مگو شرط دوام دوستی دوری‌است باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می‌سازد
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
 

تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم، که میترسم

به جانت چشم زخم آید چو می‌گویند تحسینم..
من که دارم در گدایی گنجِ سلطانی به دست

کِی طمع در گردشِ گردونِ دون‌پَرور کنم
 
تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی

چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو بایستادی
 
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را

آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من
می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را
 
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
 
عقب
بالا پایین