در حال ویرایش رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

آدام این‌بار آرام‌تر، اما قاطع‌تر گفت:
-‌ بجنبین، باید زودتر آزمایشگاه مخفی رو پیدا کنیم.
جوناس بی‌آنکه چشم از راهروی سایه‌دار بردارد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
-‌ دیر شده... اونا همین حالا هم همه چیز رو می‌دونن.
الیاس زبانش را روی ل*ب‌های خشکیده‌اش کشید و به‌سختی گفت:
-‌ پس منتظر چی هستیم؟
آدام با قدمی از میز فاصله گرفت و انگشتانش آرام و دقیق، دسته‌ی چاقو را از غلاف بیرون کشیدند. کمی فکر کرد و زمزمه‌وار گفت:
-‌ منتظر چی نیستیم. قبلش باید ببینیم چطور آرورا رو خبر کنیم.
جوناس دستش را آرام روی شانه‌ی آدام گذاشت؛ لمسش چیزی میان اطمینان و خداحافظی بود.
-‌ اون با من. شما برید….
الیاس گفت:
-‌ الان کجا بریم که امن باشه؟
آدام بی‌درنگ پاسخ داد:
-‌ من یه جای امن سراغ دارم.
سوت‌ها دوباره بلند شدند. این‌بار تیزتر، نزدیک‌تر. هر سه بی‌اختیار صدایشان را پایین آوردند.
جوناس گفت:
-‌ بچه‌ها دارن علامت میدن. احتمالاً نیروانا تحقیقاتش رو شروع کرده. من این‌جا می‌مونم، سرشون رو گرم می‌کنم.
آدام نگاهی به تاریکی دوخت و زیر ل*ب گفت:
-‌ پس آرورا رو بفرست پیش مجسمه‌ی مادر. اون‌جا منتظرش هستیم.
جوناس فقط سری تکان داد، اما در نگاهش چیزی از سنگینی تصمیم ته‌نشین بود. در همان لحظه، سایه‌هایی از انتهای راهرو پدیدار شدند؛ محو، متحرک، درهم‌آمیخته با مه. صدای سوت‌های رمزآلود ناگهان قطع شد. سکوتی از جنس هشدار میان‌شان نشست. الیوت بی‌صدا به سمت پنلی زنگ‌زده کنار دیوار رفت. نگاهی به چهره‌ی آن سه نفر انداخت، فقط چشم‌هایش بود که فریاد می‌زد: «الان یا هیچ‌وقت.» او دستی به پنل کشید، طوری آن را وارسی می‌کرد که انگار آخرین فرصتش را لم*س می‌کند.
آدام رو به جوناس گفت:
-‌ مراقب خودت باش، پادشاه تاریکی.
 
آخرین ویرایش:
ناگهان دریچه‌ی فلزی با ضربه‌ی محکم پای الیوت از جا کنده و به بیرون رانده شد. پنل سنگین با صدای مهیبی زمین خورد و بوی خاک کهنه و ذرات ریز غبار چون ارواح خفته بیدار شدند و همه جا را پر کردند، قاب آسمان به رنگ مخمل لاجوردی، با خطوط طلایی و نارنجی از نور کم‌جان خورشید هویدا شد. سپس پیش از آن که غبار دوباره بخوابند، خودش بی‌درنگ پایش را بلند کرد و به بیرون گذاشت.
آدام رو به الیاس، دستش را دراز کرد و آهسته و شمرده گفت:
-‌ اگه نقشه‌ای داری، الان وقتشه.
ذهن الیاس هنوز درگیر گفت‌وگوهای پیشین بود، اما صدای قدم‌های نزدیک‌شونده و سایه‌هایی که یکی‌یکی بیشتر می‌شدند، مجالی برای درنگ برایش نگذاشت.
-‌ باشه... هرچی هست، تا تهش رو با هم میریم.
الیاس با آدام دست داد، محکم و قاطع، گویی رشته‌ای نامرئی از اعتماد بینشان تنیده باشد، هر دو از سوله خارج شدند و سمت چپ دریچه را با قدم‌های پیوسته و بی‌صدا درپیش گرفتند.
جوناس، در حالی‌که تنها ایستاده و آماده بود، کمربندش را محکم کرد و نگاهش را از قاب خالی آسمان گرفت و به پشت سرش چرخید و به سایه‌ها لبخند تلخی زد.
-‌ به جهنم دوم خوش اومدین….

