در حال ویرایش رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

-‌‌ نمی‌فهمم چرا یا چطور؟!
سپس انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، دفترچه را روبه روی لنز دوربین گرفت و چند نمودار را نشون داد و گفت:
-‌‌ موردی بود که هیچ‌جا ثبت نشده. این اتفاق درست در آخرین ساعت‌های چرخه‌ی رشد برای هزارپای ماده افتاد، به‌نظر می‌رسه هزارپای مادر، بعد از رهاسازی لاروها، خودش رو به ترکیبی از آنزیم‌ها و مواد تغذیه‌ای تبدیل کرد.
آدام با تعجب پرسید:
-‌ صبر کن، چی؟ یعنی خودش رو خوراک بچه‌هاش کرد؟
آرورا تصویر را نگه‌داشت، تصویر روی چهره‌ی ملتهب آلیشیا ثابت ماند.
الیاس با صدای آهسته در جواب آدام گفت:
-‌ رفتاری شبیه به مرگ زایشی، بعضی گونه‌ها چنین کاری می‌کنن.
آرورا با صدای مکانیکی‌اش به میان آمد:
این پدیده، به‌نوعی شبیه رفتاری‌ست که در زیست‌شناسی به آن زایش تک‌باره یا "سمِلپاریتی" می‌گویند؛ یعنی ارگانیسم فقط یک‌بار تولیدمثل می‌کند و بلافاصله بعد از آن، می‌میرد. مانند بعضی هشت‌پاها یا حشرات….
آدام با نگاهی متعجب گفت:
-‌ خب چرا یه موجود زنده باید خودش رو نابود کنه، اون هم با اراده‌ی خودش؟!
تصویر آلیشیا ادامه پیدا کرد. صدایش حالا جدی‌تر بود. نفس عمیقی کشید، دفترچه را روی میز کوبید و گفت:
-‌ اما این‌جا کاملاً آگاهانه بود. نه فقط یک فرایند بیولوژیکی؛ انگار مادر خودش رو آگاهانه به منبع تغذیه‌ی فرزندانش تبدیل کرد.
ناگهان نگاه آلیشا برقی زد و روی صورتش لبخندی محو نقش بست و ادامه داد:
- این صحنه ضبط نشده. اما اگه این الگو در چرخه‌ی بعدی هم تکرار بشه، امیدوارم که بتونیم مسیر ژنتیکی مشابهی رو در سلول‌های انسانی بررسی کنیم.
آدام خشکش زد، دور دهانش را پاک کرد و گفت:
-‌ صبر کن؛ می‌خواست این و روی آدم‌ها امتحان کنه؟!
الیاس زیر ل*ب انگار که هیچ چیز تازه یا عجیبی نشنیده گفت:
-‌ شاید به امید این‌که یه نسل حاضر باشه برای نسل بعدش بمیره. مادرم آدم عجیبی بود.
الیوت با حرکت دست‌هایش چیزی گفت و آرورا آن را به آرامی ترجمه کرد:
-‌ یا برای محافظت از یک نفر.
 
آخرین ویرایش:
آدام از جمع فاصله گرفت. احساس می‌کرد که حجم هوای اتاق، ناگهان برایش سنگین شده است. به یکی از سکوهای فلزی تکیه داد و خنجرش را بیرون کشید و شروع کرد با نوک آن، بی‌هدف روی سطح سرد فلز ضربه زدن، سپس با صدایی سنگین‌تر از هوای درون اتاق گفت:
-‌ دیگه چرا باید این پیام‌های مضحک رو گوش بدیم؟ واضحه که هرچی سر ما و آیریس اومده، زیر سر مادرته!
الیاس چشم‌هایش را از هولوگرام مادر برنداشت، انگار می‌ترسید با پلک زدن، تصویرش برای همیشه محو شود. سایه‌ی درد در عمق نگاهش موج می‌زد، وقتی صدا از گلویش بیرون آمد، سرد و صیقلی بود:
-‌ ما باید همه‌ی پیام‌ها رو با دقت بررسی کنیم، اونها می‌تونن سرنخ‌های مهمی باشن.
سپس لحظه‌ای کوتاه با جدیت همه را از نظر گذراند و نگاهش روی آدام ثابت شد و با صدایی محکم گفت:
-‌ اگه آلیشیا این اطلاعات رو پنهان کرده، دلیل محکمی داشته. شاید کسی نمی‌خواسته این تحقیقات ادامه پیدا کنه. احتمالاً کسی بوده که تونسته همه‌ی معاملات رو بهم بریزه. نباید اینقدر زود قضاوت کنیم، این چیزی که باعث شده من الان اینجا باشم. حقیقت…‌.
آدام خنجرش را درون قلافش برد و با لحنی متاثر گفت:
-‌ آرورا پیام بعدی رو پخش کن.
در همین لحظه، صدای خنثی آرورا فضای میان‌شان را پُرکرد:
-‌ دریافت تأییدیه. پخش پیام بعدی، آغاز می‌شود.
خشخشی مختصر فضای آزمایشگاه را در برگرفت. شبیه اتصال ناموفق کابل صدا به پورت‌های کامپیوتر و بعد صدای تقی بلند از بلندگوها گوش‌هایشان را آزرد و تصویر آلیشیا در اتاقی ایزوله پدیدار شد.

