه صفا...
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت.(شهریار.)
 
تا ظن نبری که از غمانت رستم

یا بی تو صبور گشتم و بنشستم

من شربت عشق تو چنان خوردستم

کز روز ازل تا به ابد سرمستم
 
میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست
هزار سال برآید همان نخستینی...
 
یک مدّتی ارکان بُدی، یک مدّتی حیوان بُدی،
یک مدّتی چون جان شدی؛ جانانه شو، جانانه شو

مولانا
 
وقت است چو خورشید در آیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده‌ست
 
تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون
ترحم کن، که دیگر نیست تاب تندی از خویت
 
تمام عمر چه خوش با غم تو سر کردیم
نداشت حاصلی اما مگر ضرر کردیم!
 
مس*ت عشقم، روز و شب، ناخورده می، نادیده کام
خلق پندارند مستی از می و جامست و بس
 
سر به سر طومار زلفت شرح احوال من است
مو به مو فهمیده‌ام این مصرع پیچیده را‌
 
سر به سر طومار زلفت شرح احوال من است
مو به مو فهمیده‌ام این مصرع پیچیده را‌
ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را

این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را
 
عقب
بالا پایین