چشمش به صندلی نأنویی افتاد که روزی به پدرشان تعلق داشت و حالا کنار میزی کوچک و قدیمی جا خوش کرده بود. لبخندش پررنگتر شد. روی آن نشست. سقف بالای سرش ترک برداشته بود و از میان شکاف، تکهای از آسمان خاکستری دیده میشد.
او را به یاد خاطرهای انداخت.
از میان آن آشوب بالاخره به محل قرنطینه رسیده بودند. هلیکوپتر، آرام در دل دایرهای طوسیرنگ با حاشیههای نارنجیرنگ که نشان «H» بزرگی داشت، فرود آمد. باد شدیدِ پرهها لباسهایشان را به بدنشان میچسباند، گویی میخواست آنها را با خودش ببرد. آیریس، گردن الیاس را محکم گرفته بود، پاهایش را دور کمرش حلقه کرده بود، موهای بلندش در هوا پیچ و تاب میخورد، اما لبخندش، گویی تبدیل شدن مادرش به مردهای متحرک را فراموش کرده بود. سرش را بالا گرفت و وقتی الیاس برای محافظت، سرش را روی شانهاش خم کرد، آهسته زمزمه کرد:
- داداشی... مامان قول داده بود امشب ستارههارو باهم ببینیم... پس اون کجاست؟
الیاس از خاطره بیرون آمد و دوباره به اتاق نگاه کرد. نگاهش روی میزی قفل شد. دفترچهی مادر، که باز مانده بود؛ با دو انگشتش صفحهای را که جدا شده بود را به سمت خودش چرخاند:
«شاید هدف بعضی آدمها با قدرت خارقالعاده، نه تغییر دنیا، که محافظت از تنها یک نفر باشه.»
در همان لحظه، با احساس حضور کسی، سرش را بلند کرد.
آدام در چهارچوب در ایستاده بود، با همان حالت چهرهی سردش که نقشهی سالها رنج بر آن حک شده بود. جعبهی داروها را محکم در آغو*ش گرفته بود، انگار باری سنگینتر از دارو، بر دوش داشت.
بدون حرف، نفسش را سنگین بیرون داد و رو برگرداند. چیزی در ذهن الیاس جرقه زد. او همان پسری بود که در کنار آیریس، بارها و بارها دیده بود.
با شتاب از جا پرید. صندلی نانو غژغژکنان تاب خورد. الیاس به سمت در دوید و گفت:
- آدام؟!
آدام برگشت و با نگاهی سرد و بیاحساس از او استقبال کرد. الیاس لبخند ناشیانهای زد و گفت:
- البته... اگه اشتباه نکنم، آدام بودی دیگه؟
جوابی نیامد. الیاس دوباره ادامه داد:
- چند وقته آیریس رو میشناسی؟
او را به یاد خاطرهای انداخت.
از میان آن آشوب بالاخره به محل قرنطینه رسیده بودند. هلیکوپتر، آرام در دل دایرهای طوسیرنگ با حاشیههای نارنجیرنگ که نشان «H» بزرگی داشت، فرود آمد. باد شدیدِ پرهها لباسهایشان را به بدنشان میچسباند، گویی میخواست آنها را با خودش ببرد. آیریس، گردن الیاس را محکم گرفته بود، پاهایش را دور کمرش حلقه کرده بود، موهای بلندش در هوا پیچ و تاب میخورد، اما لبخندش، گویی تبدیل شدن مادرش به مردهای متحرک را فراموش کرده بود. سرش را بالا گرفت و وقتی الیاس برای محافظت، سرش را روی شانهاش خم کرد، آهسته زمزمه کرد:
- داداشی... مامان قول داده بود امشب ستارههارو باهم ببینیم... پس اون کجاست؟
الیاس از خاطره بیرون آمد و دوباره به اتاق نگاه کرد. نگاهش روی میزی قفل شد. دفترچهی مادر، که باز مانده بود؛ با دو انگشتش صفحهای را که جدا شده بود را به سمت خودش چرخاند:
«شاید هدف بعضی آدمها با قدرت خارقالعاده، نه تغییر دنیا، که محافظت از تنها یک نفر باشه.»
در همان لحظه، با احساس حضور کسی، سرش را بلند کرد.
آدام در چهارچوب در ایستاده بود، با همان حالت چهرهی سردش که نقشهی سالها رنج بر آن حک شده بود. جعبهی داروها را محکم در آغو*ش گرفته بود، انگار باری سنگینتر از دارو، بر دوش داشت.
بدون حرف، نفسش را سنگین بیرون داد و رو برگرداند. چیزی در ذهن الیاس جرقه زد. او همان پسری بود که در کنار آیریس، بارها و بارها دیده بود.
با شتاب از جا پرید. صندلی نانو غژغژکنان تاب خورد. الیاس به سمت در دوید و گفت:
- آدام؟!
آدام برگشت و با نگاهی سرد و بیاحساس از او استقبال کرد. الیاس لبخند ناشیانهای زد و گفت:
- البته... اگه اشتباه نکنم، آدام بودی دیگه؟
جوابی نیامد. الیاس دوباره ادامه داد:
- چند وقته آیریس رو میشناسی؟