[پیام ۰۰۷۱ – تاریخ: ۲۵/۰۶/۲۰۴۲]
نور آبی ملایمی روی گونه‌هایش نشسته بود. پشت سرش، دستگاهی شبیه انکوباتور دیده میشد؛ درونش، موجودی کوچک با حرکت‌های کند در مایعی شفاف و بی‌رنگ تکان می‌خورد. نور سبز کمرنگی از داخل محفظه ساطع میشد؛ گویی جنینی در حال شکل‌گیری بود.
آلیشیا با صدایی لرزان و خسته اما هیجان‌زده گفت:
-‌ همه چیز طبق برنامه‌ست. امروز اولین فعالیت‌های عصبی ثبت شد. جان عزیزم، می‌دونم این تصمیم برات سنگینه؛ اما امیدوارم درک کنی که چرا این مسیر رو انتخاب کردم. بقای انسانیت به این آزمایش‌ها وابسته‌ست.
بی‌توجه به دوربین، از کادر خارج شد. با این حال، صدای ضعیفی از مکالمه‌اش در پس‌زمینه شنیده میشد.
 
آخرین ویرایش:
الیوت که تا آن لحظه بی‌حرکت بود، آهسته انگشت کوچک خود را بلند کرد و ابتدا به صفحه نمایش اشاره کرد. سپس، با چشمانی خیره ضربه‌ای آرام به شقیقه‌اش زد؛ اشاره‌ای که برای الیاس کاملاً قابل فهم بود. «من این لحظه رو به یاد دارم.»
الیاس به آرامی نگاهش را از الیوت برگرداند و با دقت به صفحه‌ی مانیتور دوخت، نور خاکستری رنگ آن صورتش را روشن کرده بود. صدای خش‌خش نامنظمی آمد و دوربین با یک ضربه‌ی ناگهانی جابه‌جا شد، انگار کسی آن را لم*س کرده یا به آن برخورده باشد.
صدای آلیشیا حالا واضح‌تر و کمی عجولانه‌تر بود، گویی می‌خواست قبل از این‌که فرصت از دست برود، اطلاعات مهم را ثبت کند:
-‌ توآلای الیوت، در حال تحلیل لایه‌های نورونی‌ست. تمرکز فوق‌العاده‌ش روی ارتباطات آینه‌ای واقعاً باعث جهش در مدل‌سازی‌ شده. اون بااستعداد‌ترین دانشجویی که تاحالا داشتم، وقتی برای این کار داوطلب شد، نمی‌خواستم قبول کنم. ولی ای کاش این پروژه، براش دردسری درست نکنه!
دوربین روی محفظه‌ای شیشه‌ای ثابت شد. نور ملایم محیط، آن را تبدیل به چیزی شبیه رحم شیشه‌ای کرده بود؛ با رگه‌هایی از مایع که به آرامی در آن حرکت می‌کردند.
آلیشیا با شوقی تازه ادامه داد:
-‌ داریم وارد فاز دگردیسی مورفوژنتیک می‌شیم. شاید بتونیم مسیر تغذیه‌ی درون‌رحمی رو طوری بازطراحی کنیم که نسل جدید، با ویژگی‌های ژنتیکی سازگارتر به دنیا بیان.
تصویر ایستاد، اما آن نور سبز همچنان درخشان ماند، این بیشتر شبیه یک هشدار بود.
آدام دوباره با تعجب پرسید:
-‌ یکی بگه این «فاز دگردیسی مورفوژنیک» دیگه یعنی چی؟ واسه همین، این همه موجود عظیم و عجیب‌ روی زمین ظاهر شدن؟
الیاس با نگاهی کوتاه به او گفت:
-‌ یعنی بدن اولیه‌ی موجودات، قبل از این‌که به شکل نهایی دربیان، دچار یه تغییر اساسی میشه. مثل دگردیسی کرم‌ابریشم، فقط اینجا داریم درباره‌ی بازطراحی ژنتیکی انسان حرف می‌زنیم.
آدام پوزخندی زد.
-‌ آره دیگه، معلومه! یه جور بچه سوپرمن... با طراحی مخصوص. شبیه ابرقهرمان‌های سفارشی.

[پیام ۰۰۷۲ – تاریخ: ۱/۱۰/۲۰۴۲]
تصویر آلیشیا در کادر ظاهر شد. موهای بلوند طلایی‌اش که نیمی از آن‌ها را با کلیپسی آریه جمع کرده بود، آشفته و چند تار موی سرکش روی پیشانی‌اش ریخته بودند. ردی از عرق روی شقیقه‌اش برق می‌زد و ابروهایش کمی در هم گره خورده بودند، گویی در حال سنجیدن چیزی بود. دستش با حرکتی سریع و اما مردد، انگار که از چیزی مطمئن نبود، به‌سمت لنز رفت.
-‌ آرورا، ضبط رو شروع کردی؟
-‌ بله آلیشیا. همه چیز در حال ضبط است.
آلیشیا لحظه‌ای کوتاه مکث کرد، نفس عمیقی کشید و با شتابی کنترل‌نشده، دستش را روی روپوش سفید آزمایشگاهی که انگار به‌تازگی و با عجله به تن کرده بود، کشید. تلاشی آشکار برای صاف کردن آن، اما همچنان چروک‌های ناشی از پوشیدن شتاب‌زده‌اش نمایان بودند.
 
آخرین ویرایش:
نگاه مستقیش با عمقی تاریک و متفکر به لنز خیره مانده بود. شانه‌هایش مثل همیشه صاف ایستاده بودند که نشانه‌ی حفظ وقار و افتادگی‌اش بود. با افتخار ادامه داد:
-‌ بالاخره بعد از چند ماه، تونستم یه قرار ملاقات حضوری با کلاوس ترتیب بدم.
لبخند نصفه‌نیمه‌ای گوشه‌ی لبش جان‌گرفت. با دست راستش آستین دست دیگرش را که تا داده بود را پایین کشید و مرتبش کرد.
-‌ خوشبختانه یا متأسفانه، بالاخره تصمیم گرفتن… یا شاید هم مجبور شدن که به نظریاتم، گوش بدن.
یقه‌‌ی پیراهن مشکی رنگش را با دقت روی یقه‌ی روپوش سفیدش، کشید و آن را مرتب کرد که شاید تلاشی به‌ظاهر موفق، برای نظم بخشیدن به ظاهر آشفته و بی‌سامانش بود.
چشم‌هایش برای لحظه‌ای به پایین افتاد. چند قاب عکس که روی میزش با وسواس چیده‌ شده بودند را از نظر گذراند، گویی در میان انبوهی از خاطرات جستجو می‌کرد:
-‌ حالا آیریس سه ماهشه. وقتی به خنده‌ها و شیطنت‌هاش نگاه می‌کنم، حس می‌کنم که اون یه معجزه‌ست. باورم نمیشه…‌‌.
نفس عمیقی کشید. پلک‌هایش لرزیدند، اما خودش را جمع و جور کرد.
-‌ هفت یا هشت ماه پیش، درون انکوباتور سخت جنگید؛ اما حالا همه‌چیز کم‌کم به حالت نرمال برگشته. ضربان قلب، متابولیسم، حتی زمان‌بندی خواب و بیداری و سرعت رشدش، درست مثل یه بچه‌است!
به‌سمت میز چرخید، چند برگه را بدون تمرکز ورق زد و گفت:
- جان میگه دارم از حد می‌گذرم.
نگاه خیره‌اش مضطرب به گوشه‌ی اتاق کشیده شد، انگار صدایی از بیرون شنیده باشد.
-‌ اون میگه این کار دیوونه‌بازیه، که یه مادر بیشتر باید به دخترش فکر کنه تا به لاروهای توی آزمایشگاه…‌.
برای لحظه‌ای مکث کرد و چند نفس کوتاه کشید و دستش را به پیشانی‌اش فشرد:
-‌ ولی من نمی‌تونم ساکت بمونم. نمی‌تونم!
سپس در حالی که کوله‌پشتی پر از پوشه‌های فشرده و لپ‌تاپش را محکم در دست گرفته بود، مستقیم به لنز دوربین خیره شد:
-‌ اگه من اشتباه نکنم... اگه این جهش‌هایی که داریم می‌بینیم ادامه پیدا کنه و ما هیچ کاری نکنیم، شاید خیلی زود دیگه راه برگشتی نمونده باشه. چند سال یا حتی چند ماه بعد... یه همه‌گیری می‌تونه همه‌چیز رو برای بشریت تموم کنه.
صدایش پایین آمد، مثل زمزمه‌ای که از اعماق چاهی تاریک برمی‌خیزد:
-‌ جان… من انتخاب دیگه‌ای نداشتم. باور کن، هیچ راه دیگه‌ای نبود. کرِیوس برای مقابله با یه فاجعه‌ی همگانی ساخته نشده بود. فقط چندتا محفظه‌ی سرمای مسخره. چند روز قرار بود دووم بیاره؟ اون قرار تا چند وقت جواب‌گو باشه؟ چند ساعت؟ بعدش چی؟ هیچی… همه‌چیز از کنترل خارج میشد.
پس از مکثی کوتاه، آخرین جمله‌اش را محکم‌تر بیان کرد:
-‌ می‌دونی این کار از ریشه مشکل داره….

****
پس از پایان ویدئو سکوتی سنگین فضای آزمایشگاه را فلج کرد. حتی صدای نفس‌کشیدن هم به گوش نمی‌رسید. تنها نور سبز-آبیِ هولوگرامِ آلیشیا در مرکز اتاق می‌لرزید؛ تصویرِ چهره‌ی بی‌جانش، حالا به طرز دردناکی واضح‌تر شده بود. انگار که حالا او مرگ را با خودش به آن‌جا آورده بود.
 
آدام مثل مجسمه‌ای یخ‌زده برسرجایش میخ‌کوب شده بود. تمام آن خشم و بدگمانی حالا جایش را به نوعی فلج ذهنی داده بود. انگشتانش به‌طور غریزی دور دسته‌ی خنجر گره خورده بودند و مفاصلش چنان فشاری تحمل می‌کردند که تا مرز سفید شدن پوست و برآمدن رگ‌های کبودش، رفته بود. گویی تنها چیزی که مانع از فروپاشی کاملش از درون میشد، همان فشار فیزیکی بود. چشم‌هایش به نقطه‌ای نامعلوم روی زمین دوخته شده بود، اما نگاهش تهی بود. این سکوت از هر فریادی گویاتر بود. او هرگز نمی‌خواست باور کند که آیریس آن دختر خارق‌العاده بازیچه‌ی این دنیای مصنوعی شده باشد.
الیاس، دقیقاً مقابل هولوگرام ایستاد. چشم‌هایش آن‌قدر گشاد شده بودند که سفیدی دور مردمک‌هایش کاملاً به چشم می‌آمد. رنگ از صورتش پریده بود، به‌گونه‌ای که حتی در نور آبی هولوگرام هم، پریدگی‌اش آشکار بود. هر کلمه از پیام مادرش، مثل شوک الکتریکی به مغزش اصابت کرده بود. قلبش به شدت می‌کوبید و نفسش به شماره افتاده بود. حالا که قطعات پازل سرِ جایشان نشسته بودند، تلخی حقیقت در دهانش، مثل اسید گلویش را می‌سوزاند. ل*ب‌هایش به‌آرامی تکان خوردند:
- نسل جدید... با ژنتیک سازگارتر؟ پس واقعاً آیریس یکی از پروژه‌های انسانی مادر بوده.
هولوگرام درخشید، با لحنی نرم و مادرانه الیاس را خطاب قرار داد:
-‌ اون هنوز خواهرته عزیزم.
آدام و الیوت با بهت به هلوگرام خیره شدند و الیاس بدون آن که سرش را بلند کند، با صدایی خشکیده از درد و غم گفت:
-‌ چرا هیچ‌وقت راجع‌به قدرت‌های این دختر، چیزی به من نگفتی؟!
لبخندی محو روی ل*ب‌های آلیشیا نقش بست:
-‌ هرسوالی ذهنت رو مشغول کرده، بپرس‌. من به همه‌شون پاسخ میدم.
الیاس که انگار تازه به یاد آورده بود با یک تصویر از پیش برنامه‌ریزی‌شده حرف می‌زند نه روح مادرش، لبخند تلخی زد. چشم‌هایش را بست و با صدای سردتر از نگاه بی‌جان آلیشیا گفت:
-‌ آرورا، پرسیدن سوال‌ها، محدودیت خاصی دارن؟
چشم‌های آرورا در تاریکی برق زد. صدایش در تضاد کامل با لطافت مادرانه‌ی آلیشیا بود:
-‌ بله. لطفاً پیش از هرسوال، کلمه‌ی کلیدی «پرسش» را ذکر کنید و در هر نوبت تنها یک سوال یا پرسش، مجاز است.
الیاس نگاهش را به تصویر مادر دوخت. بی‌مقدمه، آرام و بریده گفت:
-‌ پرسش… کلاوس کیه؟
 
