در جوانـی حاصل عمـــرم به نادانی گذشت

آنچه باقی بود آن هم در پشیمانی گذشت
 
تو را " جانم " صدا کردم ولیکن برتر از جانی
مگر جان بی تو می ماند
در این تندیس انسانی
 
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت در قفس بودم، رهایم کرد و رفت
 
تا دستِ هیچ‌کس نرسد تا ابد به من
می‌خواستم که گم بشوم در حصارِ تو
 
تدبیر کنم هر ‌شب تا دل ز تو بر‌گیرم
چون روز بر‌آرد سر ، مهرِ تو ز‌ سر گیرم
 
ما زِ یاران چَشمِ یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
 
من شاخه ی خشکم تو بیا برگ و برم ده با زمزمه ی عاطفه هایت ثمرم ده
 
هر چند دلارامِ مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز منِ خسته جدا نیست
 
عقب
بالا پایین