همین که پیرمرد سوار موتورسیکلت شد و با شتاب در جاده ناپدید گشت، فردریک از ماشین پیاده شد و به‌سوی جایی رفت که جسد دین بر زمین افتاده بود. بر بالین او خم شد و جراحاتش را وارسی کرد.
با صدای بلند و در حالی که به‌خود می‌گفت، زمزمه کرد:
- زخم روی سر... شاید شکستگی جمجمه... بازوش هم شکسته.
جین با شگفتی شنید که او به انگلیسی سخن می‌گفت؛ گویی به محض آنکه از چشم دیگران دور می‌شد، چهره‌ای دیگر از خود آشکار می‌کرد.
فردریک پس از بررسی دین، آرام به‌سوی او آمد. جین، به‌محض آنکه نزدیک‌تر شد، دوباره چشمانش را بست و وانمود کرد که بی‌هوش است. اما اندیشه‌ها در ذهنش می‌چرخید. سرش از درد می‌تپید و افکارش آشفته بود. با این‌همه، در دلش نوعی قدردانی نسبت به هاف جوان حس می‌کرد. برخلاف سماجت عمویش، او تصمیم گرفته بود آنان را بی‌پناه در جاده رها نکند. دشمن بود، جاسوسی منفور، اما باز هم حضورش در این لحظه نعمتی بود. اگر او نبود، دینِ زخمی در این کوهستان تنها چه سرنوشتی می‌یافت؟
فردریک بر بالینش خم شد و با دقت نگاهش کرد. صدایش را شنید:
«این یکی انگار فقط گیج شده...»
اما ناگهان با فریادی کوتاه گفت:
«خدای من... این جینه!»
در یک لحظه در کنار او زانو زد. بازویش را با ملایمت زیر گردن جین لغزاند و سرش را بالا گرفت.
با لحنی پرالتماس گفت:
- خانم استرانگ... جین... جین عزیزم... با من حرف بزن.
و دوباره، با صدایی لرزان و آمیخته به اشتیاق ادامه داد:
- خدا رو شکر... جین عزیزم، بگو سالمی... بگو صدمه ندیدی.
جین، هنوز گیج و مبهوت، از این ابراز محبت ناگهانی گونه‌هایش داغ شد، اما همچنان چشمانش را بسته نگاه داشت. فردریک او را به‌آرامی بر چمن نرم خواباند و بی‌درنگ به سوی ماشین دوید. لحظه‌ای بعد بازگشت، فلاسکی در دست، و جرعه‌ای به لبان او نزدیک کرد. جین به آهستگی پلک گشود.
باز هم صدای پرهیجان فردریک را شنید:
- خدا رو شکر... جین عزیزم، بگو سالمی... بگو هیچ‌طوریت نشده.
برای لحظه‌ای همان‌جا خیره به چشمان او ماند؛ نگاهی پراضطراب و ملایم‌ترین نگرانی‌ها بر چهره‌اش نقش بسته بود. بی‌آنکه مقاومتی نشان دهد، گذاشت بازوی قوی او بار دیگر زیر سرش جای گیرد.
در ذهن پریشانش، امواجی از احساسات متناقض بالا می‌گرفت. او دشمن بود، یک آلمانی، یک جاسوس؛ باید از او نفرت می‌داشت. اما حضورش در آنجا به شکلی شگفت آرامش‌بخش می‌نمود. در شرایطی دیگر، شاید حتی می‌توانست او را دوست بدارد. او خوش‌چهره بود، مسلط بر خویش، مهربان... و بی‌تردید به او اهمیت می‌داد. مگر نه اینکه همین‌جا و در کمال حیرت،
او را «جین عزیزم» خوانده بود؟
 
اما او نباید به خودش اجازه می‌داد که درباره‌اش این‌طور فکر کند. وظیفه‌اش، وظیفه‌ای مقدس بود: او را به دام بیندازد و نقشه‌های شومش علیه کشورش را خنثی کند. درست همان‌طور که برادر سربازش در فرانسه دوردست انجام می‌داد.
هنوز بازوهای هاف او را حمایت می‌کردند که نشست و سعی کرد افکارش را جمع کند و با احتیاط دست‌ها و پاهایش را حرکت دهد.
دوباره صدای هاف را شنید که با لحنی ملایم پرسید:
- بگو، جین عزیزم... آسیبی دیدی؟
-‌ فکر نکنم...
موفق شد جواب دهد.
با کمک او از جا بلند شد و با تردید به سمت ماشین رفت، نگاهش مدام به بدن مچاله و بی‌حس دین می‌افتاد و لرزه‌ای بر اندامش نشست.
هاف او را روی صندلی جلو نشاند و پتویی دورش پیچید. با صدایی آرام گفت:
- دوستت، متأسفانه خیلی آسیب دیده.
جین، با گیجی، سعی کرد فکر کند چه چیزی می‌تواند به فردریک بگوید تا حضورش در آنجا توجیه شود. برای یک دختر غیرمعمول، سوار بر موتور در لباس مردانه و همراه با راننده روستا، توضیح ساده نبود. حالا هاف حتماً متوجه شده بود که او او را دنبال می‌کرده. تقریباً مطمئن بود که از همان بعدازظهری که تلفنش درباره «کتاب پنجم» زده شد، این را می‌دانسته. با این حال، هیچ کلام یا رفتاری از او، این حقیقت را فاش نکرده بود.
هرچه که حالا می‌گفت، باید مراقب می‌بود که به مأموریتش خیانت نکند. شاید حتی بعد از همه اتفاقات، هنوز می‌توانست به رئیس فلک در به دام انداختن آنها کمک کند.
اما آیا واقعاً می‌خواست فردریک هاف را به دام بیندازد؟ آیا اتهام تلخ توماس دین که می‌گفت او سعی دارد از هاف محافظت کند، درست بود؟ فردریک هاف او را دوست داشت. او... بله، باید اعتراف می‌کرد: کم‌کم داشت عاشقش می‌شد. اما آیا می‌توانست به این مسیر ادامه دهد؟
در همین حال، هاف مشغول بلند کردن دین بی‌هوش به داخل محفظه بار بود. جین با شگفتی به قدرت او نگاه می‌کرد؛ چگونه بدون کمک، جسمی آسیب‌دیده را بلند می‌کرد.
با صدای زمزمه‌ای پرسید:
- می‌میره؟
هاف جواب داد:
- نمی‌دونم... خیلی آسیب دیده. باید فوراً به پزشک برسه
او لحظه‌ای ایستاد تا ماشین را بررسی کند. خوشبختانه ضربه ناگهانی موتورسیکلت، آسیبی جز شکستن چراغ و خم شدن گلگیر وارد نکرده بود. خیلی زود، حرکت به سمت نیویورک آغاز شد.
هاف گفت:
- فکر کنم بهتره او رو به اولین پزشکی که رسیدیم بسپاریم. می‌تونیم بگیم یه موتورسوار زخمی بوده که تو جاده پیدا کرده‌ایمش.
جین با ترس پرسید:
- و من چی؟
-‌ تو رو با خودم برمی‌گردونم به شهر.
-‌ نه...
جواب داد،
- این کار جواب نمی‌ده. من باید پیشش بمونم. تازه، اگه با تو برگردم، توضیحش سخت می‌شه.
با نگاهی پرسشگرانه به او نگاه کرد و برای لحظه‌ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:
- وقتی مرد به دست پزشک سپرده شد، دیگه کاری از دستتون برنمیاد جز اینکه به خانواده‌ش اطلاع بدید. ازدواج کرده؟
جین جواب داد:
- نه، ازدواج نکرده. می‌تونم به دوستاش خبر بدم.
 
- پدر و مادرت از... با تردید مکث کرد؛ از این سفر با راننده خبر داشتند؟
جین با احساس گناه سرخ شد و از خودش پرسید که او چه سوءظنی در موردش دارد. امیدوار بود که هاف فکر نکند که او عادت دارد با راننده به چنین سفرهایی برود. با اینکه مردی که کنار او نشسته بود رسماً دشمنش بود، از اینکه ممکن بود او را بی‌ارزش فرض کند، آزرده خاطر شد.
- نه...
پاسخ داد،
- اونا چیزی در این مورد نمی‌دونن
هاف در سکوت رانندگی می‌کرد. ترسیده بود که او سوالات شرم‌آورتری بپرسد یا اصرار کند بداند هنگام تصادف کجا می‌رفته است. وحشتی در دلش نشست. اگر می‌پرسید، او چه می‌توانست بگوید؟ روش استادانه‌ای در مورد خودش داشت. اگر به ذهنش خطور می‌کرد که او را مجبور به اعتراف کند، می‌دانست که برای جلوگیری از گفتن همه چیز، به سختی تلاش خواهد کرد. تصمیم گرفت به هیچ سوال دیگری جواب ندهد.
وقتی دوباره صحبت کرد، جین کمی آرام شد. هاف به جای پرسش، پیشنهادی کرد:
- وقتی از کشتی رد شدیم، می‌تونی یه کت خاکی بپوشی تا لباست دیده نشه، بعد با یه تاکسی می‌فرستمت خونه. اشکالی نداره؟
با سپاسگزاری پاسخ داد:
- این کار خیلی خوبه.
او می‌دانست هاف تلاش می‌کند طوری برنامه‌ریزی کند که نقش او در ماجراجویی‌های بعدازظهر علنی نشود.
با این حال، او با نگرانی منتظر ماند تا هاف و دکتر، دین را به خانه‌ی پزشک ببرند. اگر سوءظن دکتر برانگیخته می‌شد و اصرار می‌کرد تمام جزئیات تصادف را بداند، چه؟ به‌طور شگفت‌انگیزی، به نظر می‌رسید دکتر، تعریف کوتاه هاف از پیدا کردن یک موتورسوار مجروح در جاده را بدون سوال پذیرفته است. شاید اگر قبض‌هایی که هاف برای درمان راننده پرداخته بود را دیده بود، بهتر می‌توانست قضیه را بفهمد.