»پیش از ورود به آزمایشگاه مخفی
دیوارها هنوز همان بوی قدیمی را می‌دادند، اما محوطه، دیگر آن مکان سرد و متروک گذشته نبود. سقف همچنان شکاف بزرگی داشت و نور مهتاب، حالا مستقیم روی یک مبل بادی بزرگ می‌تابید که در مرکز جا خوش کرده بود. اطراف مبل، چند بالش رنگ‌پریده اما تمیز افتاده بود؛ چیدمانی بی‌قاعده که انگار کسی آن‌جا را به اتاق شخصی‌اش بدل کرده بود. همه جا پر از کتاب و کاغذ بود و خاک و غبار در هیچ‌جا دیده نمیشد. همه‌چیز برق می‌زد، مثل جایی که هر روز کسی از آن استفاده می‌کند.
در کنار مجسمه‌ی مادر، همان زن مرمری با لبخند ترک‌خورده‌، تلسکوپ کوچکی روی سه‌پایه‌ای چوبی قرار داشت. الیاس ناخودآگاه به سمت آن قدم برداشت؛ انگار چیزی در اعماق ذهنش قلقلکش می‌داد. انگشتانش به‌آرامی روی لوله‌ی تلسکوپ کشیده شدند.
خاطره‌ای گنگ از اعماق ذهنش بالا آمد. صدای پدر، هیجان‌زده ولی آرام بود:« فکر می‌کنی یه تلسکوپ کافیه برای گفتنِ این‌که اون چقدر خاصه؟!» بعد از آن شب، دیگر نتوانست مادر را زنده ببیند.
آدام در حال قدم زدن اطراف محوطه طوری که انگار در گوشه‌گوشه‌اش خاطره‌ای نهفته باشد گفت:
-‌ آیریس همیشه به این‌جا می‌اومد. می‌نشست روبه‌روی این مجسمه، حتی وقتی همه‌چیز به‌هم ریخته بود.
مکثی کرد و با لحنی پشیمان گفت:
-‌ گمونم این‌جا براش یه جور معبد بود برای پرستیدن یا یه احساس….
 
آخرین ویرایش:
الیاس سری به تایید تکان داد و گفت:
- همه چیز برای اون از این‌جا شروع شد، قبلا ورودی اصلی این پناهگاه بود….
آدام به سمت مبل بادی حرکت کرد، نگاهش روی دفترچه‌ای ثابت ماند که لابه‌لای بالش‌ها نیمه پنهان شده بود. آن را برداشت، جلدش ساده بود، وقتی بازش کرد، خطوط عجیب و اشکال هندسی و پیکان‌هایی که از سویی به سوی دیگر کشیده شده بودند به چشم می‌خورد، شاید در یک نگاه اشکالی شبیه به طرح‌های یک ذهن بهم‌ریخته یا نقاشی کودکی شش ساله را داشتن؛ اما از پیچیدگی و رمزآلود بودن آن خبر می‌داد. روی صفحه‌ی اول در حاشیه‌ی یکی از طرح‌ها، جمله‌ای با خطی ریز و وسواسی نوشته شده بود. آدام آن را بلند خواند:
-‌ اگه بخوای چیزی رو برای همیشه از دید همه پنهان کنی، بندازش وسط آسمون. چون کسی اون بالا دنبال چیز پنهونی نمی‌گرده.
او نگاهی به الیاس انداخت و با لحنی جدی گفت:
ــ دفترچه‌ی مادرت رو هنوز داری؟
الیاس سری تکان داد.
ــ آره، چرا؟
دفترچه را از جیب داخلی‌ کتش بیرون کشید و بی‌کلام، به دست آدام سپرد. او شروع کرد به ورق زدن، دنبال تطابقی، نشانه‌ای.
در آن زمان الیوت که به دقت مجسمه را بررسی می‌کرد، متوجه پایه‌ی سنگی آن شد. خم شد و با انگشت لکه‌ای از خاک را کنار زد. خطوطی محو و درهم‌آمیخته نمایان شد. شیارهایی که انگار به عمد در سطح سنگ تراشیده شده بودند.
آدام حیرت‌زده به الیاس گفت:
-‌‌ انگار آیریس تونسته یک ارتباطی بین این نوشته‌ها پیدا کنه… این‌جا رو ببین.
الیاس که حالا دفترچه را در دست داشت، با سردرگمی به یکی از طرح‌ها اشاره کرد:
-‌ این چه معنی میده؟ T.garden0074
صدای آرورا از پشت سرشان واضح و بی‌مقدمه بلند شد:
-‌ من، آرورا T.garden0074 هستم، پروژه‌ی طراحی و تولید من تحت همین کد، زیر نظر آلیشیا هیل و پرفسور واید انجام شده!
هر سه با تعجب به او چشم دوختند و سکوت ناگهانی فضا را پر کرد. فقط صدای هیاهوی باد از شکاف سقف به داخل می‌خزید.
ذهن الیوت به حرف‌های قدیمی آلیشیا برگشت. او همیشه می‌گفت:« ساده‌ترین چیزها پیچیده‌ترین رمزها رو توی خودشون دارن.» آخرین باری که آلیشیا رو زنده دیده بود روز قبل از همه‌گیری بود. پریشان و سرگشته. آلیشیا همیشه به او باور داشت و اون‌شب به او گفته بود «توالای الیوت نلسون تو فوق‌العاده‌ای. در عین سادگی، پیچیده‌ترین جزئیات رو حمل می‌کنی. اما یادت باشه، بعضی چیزها فقط وقتی قدرت دارن که پنهون بمونن. یه وقت‌هایی فقط با خفه‌کردن صدات می‌تونی رازهات رو حفظ کنی.»
 
آخرین ویرایش:
الیوت با حرکات دست، به سمت آرورا اشاره کرد تا جملاتش را برای دیگران ترجمه کند.
آرورا لحظه‌ای مکث کرد، سپس با صدایی بی‌احساس اما واضح گفت:
-‌ اگر اطلاعات طبقه‌بندی‌شده‌ای که آلیشیا آن‌ها را بین نفرات تفکیک کرده باشد را در نظر بگیریم، محافظت از داده‌های مکمل برعهده‌ی الیوت نلسون بوده. مراقبت از آیریس برعهده‌ی جاناتان هیل. و کلید ورود به آزمایش‌های سری، نیز به الیاس سپرده شده.
سپس مکثی کرد و ادامه داد:
-‌ بنابراین، آیریس باید سرنخی از مکان آزمایشگاه را برجای گذاشته باشد.
الیوت دوباره اشاره کرد و این‌بار، از آرورا خواست تا به سمت پایه‌ی مجسمه برود.
آرورا با قدم‌هایی شمرده جلو رفت، خم شد و خطوط محو روی پایه‌ی سنگی را اسکن کرد. لحظه‌ای بعد گفت:
-‌ این یک بارکد است. به‌نظر می‌رسد نقشه باشد. تحلیل آغاز شد.
چشمانش بیشتر درخشیدند و صدایش حالتی رسمی به خود گرفت:
-‌ داده‌های شناسایی‌شده شامل نام ستاره‌ای به نام تی‌گاردن است. کد ثبت‌شده در ساختار بارکد، با یکی از شناسه‌های طبقه‌بندی‌شده در پروژه‌ی T-GRDN تطابق دارد.
مکثی کرد و آرام ادامه داد:
-‌ این نمی‌تواند تصادفی باشد.
الیاس پس از مکثی حساب‌شده، با انگشتش روی مبل بادی ضرب گرفت. صدای خفیف «پُف‌پُف» ضربه‌ها در سکوت نیمه‌سرد فضا پیچید.
-‌ باید علاقه‌ی مشترک مادرم و آیریس رو پیدا کنیم.
آدام که به مجسمه‌ی مرمری مادر تکیه زده بود، ازجا کنده شد و با قدمی بلند به جلو آمد:
-‌ آیریس عاشق خوندن کتاب بود.
سکوتی کوتاه فضای اتاق را پر کرد؛ اما نه چندان مطلق، جیرجیرِ ظریف و دیرپای یک جیرجیرک از جایی در تاریکی، مثل تیک‌تاک ساعتی بود که فرصت روبه پایانشان را یادآوری می‌کرد و هیاهوی باد شبیه نفس‌های کش‌دار و ناله‌وار یک غولِ خفته بود!
الیاس چشم‌هایش را تنگ کرد و متفکرانه گفت:
-‌ مادرم هم همین‌طور، ولی باید چیز خیلی خاص‌تری باشه.
آرورا که تا آن موقع بی‌صدا در کنارشان ایستاده بود، گفت:
-‌ این مکان دارای سرنخ‌های بسیاری است.
چشم‌های الیاس ناگهان از هیجان برق زد، انگار تمام خطوط ذهنی‌اش به یکدیگر وصل شده باشند. رو به بقیه گفت:
-‌ اونا دیوونه‌ی ستاره‌ها بودن!
آدام که انگار تازه چیزی برایش روشن شده باشد، با کف دستش به پیشانی‌اش کوبید و گفت:
-‌ چقدر کُند بودم؛ از همون اول باید مختصات دفترچه‌ی آلیشیا رو با یادداشت‌های آیریس مقایسه می‌کردیم.
 
الیاس با نگاه طعنه‌آمیزی به سمت او برگشت و پرسید:
-‌ که چی؟ چهارتا ستاره‌ی بی‌خاصیت رو پیدا کنیم؟!
آدام شانه‌ای بالا انداخت، نفسش در هوا بخار شد. با دلخوری گفت:
-‌ پیشنهاد بهتری داری؟
الیاس رو به الیوت که از پشت عدسی‌های مه‌آلود عینکش به او نگاه می‌کرد ادامه داد:
-‌ اگه اسم ستاره‌ی تیگاردن با اسم آرورا هم‌خوانی داره، یعنی یه ارتباطی بینشون هست. شاید بشه اطلاعات بیشتری از اون پروژه درآورد.
الیوت عینکش را برداشت، با گوشه‌ی لباسش تمیز کرد و سری تکان داد. سپس رو به آرورا با اشاره‌ی دست، جمله‌ای کوتاه و رمزآلود گفت. آرورا تأیید کرد و بلافاصله دریچه‌ای روی سینه‌ی فلزی‌اش باز شد و یک صفحه نمایش کوچک، با نوری آبی و سرد نمایان شد. الیوت انگشتانش را روی سطح شیشه‌ای آن کشید و شروع به بازگشایی رمزها کرد.
آدام، قدمی دیگر جلو آمد و با کنجکاوی به صفحه خیره شد، چشم‌هایش در نور کم‌رنگ صفحه می‌درخشید.
الیاس رو کرد به آدام و گفت:
-‌ این اطراف، بلند‌ترین نقطه کجاست؟
آدام با چهره‌ای درهم‌رفته پاسخ داد:
-‌ خب، این ناحیه پر از بلندی و شیبه، به این بستگی داره که تو دنبال چی هستی.
الیاس نفسش را با صدا بیرون داد، دستی به موهایش کشید و قدمی به دور مبل بادی زد.
چشمش به شکاف بزرگ در سقف افتاد که نور جادویی ماه از آن عبور می‌کرد. بعد برگشت، آخرین نگاهش را از تلسکوپ برداشت و با صدایی مطمئن گفت:
-‌ یه جایی که بشه تمام آسمون رو دید. ستاره‌ها رو… شاید هم، یک رصدخونه.
صدای آدام مثل تیری از کمان در رفت:
-‌ این نزدیکی یک رصدخونه هست، که خیلی وقت متروکه‌است.
الیاس بشکنی زد و روبه الیوت گفت:
-‌ چقدر دیگه مونده؟
الیوت با دست عدد چهار رو نشون داد و الیاس کف دست‌هایش را بهم کوبید و گفت:
-‌ زود باش آدام باید تا می‌تونی از این‌جا اطلاعات بدست بیاری!
در همین لحظه، صدای خش‌خش ضعیفی گوش‌های تیز آدام را خراشید. او بی‌درنگ چاقوی جیبی‌اش را بیرون کشید. الیاس جا خورد و یک قدم به عقب رفت، با نگاهی پرسش‌گر به او خیره شد. آدام چشم‌هایش را ریز کرد و زمزمه کرد:
-‌ هیس، انگار کسی این‌جاست.
 
پرده‌های نازک آبی رنگ که از سقف آویزان بودند، انگار با نفس نامرئی‌ای به لرزه افتادند. آرورا مانیتورش را با حرکتی سریع بست، چراغ‌هایش به رنگ قرمز در آمدند:
-‌ خطر در این مکان در حال افزایش است.
الیاس گفت:
-‌ دیگه وقت نداریم. بهتره همین الان حرکت کنیم.

[در مقابل درِ رصدخانه – لحظه‌ای پیش از فعال شدن هولوگرام مادر]