آخرین ویرایش:
چشم‌های هولوگرامی آلیشیا به آرامی باز و بسته شد. تن صدایش کمی پایین‌تر و لحنش جدی‌تر شده بود:
-‌ کلاوس در اصل یه شخص نبود، بلکه یک سازمان بود با ساختاری پیچیده و بی‌رحم که خودش رو پشت نقابِ حمایت پنهان کرده بود. نمایندگانش مثل نجات‌دهنده‌ها وارد می‌شدن، اما فقط در صورتی اجازه پیشرفت تحقیقات رو به دانشمند‌ها می‌دادن که همه‌چیز طبق خواسته‌ی اون‌ها پیش بره.
الیاس بلافاصله پرسید:
-‌ یعنی بهشون پول می‌دادن؟
وقتی آلیشیا پاسخی نداد. او خواست دوباره سوالش را بپرسد، اما آدام بی‌صبرانه وسط حرفش پرید و گفت:
-‌‌ پرسش؛ آیریس هم می‌دونه؟ این‌که... یه پروژه‌ی انسانی بوده؟ یه آزمایش؟
آلیشیا برای لحظه‌ای مکث کرد. به‌سختی میشد گفت تصویرش واقعی است یا نه؛ اما در آن لحظه، چیزی شبیه به شرمندگی در صورتش نقش بست. چشم‌هایش را به‌آرامی به آدام دوخت که چهره‌‌اش از خشم کاملاً سرخ شده بود.
-‌ آیریس بارها تلاش کرد که وارد این سیستم بشه. مجبور بودم محافظش باشم، مخصوصاً از حقیقت… .
صدای آلیشیا شکست و نگاهش به سمت الیاس برگشت، حالا دیگر فقط با الیاس حرف می‌زد:
-‌ من انتخاب کردم که تو ندونی، چون تو تنها کسی بودی که می‌تونست به اون انسان بودن رو یاد بده، نه ابزار بودن رو... .
تصویر هولوگرام کمی لرزید. انگار خودِ آلیشیا هم زیر بار این اعتراف، درحال فروپاشی بود.
-‌ اون بچه، باید عشق رو تجربه می‌کرد. اون فقط به کمی دلگرمی نیاز داشت تا پرورش پیدا کنه؛ نه دستورهای احمقانه و ماموریت‌های الکی. کلاوس می‌خواست ازش یه ماشین جنگی بسازه.
چشم‌های الیاس با شنیدن این حرف‌ها کاملاً تَر شده بودند. حق با آلیشیا بود، آیریس لیاقت این را داشت که یکی فقط خودش را ببیند و همان‌طور که هست دوستش داشته باشد، نه به خاطر قدرت‌های فوق‌بشری، جالب بود که برخلاف تصور آلیشیا، الیاس این حق را برای خودش نمی‌دید و خب این افتخار حالا فقط برای آدام بود.
حلقه‌های درشت اشک از او تصویری لرزان ساخته بود و الیاس درست در لبه‌ی فروپاشی قرار داشت؛ پلکی زد، نفس عمیقی کشید و خودش را جمع‌وجور کرد.
با صدایی کمی خش‌دار اما محکم گفت:
-‌ پرسش. بیشتر راجع‌به کلاوس بهم بگو… .
چهره‌ی آلیشیا، یک‌باره از لطافت مادرانه فاصله گرفت. متفکر شد، محکم و جدی. دست‌هایش را درون جیب‌های رو پوش سفید آزمایشگاهیاش فرو برد و گفت:
-‌ فعالیت کلاوس زیر نظر سه ارگان اصلی شکل گرفت. شرکت‌های داروسازی مثل واید و استون، سازمان‌های تحقیقاتی فوق‌پیشرفته‌ی دولتی و حتی نظامی... و از همه مهم‌تر، نهادهای خیریه و بشردوستانه.
مکثی کرد و ادامه داد:
-‌ اسم "کلاوس" رو انتخاب کردن چون پوششی بی‌نقص بود. اسمش به بطن جامعه نزدیک بود، مردم باهاش احساس امنیت می‌کردن.
 
لبی‌تر کرد و ادامه داد:
-‌ ریشه‌ی کلمه‌ی کلاوس از نام نیکولاس فردی جسور و البته، نادان و جاهل گرفته شده بود.
هلوگرام از جای خودش حرکتی کرد و قدمی زد و گفت:
-‌ همه‌ی این سال‌ها، خودش رو برای مردم یه قهرمان نشون داد. حتی یه سکه نقره‌ای هم درست کرده بود که روش عکس یه دست بود، انگار داشت گل تعارف می‌کرد. ولی راستش همون دست، مردم بیچاره رو می‌کشوند طرف آزمایشگاه‌های مرگش….
سپس خنده‌ی کوتاه و زهرداری سرداد و گفت:
-‌ نیکولاسِ احمق… فکر می‌کرد جاودانگی یعنی تا ابد زنده موندن، هیچ‌وقت نفهمید که این جاودانگیِ پوشالی فقط یه عذاب بی‌انتهاست!
لحظه‌ای مکث کرد. سپس درحالی که صدایش می‌لرزید، گفت:
-‌ به نظر من... اون فقط یه چهره بود. یه ویترین دروغین.
آدام میان حرف آلیشیا آمد و بدون فکر کردن گفت:
-‌ فکر کنم منظورش از نیکولاس، همون ماروکروکه!
الیاس به طرفش چرخید، ابروهایش درهم‌رفته بودند:
-‌ اون الان کجاست؟
آدام مثل کسی که نمی‌داند از کجا شروع کند، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
-‌ آیریس یه سال پیش دخلش رو آورد.
الیاس پلکی زد. چیزی در صورتش یخ زد و با ناباوری پرسید:
-‌ آیریس… چی کار کرد؟
در همان لحظه، الیوت با حرکات دستش اشاره کرد و آدام کلمه به کلمه‌ی آن را ترجمه کرد:
- بعد از اون همه‌گیریِ کوفتی… ماروکروک سال‌ها الیوت رو مثل یه وسیله نگه داشت؛ اما چون اون زبون نداشته و صداش درنمی‌اومده. آخرش هم مثل بقیه توی سیاه‌چال نگهش داشته. تا این‌که با کمک دکتر واید از اون جهنم درمیاد.
الیاس با حالتی منتظر اخمی درهم کشید و گفت:
-‌ خب بعدش چی شد؟
آدام که حسابی کلافه و خسته بود. کف دو تا دستش را روی صورتش کشید. نه برای این‌که برایش مهم نباشد، ولی فکر می‌کرد چیزی که می‌داند و گفتنش، آن‌قدرها هم ضروری و با اهمیت نیست:
- راستش، من الیوت رو واسه جوناس بردم. یه جور زد و بند بود. بعدش با آیریس آشنا شدم؛ اون خیلی زود ما رو از سلطه‌ی ماروکروک نجات داد. الانم که این‌جاییم. دیگه همین.
 
آخرین ویرایش:
الیاس نگاهش را به آرامی از آدام گرفت و به تصویر نیمه‌شفاف مادرش روی هولوگرام خیره ماند. نور سرد دستگاه، خطوط محو چهره‌ی آلیشیا را روی دیوار انداخته بود؛ لرزان، درست مثل ایمانی که درون او در حال فروپاشی بود. ناخن‌هایش بی‌صدا در کف دستش فرو رفتند. انگار بدنش زودتر از ذهنش فهمیده بود که تعادل همه‌چیز به‌هم ریخته. افکارش مبهم و گنگ در سرش می‌چرخیدند؛ گویی این حقیقت آرام‌آرام، اما بی‌رحمانه، زیر پایش را خالی کرده بود.
آب دهانش را با سختی قورت داد. سیبک گلویش بالا و پایین رفت و صدایش بیشتر شبیه به یک نجوا در فضا پیچید:
-‌ نه، آلیشیا... اون هیولا نبود. اون... همیشه به فکر بقای بشریت بود. آیریس اون نمی‌تونه کسی رو کشته باشه. حتی کشته شدن بردلی به خاطر ملکه‌ی آنتروپی بود. حق با پدر بود آلیشیا نباید چیزی به کلاوس می‌گفت!
بخشی از ذهنش هنوز دنبال یک خطا می‌گشت، یک سوتفاهم. شاید گزارشی اشتباه خوانده شده، شاید چیزی از قلم افتاده بود. اما نه؛ واقعیت درست مقابل چشمش ایستاده بود، مثل سیلی سردی که به صورت باورهایش برخورد و سوزن‌سوزن میشد.

[پیام ۰۰۷۳ – تاریخ: ۱/۲/۲۰۴۵]
نور نئون‌های آبی و سبز از لابه‌لای ردیف تجهیزات پزشکی سوسو می‌زد. مِه رقیقی ناشی از بخار نیتروژن، کف اتاق را پوشانده بود. چند نمایشگر بزرگ در دیوار پشتی، با خطوط کُدهایی که بی‌وقفه از بالا به پایین می‌لغزیدند؛ سمت چپ صورت آلیشیا را روشن می‌کردند. سمت راست نیم‌رخ او به قاب دوربین نزدیک بود. لباس محافظ سفیدی با لکه‌های صورتی درشت، پوشیده بود و موهایش را دور مدادی چوبی، پیچیده بود. چشم‌هایش هرثانیه به پایین کشیده میشد و دوباره با خیالی مطمئن به سمت مانیتور روبه‌رویش نگاهی می‌انداخت و مشغول نوت برداری و خواندن بود، اطرافش پرشده بود از کتاب‌های قطور پزشکی و دستورالعمل‌های زیستی؛ صدایش شفاف، اما سنگین و خسته بود، همراه با نوعی قطعیت غریب که تا پیش از آن، در چهره‌اش هویدا نبود:
-‌ از وقتی اسناد پروژه‌ی کلاوس رو بررسی کردم، فهمیدم یه تفاوت اساسی با پروژه‌ی احیای زیستی NRDC دارن.
مکثی کرد و عینکش را رو به صورتش نزدیک کرد و متنی را نوشت و دوباره از چشمش دور کرد و گفت:
-‌ اون‌ها دنبال نجات بشریت نبودن. فقط می‌خواستن یه عده‌ی خاص رو گلچین کنن. دقیقا مشابه اهداف کریوس، با این تفاوت که حالا می‌تونن پول بیشتری به جیب بزنن. که فقط آدم‌های سرشناس، همون‌هایی که امروز عرصه‌ی قدرت رو در دست دارن، حق زندگی داشته باشن. بقیه؟
پوزخند تلخی زد و گفت:
-‌ به سادگی حذف می‌شن.
صدای ناله‌ی آرام کودکی، شاید در خواب، باعث شد آلیشیا لحظه‌ای کوتاه سکوت کند. نگاهی به پایین انداخت، اضطراب در عمق چشم‌هایش جان گرفت و صدایش را پایین‌تر آورد:
- دیگه… نمی‌تونم باهاشون همکاری کنم. اهدافمون زمین تا آسمون فرق می‌کنه. از دیروز هم تهدیدهاشون شروع شده. اون‌ها می‌خوان که به پروژه برگردم. می‌خوان تحقیقات ۲۵ سالم رو بدزدن. تحقیقاتی که به تنهایی به‌دست آوردم.
در پس‌زمینه، یکی از نمایشگرها خاموش شد و روشنایی اتاق کمی فروکش کرد. فضای اطرافش ساکت و آروم به‌نظر می‌رسید. آلیشیا حالا کمی به سمت دوربین برگشته بود و برای لحظه‌ای مکث کرد. بعد با صدایی زمزمه‌وار، اما پر از درد ادامه داد:
- حالا نه‌تنها می‌خوان آیریس رو به یه ماشین جنگی تبدیل کنن که می‌خوان بااستفاده از اون و این پروژه جهان رو به سلطه‌ی خودشون درارن؛ ولی اونا هیچ درکی از مادر بودن ندارن... هیچ تصوری از اینکه این بچه، یه ابزار نیست؛ ندارن.
چشم‌هایش آرام، اما مصمم خیره به قاب ماند:
- هدف من، یه چیز دیگه‌ست. حالا که با گرم شدن زمین و خشکسالی نمی‌شه مبارزه کرد و حتی همه‌گیری برای چند‌سال آینده اجتناب ناپذیر شده، من به‌دنبال تولد دوباره‌ی بشریت هستم، نسلی باهوش‌تر، سازگارتر و شاید... انسان‌تر.
صدایش در جمله‌ی آخر لرزشی نداشت. نه ترس، نه تردید. فقط یقین. نفسش را بیرون داد، نگاهی کوتاه به جایی پشت دوربین انداخت و زمزمه‌وار، جمله‌ی آخرش را گفت:
- و من حاضرم برای این هدف، جونم رو هم بدم…‌.
تصویر روی صورت آلیشیا فریز شد. سکوتی سنگین و کش‌دار، فضا را پر کرد. پایین تصویر، کدی قرمز مدام چشمک می‌زد:
[REC: 00.07.03 | 23:38:54]•
 
آخرین ویرایش:
الیاس چشمانش را بست، گویی می‌خواست تصویری از دنیایی که برایش غیرقابل تحمل شده بود را از دیدگانش پاک کند. سرش به آهستگی پایین افتاد، چانه‌اش تقریباً به سینه‌اش چسبید. انگار این بار او، کودکی خسته بود که در برابر واقعیتی بزرگ‌تر و تلخ‌تر، با بیم و اضطراب سر خم کرده بود.
آدام در میان مه غلیظ بهت و سردرگمی، با صدایی که میان خشم و درماندگی معلق بود، پرسید:
-‌ چی شد؟ چرا متوقف شد؟
آرورا با صدایی خشک و مکانیکی که خالی از هرگونه حسی بود، پاسخ داد:
-‌ این پیام ناقص است. این ارور نشان‌دهنده‌ی حذف داده‌ها از سرورهای اصلی است.
آنگاه الیاس با تعجبی که رشته‌هایی از نور امید را در خود داشت، رو به آرورا کرد و پرسید:
-‌ گفتی یه پیام دیگه هم هست… ۰۰۷۴؛ اون رو پخش کن.
آرورا با مکثی کوتاه، گویی در حال سنجش فرمان و توانایی‌هایش بود، گفت:
-‌ این پیام به صورت خودکار ضبط شده و طول می‌کشه تا روی سرورهای موجود پردازش بشه.
در آن لحظه، صدای خش‌خشِ تیزِ بی‌سیم، مانند نعره‌ای از ورای تاریکی، سکوت دل‌مُرده‌ی رصدخانه را در هم شکست. جوناس از آن سوی خط، با نفس‌هایی کوتاه و بریده صحبت می‌کرد، گویی در زیر آوارهای گورستانی متروک و خشن، توام با درد و هشدار بود:
-‌ جوناس، هستم. پناهگاه… دیگه امن نیست. ما زمین خوردیم. هرچه سریع‌تر، از این گورستانِ حلبی فاصله بگیرین.
کلمات جوناس با لهجه‌ای غلیظ ادا میشد، انگار که هر واژه در گلویش، به خونابه‌ای آغشته می‌گشت. چنان خِس‌خِس می‌کرد که گویی زبانش به کامش چسبیده باشد. صدایش لرزان و نامفهوم در فضای رصدخانه، طنین انداخت.
دکتر الیوت که تا آن موقع آرام و صبورانه ایستاده بود، ناگهان چهره‌اش به کبودی نشست، گویی خون در رگ‌هایش یخ بسته بود. دست‌هایش لرزشی غیرارادی و خفیف پیدا کرده بود؛ دستش را دراز کرد و سعی کرد چیزی را بگیرد که وجود نداشت. سپس پاهایش پیش از آن‌که مغزش فرمان دهد، به حرکت درآمد و بدنش به سمت در رصدخانه کشیده شد؛ حرکتش بدون کنترل و کاملاً غریزی بود.
چشم‌های آدام، شوک‌زده و توخالی، میان الیوتِ در حال دویدن و الیاسِ سنگین‌تر از کوه، رفت و برگشت. سرانجام با حرکتی ناموزون و جسمی که دیگر فرمانبردار عقل نبود، به دنبال الیوت دوید، بی‌سیم را چون نفسِ واپسین به لبانش چسباند و گفت:
-‌ داریم میایم، دووم بیار… .
جوناس، با سرفه‌ای خونین که از اعماق سینه‌اش برمی‌خاست، فریاد برآورد:
-‌ نه! اصلاً نمی‌فهمی آدام… دوماتیتا…!
«تُق!» صدای شلیک گلوله، خشک و مهیب، چون ضربه‌ی مرگ‌بار داس بر ساقه‌های زمان فرود آمد و کلامش را درید. سکوتِ پس از آن، سکوتِ مرگ بود؛ امواج صوتی که چون تندبادی کوبنده، هوا را در هم شکسته بودند دیگر هیچ بازتابی نداشتند.

4.ساخته شده ذهن نویسنده، به معنی رهام کنین، بیخیالم بشین، دنبالم نیاید.
 
آخرین ویرایش:
صدای شلیک، با سرانجامی بی‌بازگشت، چون پژواکی منحوس در ذهن الیاس می‌پیچید. شانه‌هایش افتاده و بی‌جان بودند؛ سرش بین دو کتف گودرفته‌اش پنهان شده بود، گویی دیگر سری برای بلند کردن ندارد. دست‌هایش بی‌هدف کنار بدنش آویزان بودند؛ درست مانند عروسکی مفصلی که بندهایش را بریده باشند. نگاه ماتزده‌اش به جایی روی زمین گیر افتاده بود. سرش پر بود از صداهای بی‌معنی، خُرده‌پرسش‌هایی که بی‌دعوت، مانند سوزن‌های تیز، یکی‌یکی در جمجمه‌اش فرو می‌رفتند. آیا اصلاً درتمام این سال‌ها هیچ‌وقت چیزی را تحت کنترل داشته؟ یعنی این آشوب، یا حتی مرگ احتمالی جوناس، کار والتر و گریدی بوده؟ اگر گریدی، همان ستوان نیروی هوایی، یکی از سران تحقیقات نظامی باشد، پس والتر چی؟ یک داروساز؟ یا یک محقق دیوانه؟ و اگر هردو در پروژه‌ی کِریوس دست دارند، پس آن دفترچه، آن پیام‌ها….
صدای نزدیک شدن آرام و سنگین قدم‌هایی از پشت سرش، او را از افکارش بیرون کشید. آرام برگشت. در سایه‌ی بزرگ تلسکوپ، نور خاکستری‌رنگ سپیده از شیشه‌های مدور سقف رصدخانه سر می‌زد. نه نیازی به معرفی بود، نه جایی برای تعجب؛ فقط سکوت. اولین چیزی که توجه الیاس را جلب کرد، لکه‌های روغنی روی سرآستین سفیدرنگ او بود.
الیاس با پوزخندی نفسش را بیرون فرستاد، گویی انتظار دیدنش را داشته، با حالتی آشفته و صدایی گرفته و خشدار گفت:
-‌ تو… این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
جاناتان جلوتر آمد. چهره‌اش شکسته تر از چیزی بود که الیاس به‌خاطر می‌آورد؛ چشم‌های خاکستری‌اش، که زمانی پر از حرارت و زندگی بودند، حالا مثل پنجره‌های خانه‌ای متروک، خالی و سرد سوسو می‌زد. موهای جوگندمی‌اش کاملا سفید بود. او پیر شده بود. وقتی مُهر زبانش را گشود، صدایش آرام اما شکننده بود، مثل ترک خوردن یخ روی دریاچه، پیش از فروپاشی کامل:
-‌ دیر یا زود باید میومدم، الیاس.
مکثی کرد. زمان را کش می‌داد، گویی خودش هم نمی‌خواست به انتهای جمله‌اش برسد. سپس شمرده و سنگین گفت:
-‌ مخصوصاً حالا که اون پیام‌ها پخش شدن.
دسش را روی سینه‌اش گذاشت. چشم‌هایش لحظه‌ای درخشش کم‌جانی پیدا کرد، چیزی میان تصمیم و تردید:
-‌ منم باید توضیح بدم.
قطره‌های درشت باران روی گنبد شیشه‌ای رصدخانه، حلقه‌هایی موجدار ایجاد می‌کردند، سپس در هم می‌لغزیدند و رودهایی نقره‌ای و باریک را برسطح سرد شیشه تشکیل می‌دادند. بوی رطوبت و گیاهان، در فضا پیچیده بود.
سرتا پای جاناتان خیس از باران بود. پاهایش ازهم اندکی فاصله داشت، گویی بار سنگین چندین‌ساله‌ای توان ایستادن از او را ربوده بود. نگاهش آمیخته‌ای از غم و تردید بود.
الیاس پلک‌های سنگینش را به آرامی روی هم گذاشت، نفس عمیقی کشید تا خستگی این چند شب را از تنش دور کند و به سختی ل*ب‌هایش را تکان داد و گفت:
-‌ تو تمام این مدت، اینجا بودی؟
پدر که آرامش الیاس را دید با صدایی لرزان و بی‌مقدمه، انگار که بالاخره تصمیمش را گرفته باشد، گفت:
-‌ حق با توئه. مرگ آلیشیا تقصیر من بود.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین