آدام اینبار آرامتر، اما قاطعتر گفت:
- بجنبین، باید زودتر آزمایشگاه مخفی رو پیدا کنیم.
جوناس بیآنکه چشم از راهروی سایهدار بردارد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دیر شده... اونا همین حالا هم همه چیز رو میدونن.
الیاس زبانش را روی ل*بهای خشکیدهاش کشید و بهسختی گفت:
- پس منتظر چی هستیم؟
آدام با قدمی از میز فاصله گرفت و انگشتانش آرام و دقیق، دستهی چاقو را از غلاف بیرون کشیدند. کمی فکر کرد و زمزمهوار گفت:
- منتظر چی نیستیم. قبلش باید ببینیم چطور آرورا رو خبر کنیم.
جوناس دستش را آرام روی شانهی آدام گذاشت؛ لمسش چیزی میان اطمینان و خداحافظی بود.
- اون با من. شما برید….
الیاس گفت:
- الان کجا بریم که امن باشه؟
آدام بیدرنگ پاسخ داد:
- من یه جای امن سراغ دارم.
سوتها دوباره بلند شدند. اینبار تیزتر، نزدیکتر. هر سه بیاختیار صدایشان را پایین آوردند.
جوناس گفت:
- بچهها دارن علامت میدن. احتمالاً نیروانا تحقیقاتش رو شروع کرده. من اینجا میمونم، سرشون رو گرم میکنم.
آدام نگاهی به تاریکی دوخت و زیر ل*ب گفت:
- پس آرورا رو بفرست پیش مجسمهی مادر. اونجا منتظرش هستیم.
جوناس فقط سری تکان داد، اما در نگاهش چیزی از سنگینی تصمیم تهنشین بود. در همان لحظه، سایههایی از انتهای راهرو پدیدار شدند؛ محو، متحرک، درهمآمیخته با مه. صدای سوتهای رمزآلود ناگهان قطع شد. سکوتی از جنس هشدار میانشان نشست. الیوت بیصدا به سمت پنلی زنگزده کنار دیوار رفت. نگاهی به چهرهی آن سه نفر انداخت، فقط چشمهایش بود که فریاد میزد: «الان یا هیچوقت.» او دستی به پنل کشید، طوری آن را وارسی میکرد که انگار آخرین فرصتش را لم*س میکند.
آدام رو به جوناس گفت:
- مراقب خودت باش، پادشاه تاریکی.
- بجنبین، باید زودتر آزمایشگاه مخفی رو پیدا کنیم.
جوناس بیآنکه چشم از راهروی سایهدار بردارد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دیر شده... اونا همین حالا هم همه چیز رو میدونن.
الیاس زبانش را روی ل*بهای خشکیدهاش کشید و بهسختی گفت:
- پس منتظر چی هستیم؟
آدام با قدمی از میز فاصله گرفت و انگشتانش آرام و دقیق، دستهی چاقو را از غلاف بیرون کشیدند. کمی فکر کرد و زمزمهوار گفت:
- منتظر چی نیستیم. قبلش باید ببینیم چطور آرورا رو خبر کنیم.
جوناس دستش را آرام روی شانهی آدام گذاشت؛ لمسش چیزی میان اطمینان و خداحافظی بود.
- اون با من. شما برید….
الیاس گفت:
- الان کجا بریم که امن باشه؟
آدام بیدرنگ پاسخ داد:
- من یه جای امن سراغ دارم.
سوتها دوباره بلند شدند. اینبار تیزتر، نزدیکتر. هر سه بیاختیار صدایشان را پایین آوردند.
جوناس گفت:
- بچهها دارن علامت میدن. احتمالاً نیروانا تحقیقاتش رو شروع کرده. من اینجا میمونم، سرشون رو گرم میکنم.
آدام نگاهی به تاریکی دوخت و زیر ل*ب گفت:
- پس آرورا رو بفرست پیش مجسمهی مادر. اونجا منتظرش هستیم.
جوناس فقط سری تکان داد، اما در نگاهش چیزی از سنگینی تصمیم تهنشین بود. در همان لحظه، سایههایی از انتهای راهرو پدیدار شدند؛ محو، متحرک، درهمآمیخته با مه. صدای سوتهای رمزآلود ناگهان قطع شد. سکوتی از جنس هشدار میانشان نشست. الیوت بیصدا به سمت پنلی زنگزده کنار دیوار رفت. نگاهی به چهرهی آن سه نفر انداخت، فقط چشمهایش بود که فریاد میزد: «الان یا هیچوقت.» او دستی به پنل کشید، طوری آن را وارسی میکرد که انگار آخرین فرصتش را لم*س میکند.
آدام رو به جوناس گفت:
- مراقب خودت باش، پادشاه تاریکی.
آخرین ویرایش: