تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصالهر چند دلارامِ مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز منِ خسته جدا نیست
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصالهر چند دلارامِ مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز منِ خسته جدا نیست
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدندنمیدانم نهان از من چه نیکی کردهای با دل؟
که چون غافل شوم از او دوان سوی تو میآيد...
دارد تمام عشق من از دست می روددوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
نه آرامشت را به چشمى وابسته کنای که نزدیکتر از جانی و پنهان ز نگه
هجرِ تو خوشترم آید ز وصالِ دگران