 
با اینکه دین در تمام مسیر بی‌هوش بود، جین وقتی تنها در ماشین با فردریک هاف نشست، ناگهان ترسی عجیب سراپایش را گرفت. نه اینکه از تلاش‌های او برای وادار کردنش به توضیح دلایل سفر بترسد، بلکه ترسیده بود که تنها بودن با او، فرصتی بدهد تا هاف علاقه‌اش را به او ابراز کند.
اما، در کمال تعجب، هاف در طول مسیر به سمت خانه کمتر حرف زد. گهگاهی نگاهی به او می‌انداخت، و جین کمی از این بی‌توجهی آزرده می‌شد. تنها چیزی که می‌دید، چهره‌ای قوی و غرق در افکار بود؛ ابروهای در هم کشیده و چشمان آبی که با نگاهی ثابت به جاده و چیزی بسیار دورتر خیره شده بودند.
به جز چند پرسش گاه‌به‌گاه درباره راحتی جین، هیچ حرف دیگری نزد تا اینکه او را در کشتی سوار تاکسی کرد. جین همین که می‌خواست از او تشکر کند، هاف به طرز غیرمنتظره‌ای به جلو خم شد و قامت بلندش تمام درگاه را مسدود کرد.
با صدایی پر از احساس گفت:
- جین، باید به من اعتماد کنی. همه چیز درست می‌شه. یه روز، همین زودی‌ها، وقتی برنده بشیم میام، تو رو پیدا می‌کنم و بهت می‌گم که دوستت دارم.
جین لرزید و با خشمی ناگهانی به عقب ماشین برگشت:
- وقتی که برنده بشیم!
او بارها درباره غرور وصف‌ناپذیر پروسی‌ها خوانده و شنیده بود؛ مردانی که خود را شکست‌ناپذیر می‌دانستند. غرور آمریکایی‌اش، به چالش کشیده شد. همان‌طور که به خانه برمی‌گشت، مطمئن بود که بیش از هر چیز در دنیا از فردریک هاف، جاسوس آلمانی، متنفر است؛ کسی که جرأت کرده بود به او لاف بزند که انتظار پیروزی دارند.
 
فصل دوازدهم
معماها و نقشه‌ها

رئیس فلک شبی پراضطراب و بی‌خواب را پشت سر گذاشت. بارها و بارها تلاش کرده بود دو را با دو جمع کند، اما به جای آنکه نتیجه‌اش «چهار» باشد، هر بار به «صفر» می‌رسید. هر چه بیشتر ستون‌های حقایق را روی هم می‌چید، بیش از پیش در گره‌ای سردرگم فرو می‌رفت.
دو جاسوس آلمانی، خانواده‌ی هاف، با موتور خود برای مأموریت مرموز چهارشنبه به راه افتاده بودند. در همان زمان، دو تن از باهوش‌ترین مأموران او، توماس دین و جین استرانگ، با موتورسیکلت در تعقیب آنان حرکت کرده بودند.
چه بر سرشان آمده بود؟
اتو هاف، چند ساعت زودتر از موعد معمول، پیاده و مضطرب به آپارتمانش بازگشته بود.
فردریک هاف، آن هم پیاده، اما این بار با تأخیری چند ساعته، به خانه رسید و موتورسیکلتش را به گاراژ همیشگی بازنگرداند. شگفت آنکه برعکس عمویش، حال و روزش شاد و سرخوش می‌نمود.
توماس دین، با بازویی شکسته و زخمی عمیق بر پوست سر، در خانه‌ی پزشکی در بالای رودخانه هادسون بستری بود، ناتوان از آنکه بگوید چه بلایی بر سر خانم استرانگ یا موتورسیکلتشان آمده است.
و جین استرانگ… او نیم ساعت پیش از فردریک، با تاکسی به خانه‌اش بازگشته بود؛ ظاهراً بی‌خطر اما با حالتی پریشان و روحیه‌ای آشفته. هنگامی که فلک با او تماس گرفت، دختر از پاسخ‌گویی به هر پرسشی سر باز زد. تنها وعده‌ای که گرفت، این بود که صبح روز بعد به دفترش بیاید.
ذهن زبده و باتجربه‌ی فلک عاجز مانده بود از آنکه رشته‌ی این ماجرا را در دست گیرد. او مطمئن بود حادثه‌ای غیرمنتظره برای خانواده‌ی هاف رخ داده است. این نخستین بار بود که آنان روز چهارشنبه را جدا از هم بازمی‌گشتند. هر چه اتفاق افتاده بود، اتوی پیر را افسرده ساخته و فردریک را به طرز عجیبی خوشحال کرده بود. این چه معنا داشت؟ آیا همه‌اش نمایشی بود؟
به همه‌ی این‌ها، سکوت ناگهانی و آزاردهنده‌ی جین استرانگ نیز افزوده می‌شد. دختری که تا دیروز آماده بود هر وقت صدایش می‌زد بی‌درنگ حاضر شود، مشتاق انجام هر مأموریتی و صادق در گفتن هر حقیقتی… چرا حالا ناگهان خاموش شده بود؟ او به یاد آورد که دین، و حتی کارتر، اشاره کرده بودند که جین به فردریک هاف دل بسته است. اما با وجود این، خیانت از دختری با آن تبار، با پدر و مادری شریف و برادری که در جبهه‌ی فرانسه می‌جنگید، به نظرش محال می‌آمداگر عاشق شده بود.
پس این سکوت را چگونه باید توجیه می‌کرد؟
وقتی شنید جین به خانه بازگشته، انتظار داشت خود او تماس بگیرد. اما چون این اتفاق نیفتاد، شخصاً تلفن زد. جین با قاطعیت گفته بود: اکنون چیزی برای گفتن ندارد؛ دین در امان است؛ صبح به دفتر خواهد آمد. ناچار کاری جز انتظار نمی‌توانست بکند.
او همچنین در انتظار کارتر بود. شب گذشته، بلافاصله پس از آنکه محل اقامت دین را دریافته بود، او را به نیاک فرستاده بود تا گزارش دقیق بیاورد. کارتر نخستین کسی بود که به دفتر رسید.
کارتر گفت:
- دین خودش نمی‌دونه دقیقاً چی شده… یا دختر کجا رفته. همون‌طور که تلفنی هم بهت گفته بود، رد هاف‌ها رو توی کشتی گریسون گم کردن. مجبور شدن نیم‌ساعت اونجا معطل بمونن تا قایق بعدی بیاد. بعدش تو حوالی وست پوینت دنبال سرنخ گشتن…
 
و تقریباً سه ساعت بعد، ردی را که به سمت نیویورک می‌رفت، پیدا کردند. حدود ده مایلی جنوب وست‌پوینت، در جاده‌ای کوهستانی حادثه رخ داد. دین مطمئن نبود؛ نمی‌دانست سنگی در جاده باعث سقوطشان شده یا خودرویی به آنها برخورد کرده است. او بیهوش شده بود و چیزی به خاطر نمی‌آورد، تا آنکه وقتی به هوش آمد، دید پزشک در حال جا انداختن بازوی شکسته‌اش است.
فلک پرسید:
- کی بردش دکتر؟
کارتر جواب داد:
- دکتر می‌گفت یه زوج بودن. گفتن که دین رو زیر موتور تصادفی پیدا کردن و آوردنش. خودش یادش نمیاد قیافه‌شونو، می‌گفت خیلی سرش شلوغ بوده و فقط رسیدگی کرده. اما از حرفاش فهمیدم اون مرد واسه خرج و مخارج دین، دویست دلار پیش دکتر گذاشته.
رئیس ابرو بالا انداخت و گفت:
- عجیبه.
کارتر لبخند تلخی زد:
- آره، واسه من بیشتر شبیه حق‌السکوت می‌مونه. دختره چی؟ چی می‌گه؟
فلک آهی کشید:
- هیچی… دیشب دهن باز نکرد. فقط قول داد امروز ساعت ده بیاد اینجا.
کارتر شانه بالا انداخت:
- خیلی عجیبه… چرا حرف نمی‌زنه؟
فلک با قاطعیتی سرد گفت:
- نمی‌دونم. اما می‌فهمم. به نظرت واقعاً عاشق هاف جوون شده؟
کارتر کمی مکث کرد و بعد سری تکان داد:
- دین که این‌طور فکر می‌کرد. خود دین هم عاشقش بود… من نمی‌دونم. ولی راستشو بخوای، با همه‌ی این حرفا، من هنوز روی دختره حساب می‌کنم اگه عاشق باشه.
همان لحظه، صدای باز شدن درِ دفتر بیرونی بلند شد. فلک نیم‌خیز شد و گفت:
- الان میاد.
جین وارد شد. با نگاهی تقریباً گستاخانه به دو مرد خیره شد؛ انگار از قبل آماده بود در برابر بازجویی بایستد. او هم مثل فلک شب بی‌خوابی را گذرانده بود. هرچند هیچ آسیبی از تصادف ندیده بود، اما شوک عصبی تمام وجودش را تکان داده بود. بدتر از آن، ساعاتی طولانی در تاریکی کلنجار رفته بود تا تصمیم بگیرد چقدر از حقیقت شب گذشته را باید با فلک در میان بگذارد.
در دل خود می‌گفت: احساساتم چه ربطی به او دارد؟ او رئیس من است، نه قاضی قلبم. اگر فردریک به من ابراز علاقه کرده، این مربوط به خودم است. تا زمانی که هر آنچه می‌تواند توطئه‌ی هاف‌ها را فاش کند بی‌کم‌وکاست بگویم، آنچه میان دل من و اوست، به هیچ‌کس مربوط نمی‌شود. حتی به کشورم. حتی به فلک.
فلک با دقت در چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی او خیره شد و گفت:
- خب، جین… چی داری واسه گفتن؟
جین سر بلند کرد و به جای پاسخ مستقیم، پرسید: - حال دین چطوره؟ زنده می‌مونه؟
فلک و کارتر نگاه سریعی به هم انداختند. هر دو در دل پرسیدند: آیا واقعاً نگران سلامتی دین است؟ یا فقط می‌خواهد وقت بخرد تا ذهنش را مرتب کند؟
کارتر، پس از اشاره‌ی مختصر رئیس، گفت:
- من همین الان از پیشش اومدم. به‌جز شکستگی بازو و زخمی که رو سرشه، حالش بد نیست.
جین با لحنی تند و عجول گفت:
- خوشحالم
 
کارتر پرسید: خب، چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟
جین جواب داد:
- مگه نمی‌دونی؟ ماشین خانواده‌ی هاف زد بهمون، موتور رو چپ کرد.
فلک و کارتر تقریباً با هم فریاد زدند:
- ماشین هاف‌ها؟!
-‌ آره… فکر می‌کردم شماها می‌دونید.
فلک با صدایی محکم و آمرانه گفت:
- همه‌چی رو از اول تعریف کن. کجا بودین؟ عمداً زدن بهتون؟
جین سری تکان داد:
- نه… مطمئنم که عمدی نبود. یه تصادف معمولی بود.
فلک تند پرسید:
- کجا اتفاق افتاد؟ دین فقط یادشه که حدود ده مایل جنوب وست‌پوینت ردشونو گرفته بودین. ولی از خودِ تصادف چیزی نمی‌دونه. حتی اسم هاف‌ها رو هم نیاورد. اصلاً انگار تو اون اطراف نبودن.
جین توضیح داد:
- شاید اصلاً ندیدشون. من فقط یه لحظه یه نگاه به ماشینشون انداختم، درست قبل از اینکه بزنیم زمین. توی یه جاده کوهستانی بودیم، از سرازیری می‌رفتیم پایین که موتور اونا از یه بریدگی بیرون پرید درست جلوی ما.
کارتر با هیجان گفت:
- بعدش چی؟
-‌ من یکی دو لحظه گیج شدم. وقتی به خودم اومدم، ماشین هاف‌ها وایساده بود. فردریک داشت ماشینو می‌برد سمت ما. عمویش بهش توپید که چرا توقف کرده. می‌خواستن همین‌جوری ول‌مون کنن برن. ولی فردریک قبول نکرد، با هم جر و بحث کردن. آخرش فردریک گفت دوتا جسد دم در ورودی افتاده و این شک و تردید ایجاد می‌کنه. همین حرف باعث شد نظرشو به کرسی بنشونه.
فلک تکرار کرد:
- دم در ورودی چی؟
-‌ نمی‌دونم… خودش چیزی نگفت. ولی مطمئنم می‌تونم دوباره اونجا رو پیدا کنم.
کارتر بلافاصله گفت:
- حتماً باید پیداش کنیم.
جین سر تکان داد:
- آره… هرچی زودتر بهتر. می‌ترسم دیگه دیر شده باشه. هاف پیر خیلی عجله داشت. از اینکه نقشه‌هاشون نزدیک تکمیل شدن حرف می‌زد.
فلک آهسته گفت:
- ادامه بده. بگو بعدش چی شد.
-‌ عمویش با موتور رفت. فردریک موند تا ما رو سوار کنه. شنیدم بهش گفتن از نزدیک‌ترین ایستگاه قطار می‌ره.
فلک پرسید:
- وقتی فردریک دید تو اونجایی، چه واکنشی داشت؟
جین مکث کرد، رنگش پرید. تصویر قامت بلند او با آن نگاه مضطرب و صدای پرحرارتش در ذهنش زنده شد. نمی‌توانست، یا شاید نمی‌خواست آنچه واقعاً شنیده بود، به زبان بیاورد.
بالاخره گفت:
- فقط پرسید آسیبی دیدم یا نه.
فلک با تردید گفت:
- همین؟
جین گونه‌هایش سرخ شد، ولی محکم تکرار کرد:
- آره، همین.
فلک ادامه داد:
- یعنی اصلاً تعجب نکرد که تو رو اونجا دید؟ نپرسید چرا اونجا بودی؟
جین با قاطعیت جواب داد:
- نه، هیچ‌چی نپرسید.
-‌ اصلاً سؤال نکرد؟
-‌ نه. فقط مشغول بود که دین رو بذاره توی ماشین. اون بیهوش بود، و به نظر می‌رسید خیلی بد آسیب دیده.
کارتر زیر ل*ب زمزمه کرد:
- عجیبه… خیلی عجیبه.
فلک پرسید:
- ازت نپرسید دین کیه؟
جین گفت:
- من خودم توضیح دادم. گفتم راننده‌ی ماست. شاید هم از قیافه‌ش شناخته باشه.
فلک با دقت گفت:
- ادامه بده.
-‌ ما رفتیم اولین دکتری که دیدیم. دینو اونجا گذاشتیم. بعد آقای هاف منو آورد شهر. توی کشتی سوار تاکسی‌م کرد و خداحافظ.
فلک با چشمانی تیزبین پرسید:
- تو راه برگشت، درباره‌ی چی حرف زدین؟ نخواست چیزی از زیر زبونت بکشه؟
جین شانه بالا انداخت:
- نه… تقریباً هیچ‌چی نگفتیم. فقط انگار حواسش بود منو برسونه خونه، بدون اینکه کسی بفهمه تصادف کردیم.
 
رئیس پرسید:
- همین؟
از لحن و نگاهش به‌خوبی می‌شد فهمید که به او اعتماد ندارد، و جین حس کرد که در نظرش چیزی را پنهان می‌کند.
او با اصرار گفت:
- ما به زحمت دوازده کلمه با هم رد و بدل کردیم، بیشتر نه.
فلک با حالتی گیج سرش را تکان داد:
- اصلاً نمی‌فهمم. اتوی پیر یه آلمانی معمولیه: سخت‌گیر، خشک، کله‌شق، حاضر به هر جنایتی برای پروس. اما این جوونه… نه، اون از یه جنس دیگه‌ست. باهوش، جسور، مبتکر. خیلی بیشتر از عمویش هوشیاره و صد برابر خطرناک‌تر. نمی‌تونم بفهمم چرا وقتی تو رو اونجا دیده، نخواسته بفهمه دنبال چی هستی.
جین با صدایی آرام اعتراف کرد:
- منم نمی‌تونم بفهمم.
فلک بی‌درنگ ادامه داد:
- شکی ندارم که فردریک هوف مغز اصلیه. اون رهبر این توطئه‌ست.
جین بلافاصله پرسید:
- چرا اینو میگی؟ دیروز توی آپارتمانش چی پیدا کردی؟
از طرز مطمئن حرف زدن فلک می‌دانست که حتماً مدرک محکمی دستش افتاده. او هیچ‌وقت بی‌دلیل و بی‌مدرک حکم نمی‌داد.
فلک، با نگاهی نافذ که انگار می‌خواست تا عمق افکار او را بخواند، گفت:
- یه یونیفرم کاملِ افسر ارتش بریتانیا، توی کمد فردریک هوف. همون برای ثابت کردن جاسوس بودنش کافیه.
کارتر با اشاره به چند بریده روزنامه روی میز گفت: - اینارو هم توی سطل کاغذ باطله‌ی پیرمرد پیدا کردیم.
جین یکی از بریده‌ها را برداشت، بعد دومی را. نگاهش بین آن دو جابه‌جا شد. با کنجکاوی پرسید:
- اینا چیه؟ رمز یا کدی توشونه؟
 
کارتر گفت:
- فکر می‌کنیم، اما هنوز مطمئن نیستیم.
جین در حالی که بریده‌های روزنامه را زیر و رو می‌کرد، آرام گفت:
- من خیلی وقت‌ها به این تبلیغات عجیب و غریب برخورده بودم، ولی هیچ‌وقت به ذهنم نرسید ربطی به خانواده‌ی هاف داشته باشه. واقعاً نمی‌دونم...
فلک و کارتر سرهاشان را نزدیک هم بردند و با صدای آهسته چیزی بین خودشان زمزمه کردند.
رئیس گفت:
- برام عجیبه. هافِ جوون باید می‌دونسته که این دختر واسه جاسوسیه اونجاست. نمی‌فهمم چرا ازش بازجویی نکرده.
کارتر جواب داد:
- اون یه پرنده‌ی گوشه‌گیر و محتاطه. هر دوتاشون توی سایه زندگی می‌کنن و تو کار پنهون‌کاری استادن. حدس می‌زنم هر دوشون خوب می‌دونن که تحت نظرن.
جین ناگهان با هیجان حرف‌شان را برید:
- اوه، صبر کن! فکر کنم رمز رو پیدا کردم. تعداد حروف اون کلمه‌ای که با حروف بزرگ اول تبلیغ چاپ شده، کلید معماست. ببین، اینجا نوشته "به‌خاطر بسپار" هشت حرفه. حالا هر هشت کلمه‌ی بعدی تبلیغ رو بخون. من زیرشون خط کشیدم.
فلک سریع کاغذ رو از دستش گرفت. او و کارتر با اشتیاق خم شدند تا ببینند نظریه‌ی او درست در میاد یا نه.
جمله‌های خط‌خورده رو با دقت خواندند:
«لطفاً به یاد داشته باشید ... گذرنامه‌هایی برای سلامتی و راحتی ... بیماری ... شکست ... مراقب ... دندان‌ها ... سریع ... استفاده کنید.»
فلک با صدای بلند تکرار کرد:
- کسب‌وکار گذرنامه رو متوقف کنید، از نزدیک تحت نظر باشید. آره، این کاملاً منطقیه و با چیزایی که داریم جور درمیاد. ما همین چند روز پیش یه باند اسکاندیناویایی رو که مشغول درست کردن گذرنامه برای آدمای مشکوک بودن، زیر نظر داشتیم. خب، حالا تبلیغ بعدی رو بخونیم.
سه‌تایی با هیجان سرهاشان را روی بریده‌ی دوم خم کردند. فلک هر چهار کلمه را که باید انتخاب می‌شد، با دقت خط کشید.
جمله‌ی پنهان دوباره ظاهر شد:

«الزاماً ... همه ... مأموران ... ترک کنند ... معجزه‌گران ... آماده ... جمعه.»
فلک خواند:
- الزاماً همه‌ی مأموران کشتی رو ترک کنن. معجزه‌گران جمعه آماده باشن. خب، این بدون شک یه پیامه. هشدار برای مأمورای آلمانی که باید قبل از انفجار از کشتی‌هاشون پیاده بشن. خانم استرانگ، شما شنیده بودین که اتوی پیر نزدیک بود در مورد "معجزه‌گران" حرف بزنه. حدس می‌زنم منظورش همین بمب‌ها باشه، بمب‌هایی برای منفجر کردن وسایل نقلیه‌ی آمریکایی. و این پیام میگه که جمعه همه‌چی آماده‌ست.
جین با نگرانی زمزمه کرد:
- و فردا جمعه‌ست...
 
فصل سیزدهم
نامه مهر و موم شده

- خانم استرانگ هستید
؟ جین با چهره‌ای رنگ‌پریده، لحظه‌ای گوشی را مردد در دست گرفت. قبل از اینکه جرأت کند جواب بدهد، صدای فردریک هاف را شناخت. حالا او از او چه می‌خواست؟
بالاخره توانست بگوید:
- خانم استرانگ هستم
-‌ من فردریک هوف هستم. می‌توانم یه لحظه بیام داخل؟ خیلی مهمه.
جین دوباره مردد شد. آخرین کسی که دلش می‌خواست در آن لحظه ببیند، او بود. تنها پنج دقیقه قبل از اینکه از دفتر رئیس فلک به خانه برسد. به او دستور داده بودند که برای رفتن فوری به محل حادثه دیروز آماده باشد. از نظر اخلاقی مطمئن بود که این سفر، اگر نقشه‌هاشان خراب شود، حتماً منجر به رسوایی و بی‌آبرویی هر دو خانواده هاف خواهد شد. روبه‌رو شدن با مردی که جین برای سقوطش نقشه کشیده بود، مردی که چند ساعت پیش به او گفته بود دوستش دارد، برایش کاری بسیار فراتر از تحمل بود؛ موقعیتی غم‌انگیز و طاقت‌فرسا.
وظیفه‌اش، تعهدش نسبت به کشور، شرافتش، میهن‌پرستی و محبتش به برادر سربازش، همه او را مجبور می‌کرد که احساساتش را پنهان کند و در صورت امکان، فرصتی برای سوق دادن هاف به خیانت در گفتگو پیدا کند. با این حال، قلبش شدیداً علیه این کار اعتراض می‌کرد.
پس از روزها تجربه‌های طاقت‌فرسا و احساسات متناقض، بالاخره فهمید که واقعاً عاشق هاف است. هیجانی که با شنیدن صدایش و دیدنش تجربه می‌کرد، لذتی که در حضورش می‌برد، همه باعث شد که با وجود همه شرایط، بخواهد نزدیکش باشد. دلش می‌خواست با او باشد، او را ببینید؛ بیهوده تلاش می‌کرد حقایق محکوم‌کننده علیه او را مرتب کند. سعی می‌کرد فقط حالت نفرتی را که در شب قتل سلفش، دیگر K-19، در چهره‌اش دیده بود، به خاطر بیاورد. سعی می‌کرد او را فقط به عنوان یک جاسوس خائن، دشمن همیشگی کشورش که برای نابودی آمریکایی‌ها نقشه می‌کشد، در نظر بگیرد، اما نمی‌توانست.
هر چقدر هم عقلش می‌گفت فردریک هوف باید پست و خائن باشد، قلبش با امید آمدنش تندتر می‌زد. او که قبلاً زیاد به خودکاوی نمی‌پرداخت، حالا از خودش می‌پرسید: مشکل من چیست؟ چرا باید عاشق این رذل باشم؟ چرا نمی‌توانم عاشق یک جوان آمریکایی پاک و میهن‌پرست مثل توماس دین شوم؟
اگرچه دین را راننده می‌دانست، اما می‌دانست او دانشجوی دانشگاه، اصیل و اهل سفر است. او همچنین می‌دانست که دین عاشق اوست و نسبت به او علاقه‌ای خالصانه و تحسینی عمیق دارد. حالا جین همان احساس همدردی را تجربه می‌کرد که زنی نسبت به مردی که نمی‌تواند دوستش داشته باشد، دارد؛ اما این فقط حس دوستی بود، نه عشق پرشور که هاف را به او نزدیک‌تر می‌کرد.
جرأت دیدنش را داشت؟ آیا عشقش می‌توانست بر میلش به خدمت به کشور غلبه کند؟ شاید همین امروز او را دستگیر کنند و دیگر هیچ فرصتی برای دیدن و صحبت کردن با او نداشته باشد. فکری جسورانه به ذهنش خطور کرد: شاید هنوز برای تغییر مسیر شیطانی او دیر نشده باشد. آیا ممکن بود عشقش، او را از دوستانش جدا و حتی به خیانت به آنها وادارد؟ نه، این فکر غیرمنطقی بود. هاف بیش از حد سلطه‌گر و مصمم بود که تحت تأثیر چیزی خلاف اراده‌اش قرار گیرد.
او پشت تلفن اصرار می‌کرد:
- می‌تونم لطفاً بیام داخل؟
با لرز جواب داد:
- فقط یه دقیقه. زود می‌روم بیرون.
-‌ الان میام. زیاد منتظرت نمی‌ذارم.
وقتی منتظر ورود او بود، ناخودآگاه آرزو داشت بهترین ظاهرش را داشته باشد. جلوی آینه ایستاد و موهایش را مرتب کرد. اجازه داد او چند دقیقه منتظر بماند. به محض ورود او به اتاق، به استقبالش رفت؛ چهره‌اش از دیدن او از شادی می‌درخشید.
- جین!
با صدایی پر از معنا، فریاد زد و دستش را گرفت، محکم نگه داشت و با جدیت به چهره‌اش خیره شد.
جین تلاش کرد نگاهش را به او بدوزد، شاید بتواند از چهره‌اش بفهمد هدف ملاقاتش چیست. اما وقتی چشمانش به چشمان او افتاد، خون داغ به گونه‌هایش دوید. در درونش نبردی ناامیدانه بین عقل و قلبش در گرفت. در کنار تند شدن نبضش از نزدیک شدن او و تحسین جسارتش، حس خشم بیهوده‌ای هم بود که چرا او، یک توطئه‌گر آلمانی، جرأت کرده مزاحم حضورش در خانه‌ای آمریکایی شود.
او بالاخره دستش را رها کرد و گفت:
- خوشحالم که می‌بینم بعد از تصادفت حالت بهتر شده. بدون اینکه کسی متوجه شود، به خانه برگشتی؟
جین، سعی می‌کرد بی‌تفاوت و بی‌علاقه جواب دهد: - - اوه، بله.
ادامه داد:
- راننده‌ات هم حالش خوبه. امروز صبح تماس گرفتم. قبلاً از مطب دکتر رفته بود. جز شکستگی بازو و زخم پوست سرش، مشکلی نداره. خوش‌شانسیه، نه؟
-‌ خیلی خوش‌شانس بودم.
اعتراف کرد.
ناگهان، مثل اینکه سد نامرئی‌ای بینشان ایجاد شده باشد، بی‌کلام روبه‌روی هم ایستادند. هر دو از شکاف پنهانی که بینشان بود، خجالت‌زده بودند. هوف اولین کسی بود که از سکوت بیرون آمد.
-‌ بیا، بشین. جین، می‌خوام یه چیز مهم بهت بگم. جین که هنوز با احساساتش درگیر بود، اجازه داد او صندلی بیاورد و خودش نشست. تلاش می‌کرد گرمای احساسی که همیشه در حضورش بر او غلبه می‌کرد و نقابی از بی‌تفاوتی سرد داشت، دوباره در قلبش فرو کند. کنجکاوی و عواطفش از حرف او شدیداً برانگیخته شد. جین می‌خواست بداند او چه خواهد گفت. آیا با وجود موانع بینشان، قصد دارد از او درخواست ازدواج کند؟ با لرز منتظر ماند تا ببیند.
-‌ جین،تو می‌دونی که من تو رو دوست دارم. مطمئنم تو هم منو دوست داری.
جین با زور گفت:
- من عاشقت نیستم. نمی‌تونم. وقتی کشور ما در جنگه، وقتی مردان شجاع نیازند، چطور یه دختر آمریکایی واقعی می‌تونه عاشق مردی بشه که تو خونه می‌مونه و...
صدایش جدی شد و با تکرار نامش کمی نرم‌تر ادامه داد:
- دختر، جین عزیزم، بذار حرفم رو تموم کنم. دوستت دارم. دلایل جدی،خیلی مهم وجود داره که الان نمی‌تونم ازت بخوام همسرم بشی.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 60)
عقب
بالا پایین