درِ فلزی و بی‌درز رصدخانه، سرد و ساکت ایستاده بود، سطح صیقلی آن، بازتابی محو از آسمان پرستاره را در خود جای داده بود. به محض نزدیک شدنشان، سنسوری نامرئی زیر پایشان با صدای کلیک، فعال شد و از میان شکاف‌هایی که تا لحظه‌ای پیش وجود نداشتند، هولوگرامی کروی به اندازه‌ی یک توپ فوتبال در هاله‌ای نارنجی‌رنگ آرام متولد شد. نقشه‌ای سه‌بعدی از کهکشان، با هزاران ستاره و سامانه‌ی خورشیدی که هرکدام مانند نبضی زنده، می‌تپیدند.
سایه‌ی نور بر چهره‌ی آنها افتاد و برای لحظه‌ای، سکوت سنگینی فضای پیش از طوفان را پر کرد.
آدام این سکوت را شکست و با حیرت و تردید گفت:
-‌ این دیگه چیه؟ یه نقشه‌ی آسمونی….
الیاس متفکرانه دستی به چانه‌اش کشید و با دقت به نقاط روی آن خیره شد، برخی نقاط قرمزتر بودند، گویی هشدار می‌دادند، و برخی دیگر به آرامی آبی‌می‌زدند.
-‌ عجب نقشه‌ی دقیقی از کیهان روی این کره است!
آدام گیج و گنگ پرسید:
-‌ داری دنبال چی می‌گیردی؟
الیاس دستش را به سمت هلوگرام دراز کرد و با کشیدن دستش به چپ و راست توانست آن را حرکت دهد و گفت:
-‌ دنبال ستاره‌ی T.garden می‌گردم.
آدام با ذوق روی تی گاردن اشاره کرد و گفت:
- پیداش کردم.
ناگهان کره پنهان شد و ذرات ریز آن تبدیل به متنی کوتاه شدند.« شما اجرم درست را انتخاب کردید کد ورود را نیز وارد کنید.»
آدام و الیاس با قیافه‌های وارفته به هم نگاه کردند. الیوت از میان آن‌ها گذشت و با اشاره گفت:
- ساده‌ترین چیزها پیچیده‌ترین رمزها رو توی خودشون دارن. این چیزی که آلیشیا همیشه می‌گفت.
 
الیاس کمی فکر کرد و گفت:
-‌ این چه معنی داره؟
الیوت ادامه داد:
-‌ هر ستاره، هر جرم آسمانی، هر پروژه یک کد شناسایی دارد. مادرتان از همین کدها برای طبقه‌بندی و پنهان‌کاری استفاده می‌کرد.
سکوت و سپس الیاس روی متن اشاره کرد و پنلی باز شد و کیبورد عددی نقش بست. الیاس با تأمل عددی را وارد کرد:
-‌ 0074
سپس شکافی افقی روی سطح صافِ در نمایان شد و درِ آزمایشگاه با صدای «هووپ» ازهم باز شد.
الیاس قدم اول را به درون رصدخانه گذاشت. اولین چیزی که نگاهش را گرفت، جز تاریکی، سطح صیقلیِ گنبد بود.
نفسش در سینه قفل شد. برای اولین بار، ستاره‌ها توانسته بودند او را شگفت‌زده کنند. رصدخانه از بیرون، تنها پوسته‌ای مات و بی‌چهره بود، اما از درون، آسمان بی‌واسطه بالای سرشان شناور شده بود؛ انگار خودِ کیهان به تالار خزیده باشد. ستاره‌های خاموش و بی‌جان با همان نور ابدی‌شان می‌درخشیدند، سحابی‌ها مثل بخیه‌هایی از نقره، روی پارچه‌ی سیاهِ فضا کشیده شده بودند و سایه‌‌هایشان بر چهره‌ی الیاس می‌لغزید و چنان نزدیک که انگار می‌تواند بازویش را باز کند و با نوک انگشت، اشک‌های کهکشان را لم*س کند. سحابی‌ها می‌تپیدند و سقف مدور رصدخانه، با چهارچوبی از یک آلیاژ ناشناخته همچون قابی بود بی‌ریا بر گردِ رؤیایی که حتی ستاره‌ها جرات دیدنش را نداشتند.
هیچ بازتاب شیشه‌ای میان چشم و ابدیت فاصله نمی‌انداخت، فقط حلقه‌های متحدالمرکز گنبد بودند که همچون خطوط صورفلکیِ انسان‌ساخت، مرز میان واقعیت و معماری را زمزمه می‌کردند.
سکوت.
سکوتی ژرف که گویی نفس‌های رصدخانه را حبس کرده بود تا زنگ ملایم و فراصوتی که تنها در خلأ میان‌سیاره‌ها قابل شنیدن بود؛ به گوش برسد.
چشمش که به پایین افتاد، درست در مرکز تالار به جسمی عظیم کوبیده شد، تلسکوپی برنزی، درشت‌تر از هر آن‌چه در موزه‌ها دیده بود؛ چیزی میان توپ جنگی و ستون یادبود. پایه‌اش با نقش‌ونگارهایی ظریف حک شده بود، نه علمی، بلکه شبیه یادگاری‌هایی بود که مهندسانِ عاشق اساتید و اسطوره‌ها، روی آن کشیده بودند. بدنه‌ی استوانه‌ای آن رو به گنبد قفل شده بود و قلاب‌های مغناطیسی در امتداد مفصل‌هایش بی‌وقفه چشمک می‌زدند. در نزدیکی پایه‌ی غول‌پیکر تلسکوپ، میزی فلزی و دایره‌ای‌شکل، به اندازه یک میز فرمان، جای گرفته بود، در کنارش صندلی واژگون روی زمین افتاده بود.
در پس‌زمینه، حلقه‌ای از سکوهای براق دور تا دور تالار به چشم می‌خورد؛ هر سکو یک ایستگاه کنترل بود. مانیتورهای عریض، از کف تا بالای دیواره‌ی مدور کشیده شده بودند و تصاویری از نمودارهای مداری، شبیه‌سازی‌های ژنتیکی و داده‌های طیف‌سنجی را نمایش می‌دادند. بعضی خاموش بودند و بعضی نیمه‌روشن، با نویز سبز و بنفش. نورشان رگه‌هایی سرد روی فلز برنزی تلسکوپ می‌انداخت.
الیاس چرخی زد و نگاهش به الیوت افتاد که بی‌صدا کار خودش را می‌کرد. کنار یکی از ترمینال‌های مطبق زانو زده بود و کابل مشکی‌رنگی را از پشت گردن آرورا به درگاه بایگانی داده وصل می‌کرد. چراغ‌های وضعیت آرورا یکی‌یکی سبز شدند، بازتاب داده‌ها در مردمک‌های مصنوعی‌اش دوید و اتصال درحال شکل‌گیری بود.
 
آخرین ویرایش:
الیاس سرش را پایین آورد. کف تالار مانند آینه بود؛ سطحی یک‌پارچه داشت بدون بند سنگ یا بدون خط درزی و بدون هیچ گرد و غباری بود. انعکاس پاهایش روی سطح صیقلی آن مثل سایه‌هایی معلق روی آب می‌لرزید. در ذهنش هیجان‌زده با خودش حرف می‌زد.« نانوپوشش... باید نانو باشه. هیچ لایه‌ای این‌قدر تمیز نمی‌مونه مگر این که خودش رو ترمیم کنه.»
قدم بعدی را برداشت؛ حرکت نرم کفش‌هایش روی این سطح پوشیده با نانو، شبیه به پاتیناژ روی سطح سفید و لغزنده‌ی یخ بود. الیاس دوباره سرش را بالا گرفت. ستاره‌ها هنوز همان‌جا بودند و با خونسردی همه چیز را تماشا می‌کردند‌، جهان، همه‌گیری، آزمایش‌های عجیب و شاید مرگ. آهسته و زیرلب گفت:
-‌ اگه جواب‌ها جایی باشه، همین بالاست.
آدام با صدایی که می‌لرزید آرام گفت:
-‌ چرا این‌قدر سرخود می‌چرخی؟ این‌جا اون‌قدر خوف داره که می‌ترسم به یه چیزی دست بزنی، بی‌خودی پرت بشیم توی دنیای موازی!
الیاس سرش را برگرداند و با دیدن چهره‌ی ماتم‌زده‌ی آدام که حالا با دهان باز و نیم‌خیز، کنار میز فلزی و مدور کنار تلسکوپ برنزی ایستاده بود، خنده‌ای سرداد و گفت:
-‌ هیچ اتفاقی بدتر از این قرار نیست بی‌افته؛ نترس بچه جون…‌.
همان لحظه ناخودآگاه لبخندش محو شد، به نظرش حالا نه‌تنها لحنش که طرز بیانش هم درست مثل پدرش شده بود. که چشمش به صندلی‌ واژگون روی زمین افتاد. رو به آدام که پشت به یک قاب‌ِعکس نامتقارن ایستاده بود، کرد و گفت:
-‌ چیزی این‌جا مشکوکه…‌.
آدام با فکر موجودات فضایی و آدم‌خواری که درون شکمش تخم‌گزاری می‌کنند، غالب‌تهی کرده بود، کمی لرزید و گفت:
-‌ حتی کشتن یک کیمرا‌ی سه‌سر نمی‌تونه این‌قدر ترسناک باشه.
الیاس به سمت آدام حرکت کرد، کفش‌هایش روی سطح نانوپوشِش، صدایی شبیه برف فشرده زیر پا ایجاد می‌کردند. اطراف را با دقت بررسی کرد. روی میز یک ظرف تغذیه‌ی شبکه‌ای بود که بوی عجیبی می‌داد؛ یکی از آن‌ها هنوز خطی از سس خشک‌شده داشت و لکه‌ی روغنی‌ای روی سطح آن پخش شده بود.
خم شد و انگشتانش را روی لکه‌ی روغن هنوز چسبناک بود کشید و گفت:
-‌ کسی اینجا بوده.
صدایی از گلوی آدام کوتاه و سریع شبیه به «کی؟» بیرون آمد و الیاس بدون توقف ادامه داد:
-‌ البته خیلی نمی‌تونه دور شده باشه؛ شاید چون ما اومدیم مجبور شده که بره….
ناگهان، نور خیره‌کننده‌ای در مرکز اتاق شروع به درخشش کرد. در جایی که الیاس و آدام ایستاده‌ بودند، هوا شروع به لرزیدن کرد و ذرات نور به هم پیوستند و پیکره‌ای سه‌بعدی و شفاف را تشکیل دادند.
 
آخرین ویرایش:
فصل پنجم: قدم آخر
[هزارپای مادر…]


نفس عمیقی کشید. هوای آزمایشگاه مثل همیشه بوی عجیبی داشت؛ ترکیبی از مواد شیمیایی رقیق‌شده و بوی نبوغی که هیچ‌وقت مال او نبود.
گنبد به ظاهر رصدخانه با پنل‌های نوری هوشمند، هر ساعتی از شبانه‌روز یا هر فصلی از سال را می‌توانست زیباتر شبیه‌سازی کند. حالا نور ملایم صبحگاهی روی موهای بلوند و بلند آلیشیا می‌ریخت و هاله‌ای طلایی دورش می‌ساخت؛ انگار که خود او منبع نوری بی‌پایان بود. روی محفظه‌ی شیشه‌ای خم شده بود و با دقت دوربینی را روی آن تنظیم می‌کرد. گاهی هم به زیر میز می‌رفت تا اتصال سیم‌هایش را به پورت‌های پشت دستگاه ضبط چک کند. هر حرکتش از تمرکز و یقینی حکایت داشت که جاناتان در وجود خودش هرگز به آن دست نیافته بود. این همان چیزی بود که او را شیفته‌ی آلیشیا می‌کرد؛ حالا پس از ۲۵ سال زندگی در کنارش، این عشق با حسی از حسادت درآمیخته بود.
پروژه‌ی آلیشیا؛ همان چیزی که او تمام عمر تلاش کرده بود به آن برسد، شکستش دهد یا حداقل نامش را در کنارش ببیند، حالا تنها یک قدم با موفقیت فاصله داشت.
در فضای بی‌حرکت آزمایشگاه، صدای وزوز آرام فن‌ها و موتورهای پنهان با موسیقی بلوزی که از بلندگوها پخش میشد، درهم آمیخته بود.
ترانه‌ای از خواننده‌ی محبوب آلیشیا پخش شد و او همان‌طور که گردنش را تکان می‌داد با آن هم‌خوانی می‌کرد.
جاناتان افکارش را پس زد و با قدم‌های سبک و هدفمند روی زمین اپوکسی صیقلی به آلیشیا نزدیک شد و گفت:
-‌ بالاخره پیدات کردم.
آلیشیا سرش را بلند کرد؛ جا خورده بود، ولی خیلی زود با لبخندی روشن گفت:
-‌ همیشه می‌تونی این‌جا پیدام کنی!
جاناتان نگاهش را به محفظه انداخت. هزارپای درشت‌پیکر پاهایش را تکانی داد.
-‌ این لحظه‌ی دردناک چه اهمیتی داره که بخوای ثبتش کنی؟
آلیشیا دوربین را رها کرد، پیش آمد، باز‌وهایش را دور دست‌ جاناتان حلقه کرد و سرش را روی شانه‌اش گذاشت:
-‌ بالاخره داره جواب میده. به نظرم وقتشه آرزوی تو رو هم برآورده کنیم.
جاناتان لبخندی زد، سعی کرد طعم زهر حسادت را پشت دندان‌هایش پنهان کند. من‌من‌کنان پرسید:
-‌ آرزوی من… چی بود اصلاً؟
آلیشیا خنده‌ای سر داد، روی صندلی چرخدار نشست، دستش را به سکو گرفت و خودش را به آن نزدیک‌کرد. با گیره، ارلن داغی را از روی شعله برداشت، پایش را به زمین کوبید تا صندلی حرکت کند. جاناتان مضطرب به او چشم دوخته بود که گفت:
-‌ دیگه نگران الیاس نیستیم. اون الان بیست سالشه، دانشگاه هم که قبول شده…‌.
مکثی کرد، چشم‌هایش برقی زد.
-‌ تو همیشه یه دختر می‌خواستی!
وقتی این را گفت، لبخندش زیباتر از همیشه بود. اما جاناتان، با چهره‌ای سرد و آرام ایستاده بود، لبخندی نازک بر ل*ب داشت و چانه‌اش را بالا‌تر گرفته بود، نه از تکبر که از آن خودباورِیِ خامی که فقط پیش از اولین شکستِ زندگی در چهره‌ها می‌ماند. غرق در افکارش به آن محفظه خیره شده بود. او خیلی خوب از پیشرفت پروژه‌ی آلیشیا خبر داشت.
آلیشیا سرش را بالا‌تر از حد معمول گرفت و با صدای بلند گفت:
-‌ آرورا الان وقتشه دختر، این بزرگ‌ترین لحظه‌ی ماست.
ناگهان مانیتورها با نوری آبی‌رنگ جان گرفتند؛ خطوطی، شبیه ابرهای باریک، روی پس‌زمینه‌ی مشکی شناور شدند و با هر واژه‌ی نامرئی، به بالا پرتاب می‌شدند؛ کوتاه و بلند، مثل نبضی از نور می‌تپیدند. انگار که خود ساختمان جان گرفته بود. سپس صدای مکانیکی آرورا از بلندگوهای آزمایشگاه تمام سالن را در بر گرفت:
-‌ بله آلیشیا، بهت تبریک میگم. بعد از ۲۵ سال بالاخره موفق شدی. ضبط آغاز شد.
 
آخرین ویرایش:
[بازگشت به حال- هلوگرام مادر]

آرورا صدایی شبیه تأیید پخش کرد و با صدایی ملایم و مکانیکی اعلام کرد:
-‌ در حال بارگذاری داده‌های اولیه، فیلد هفتاد درصد پر شد… پایان بارگذاری.
هلوگرام ناگهان درخشید، صدای گرم و آشنای آلیشیا، که سال‌ها در خاطرات الیاس محو شده بود، در فضای سرد آزمایشگاه طنین‌ انداخت. حالا هولوگرام مستقیم به الیاس چشم دوخته بود، چشمانش پُر از مهر بود و می‌درخشید:
-‌ سلام الیاس… .
پشت الیاس لرزید. هلوگرام لبخندی زد و خطوط نورانی صورتش با این حرکت تغییر شکل دادند:
- می‌دونستم که می‌تونی این پیام رو رمز‌گشایی کنی عزیزم!
آرورا با صدایی خنثی اعلام کرد:
-‌ چندین مدخل صوتی-تصویری با شناسه‌های ۰۰۷۰ تا ۰۰۷۴ یافت شد.
آدام نگاهی به چهره‌ی آشفته‌ی الیاس انداخت و با لرزشی در صدایش بلافاصله گفت:
-‌ پخششون کن.
آرورا پاسخ داد:
-‌ دریافت شد، پخش مضامین به ترتیب زمانی آغاز می‌شود.
سپس صدای جابه‌جایی اجسام آمد و کم کم تصویر سیاه کنار رفت و همه‌چیز روشن شد:

[پیام ۰۰۷۰ - تاریخ: ۱۲/۰۳/۲۰۴۲]
آلیشیا پشت میز کار نشسته بود. چراغ مهتابی بالای سرش نور سردی بر پیشانی و گونه‌های بی‌رنگش انداخته بود. دست‌هایش روی جلد چرمی دفترچه‌اش می‌لرزید؛ دور چشم‌هایش هاله‌ای بنفش از بی‌خوابی چندروزه جمع شده بود. صدایش در ابتدای ضبط، آهسته و دورگه به‌گوش می‌رسید:
-‌ این اولین پیام رمزگذاری‌شده‌ست. امروز دوز اول تزریق شد. سلول‌ها واکنش نشون دادن. فعلاً جاناتان نمی‌دونه که من ساختار نمونه‌ها رو تغییر دادم.
مکثی کرد. به جایی پشت دوربین نگاهی انداخت، انگار خاطره‌ای را در ذهنش مرور می‌کند:
-‌ نمی‌دونم دقیقاً چه اشتباهی رخ داده. روند رشد هزارپاها عالی پیش می‌رفت. اما حالا تمام فایل‌های تصویریِ مربوط به مراحل دگردیسی، ناپدید شدن. انگار هر چیزی که ثبت شده بود، عمداً پاک شده. باید سه ماه دیگه تا تخم‌گذاری بعدی صبر کنم. برای همین، تصمیم گرفتم این پیام‌ها رو به‌صورت رمزی ضبط کنم. جان... .
صدایش لرزید. نگاهش را دوباره به لنز دوربین دوخت:
-‌ جاناتان با ادامه‌ی پروژه شدیداً مخالفت می‌کنه. اما من مطمئنم این خراب‌کاری اتفاقی نبوده. کسی عمدا این کارو کرده!
لحظه‌ای به پیشانی‌اش دست کشید و سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین